یکشنبه ۱۶ بهمن ۱۴۰۱ - ۱۰:۴۷
از جاده­‌های بی­‌چراغ تا نغمه­ کبوترها

کتاب­خانه روستای ویان شبیه همه­ کتاب­خانه­‌های دیگر است با یک حیاط دلبر و یک سالن اجتماعات. به نظرم «هشتمین دوره جشنواره روستاها و عشایر دوست­دار کتاب.» اولین یا گویا دومین رویداد مهمی بود که در این کتابخانه برگزار می­‌شد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران‌(ایبنا)، فاطمه سلیمانی ازندریانی: «یک. اصطلاح «سرگردنه» را شنیده­‌اید حتماً. اگر شما شنیده­‌اید من خودم شخصاً سرِگردنه را دیده­‌ام. گردنه آوج. در روزگار کودکی باید از گردنه­ آوج می­‌گذشتیم تا به رزن و همدان و از آنجا به ازندریان برسیم؛ البته به لطف پروردگار هیچ­‌وقت گیر گردنه­ بگیرها نیفتادیم. بعدترها یک شیر­پاک‌خورده­‌ای یک راه جدید کشف کرد. جنوب به جای غرب. یعنی اول قم بعد اراک، بعد ملایر و در نهایت ازندریان. راه بدی نبود. جاده صاف بود و کلی شهر و روستا سر راه. آنقدر از این راه آمدیم تا کلاً گردنه­ پرپیچ­‌وخم آوج فراموشمان شد. اما یک مرتبه اداره راه در اقدامی شگفت­‌انگیز یک جاده­ صاف چند بانده به سمت همدان کشید. اتوبان ساوه...
یک جاده­ صافِ بی دست­ا­نداز و بی پلیس و بی دوربین. راه پنج شش ساعته را می­‌شد با سرعت دویست کیلومتر سه ساعته میانبر زد.

حتی بعدتر که پلیس و دوربین به جاده اضافه شد هم باز راه کوتاه بود. چون اگر سالی چندبار این جاده را بروی و برگردی جای تک­تک دوربین‌ها را از بَر می­‌شوی... اما من هیچ‌وقت دلم با این جاده نبود. یک برهوت بی­‌انتها و بی‌چراغ و بی‌روشنایی. بی­‌چراغ بودنش را همین اواخر کشف کردم. همین اواخر یعنی همین ده دوازده روز پیش که برای عروسی پسرخاله­‌جان رفته بودیم ولایت. آن هم نه در شبِ تارِ بی­ستاره. در صبح روشن. از پرند به بعد دریغ از یک چراغ.

دو. اگر اجداد و قوم و خویش­‌هایت یک جایی در استان همدان ساکن باشند اسم بقیه­ شهرهای استان را هم خواه­‌ناخواه یاد می­‌گیری. مثل همین شهر کبودرآهنگ که تا سال‌ها خیال می­‌کردم اسمش کبوترآهنگ است. انگار که آوا یا آواز یا مثلاً نغمه­ کبوتر. به همین خیال­‌انگیزی... تا اینکه باسواد شدم و در یک سفر به غارِ علیصدر خودم تابلوها را خواندم و فهمیدم که اشتباه می­‌کردم.

پ.ن اگر تا به حال غار علیصدر را ندیده‌­اید دو هیچ به زندگی بدهکارید.

سه. تازه دیروز از عروسی علیرضا برگشته بودیم که آقای سردبیرِ خبرگزاری ایبنا تماس گرفت و پیشنهاد یک تک­‌نگاری را داد. تک­‌نگاری از یک رویداد کتابی. «هشتمین دوره جشنواره روستاها و عشایر دوست­دار کتاب.» کجا؟ یکی از روستاهای همدان... ویان از توابع کبودرآهنگ.

بعد از این تماس اولین چیزی که یادم افتاد غار علیصدر بود و دومین چیز اتوبان بدون چراغِ ساوه. قرار شد همراه یک گروه، شنبه شب از تهران به سمت همدان حرکت کنیم. من اگر به راننده می­گفتم به جای اتوبان ساوه از راه قم برویم و دو ساعت راهمان را دور کنیم بی­شک به عقلم شک می­‌کرد.

چهار. روز شنبه متوجه شدم که قرار است همسفر یکی از مقامات باشم. با آقای مسئول آشنا بودم و قرار شد به جای مسئولِ دفترشان خودم با ایشان هماهنگ کنم. در کمال خرسندی قرار شد به جای شنبه شب، روز یکشنبه صبح زود حرکت کنیم. و خیال من از تاریکی جاده راحت شد.

پنج. یک ساعت بعد از هماهنگی خبردار شدم که برنامه­ آقای مسئول عوض شده. دو گزینه داشتم. یا بزنم زیرمیز و بازی را به هم بزنم یا اینکه شبانه تک و تنها بزنم به دل جاده. شما بودید کدام را انتخاب می­کردید؟ یک نویسنده­ ماجراجو قطعاً راه دوم را انتخاب می­‌کند. فکر می­‌کنید اولین چیزی که به ذهنم رسید چه بود؟

آفرین. اتوبان بی چراغِ ساوه. اما به خودم دلداری دادم که اتوبوس، هم بزرگ است و هم راننده­های اتوبوس چشم­‌بسته این راه را می­‌روند و برمی‌­گردند. شب و تاریکی برای آن­ها شبیه بازی و شوخی است.

نزدیک‌ترین ساعتی که می­‌شد خودم را به ترمینال برسانم ساعت پنج و نیم عصر بود. برای پنج و نیم عصر بلیط خریدم و با خیال راحت به سمت ترمینال راه افتادم. اما یادِ ترافیک وامانده­ عصر تهران نبودم. راننده­ اسنپ هم مدام فاز منفی می­‌داد که همه­ مسیر ترافیک است و طبق اعلام اپلیکیشن، پنج دقیقه قبل از حرکت می­‌رسیدم ترمینال. البته آقای راننده قوت قلب هم می­‌داد که اتوبوس­‌ها حداقل نیم ساعت تأخیر دارند. بعید هم به نظر نمی­‌رسید. کدام وسیله­ نقلیه در ایران دقیقاً سر ساعت حرکت کرده که این دومی باشد؟

ساعت پنج و بیست و هشت دقیقه به تعاونی مورد نظر رسیدم. همه منتظر من بودند. یک جوری از دور گفتند سلام خانم سلیمانی که فکر کردم اشتباهی رفته­‌ام مجمع ناشران انقلاب اسلامی. جای خواهرزاده­‌ام آراد خالی بود. طفل معصوم خیال می­‌کند خاله­‌اش خیلی معروف است و خیلی دوست دارد هرجا می­‌رود خاله­‌اش را بشناسند. اگر همراهم بود خیال می­‌کرد جدی جدی من را شناخته­‌ا­ند.

از قضا اتوبوس فقط چهار دقیقه تأخیر داشت. آن چهار دقیقه معطلی هم به خاطر چاپ بلیط من بود.

شش. توی راه اتفاق خاصِ قابل عرضی نیفتاد. فقط شب بود و تاریکی و یک بیسکویت خرد شده و یک آب انبه­ گرم. چون پذیرایی در بلیط قید شده بود و باید حتماً یک خوراکی­‌ای چیزی دستمان می­‌دادند.

در طول سفر با چند تماس، محل اسکان هم هماهنگ شد. مهمان‌سرای کتابخانه­ مرکزی همدان بالای تپه­ مصلی. از اتوبوس پیاده نشده یک راننده­ تاکسی شکارم کرد. مبلغی که پیشنهاد داد نسبت به قیمت­‌های تهران منصفانه بود. اما مطمئن بودم راننده دارد گوش­بری می­‌‌ند. فاصله­ ترمینال تا تپه­ مصلی پنج دقیقه هم نبود. از تپه که بالا رفتیم سرم سوت کشید. یک ساختمان هزارطبقه­ تاریک که چند سگ ولگرد اطرافش پرسه می­‌زدند. هیچ­‌کدام از درهای کتابخانه باز نبودند.

ده دور تپه را دور زدیم. نصف مسیر یک جاده­ سنگ­فرش گل­کاری چراغانی شده بود. یک مسیرِ مناسب پیاده­‌روی که در انتها با چند­ ده پله احتمالاً به یکی از درهای کتابخانه می­‌رسید. اما آنجا هم مقصد ما نبود. با چند تماس  بالاخره درِ اصلی کتابخانه را پیدا کردیم. باید از یک خیابان دیگر از تپه بالا می­‌رفتیم. بنده­ خدا راننده خیلی زحمت کشید. پولی که گرفت خوشا حلالش. ولی من باید شب، تنها در یک ساختمان تاریکِ هزار طبقه می­‌ماندم. از همه مهم­تر یادم افتاد که شام نخوردم. (با لحن بابا پنجعلی بخوانید). وسط بیابان رستوران یا حتی سوپرمارکت از کجا پیدا می­‌کردم؟ به خودم دلداری دادم که حتماً نگهبان، شماره رستورانی جایی را دارد. حدسم درست بود. نگهبان ضمن خوش­‌آمدگویی و تحویل کلیدِ مهمان‌سرا فرمود که شام هم سفارش دادند و شام در راه است.

تک و تنها از پله­‌های نیمه تاریک بالا رفتم. نه که خیال کنید از جن و روح و این چیزها می­‌ترسم. من به تنهایی و تنها ماندن حتی در یک ساختمان خالی هم عادت دارم. اما خود شما اگر بودید از تنها بودن در یک همچین جایی وسط بیابان خوف نمی­‌کردید؟ مهمانسرا طبقه­ دوم کنار سالن مطالعه­ خواهرها بود.

در را که باز کردم بوی ماندگی زد توی صورتم. مهمانسرا یک سوئیت دوخوابه بود با یک اتاق‌نشیمن و آشپزخانه و حمام و دستشویی بزرگ. مناسب برای زندگی حداقل سه نفر. اما کاربری­‌اش محدود شده به اینکه سالی ماهی یک نفر مثل من، شب را آنجا بماند یا مثل آقای مسئول دو ساعت آنجا استراحت کند. جای تمیزی بود اما به طرز شگفت­‌انگیزی کهنه. کاملاً برعکس بقیه­ ساختمان کتابخانه که ظاهرِ نو و تمیزی داشت. به خاطرِ سالی ماهی یک مهمان کسی به خودش زحمت رنگ کردن دیوارها یا حتی عوض کردن پتوها را به خودش نداده بود. پتوها و ملحفه­‌ها از همان پتو ملحفه­‌های زشت و زبرِ زمان کودکی­‌مان بودند.

با اینکه برای یک شب اقامت یک ساک وسیله با خودم جمع کرده بودم یادم رفته بود حداقل یک ملحفه با خودم بردارم. دو انتخاب داشتم یا باید مثل خشایارِ زیر آسمان­شهر ایستاده می­‌خوابیدم یا بی­‌خیال این می­‌شدم که چندنفر روی این تخت‌ها خوابیده­‌اند. البته یک انتخاب دیگر هم داشتم. تعارف خانم منصوری(همان خانم هماهنگ­‌کننده که آخر سر هم متوجه سمتش در اداره ارشاد نشدم) را قبول کنم و شب مهمانشان باشم.

 تک­‌پنجره اتاق را باز کردم تا هوای کهنه­ اتاق عوض شود. شهر، دور از تپه هنوز بیدار بود و چراغ­‌های شهر شب را چراغانی کرده بودند. یک­‌جایی همان نزدیکی­‌ها انگار جشن عروسی­‌ای چیزی به پا بود. صدای بزم شبانه پیچیده بود توی سکوت تپه­. موقعیت ترسناک به نظر می­‌رسید. اما نمی­‌ترسیدم. برخلاف عادت همیشگی­‌ام یک چراغ را روشن گذاشتم.
چراغ راهرو را. تا صبح شاید سرجمع یک ساعت خوابیدم.  مدام از خواب می­‌پریدم و دوباره خوابم نمی­‌برد. توی همان یک ساعت یک خواب عجیب دیدم. رفته بودم مکه. شنیده بودم که ابهت کعبه آدم را می­‌گیرد. چشمم که به کعبه افتاد هم نفسم بند رفت هم زبانم. انگار که بختک افتاده باشد رویم. داشتم می­‌مردم. اگر توی بیداری خود خدا را هم ببینم بعید است دچار چنان حالتی بشوم.

هفت. برای نماز صبح که بلند شدم دیگر نخوابیدم. قرار بود ساعت هفت و نیم به سمت روستای ویان حرکت کنیم. مردم ویان مثل همه­ توابع کبودرآهنگ ترک­‌زبانند اما ویان یک اسم کردی است. به معنی عشق و فراتر از عشق(خوشه ویستی). کلمه­ ویان آنقدر دلنشین و آهنگین است و آن­قدر توی دهان خوش می­‌نشیند که آدم هوس می­‌کند اگر یک دختر داشت اسمش را بگذارد ویان. مدیونید اگر اسم دخترهایتان را ویان بگذارید و این اسم را از سکه بیندازید؛ البته شاید ویان یک اسم پسرانه است؟ در هر صورت اسم ویان را من مصادره کردم. شما برای بچه­‌هایتان دنبال یک اسم دیگر بگردید.
حوصله­‌تان سر می­‌رود اگر بگویم نیم ساعتی معطل ماشین شدم و بعد از رسیدن ماشین بلد نبودم از کدام در بیرون بروم و صبحانه داخل ماشین شیرکاکائو و کیک خوردم. اما توی جاده اطلاعات مهمی کسب کردم که امیدوارم به دردتان بخورد. در مسیر، یک مجتمع تفریحی رفاهی در حال ساخت را دیدیم. یکی از همسفرها گفت که این زمین­‌ها چون از اراضی ملی هستند تقریباً رایگان هستند. یعنی صاحب این مجتمعِ در حال ساخت فقط مبلغ کمی اجاره پرداخت می­‌کند. به این صورت که مثلاً اگر در اراضی ملی کارخانه بسازید یا زمین زیر کشت یا... تا زمانی که آن فعالیت ادامه دارد فقط به اندازه پول چند چیپس و پفک اجاره پرداخت می­‌کنید. متأسفانه خودم آن­قدری پول ندارم که سرمایه­‌گذاری کنم. اگر سرمایه­‌گذاری کردید پورسانت من فراموش نشود.

هشت. روستای ویان چهارهزار و پانصد نفر جمعیت دارد. یک روستا که کشاورزی­‌اش از رونق افتاده است. بعد از خشک شدن هشتاد حلقه چاه و از بین رفتن ده هکتار باغستان به خاطر بی­‌آبی. بعد از این خشک­سالی محصولاتشان محدود شده به چغندر، سیب­‌زمینی، ذرت، گوجه­‌فرنگی، یونجه و جو. بی­‌آبی باعث شده تا کشاورزی جایش را با تولید عوض کند. چند سالی است که اکثر ساکنان شهر در حرفه­ خیاطی مشغول به کار هستند. مهاجرانی که برای کار به تهران رفته بودند  کم­کم در حال بازگشت هستند و همان حرفه را در کارگاه­‌های خودِ روستا ادامه می­‌دهند. اتفاقِ مبارکِ مهاجرت معکوس. در کلیپ معرفی روستا صاحب یکی از کارگاه­‌ها با افتخار می­‌گفت لباسی که من می­‌دوزم در ونک به فروش می‌رود. حرفه­ خیاطی تا حدود زیادی به روستا رونق بخشیده. حتی دخترها و زن­‌های زیادی هم در کارگاه­‌های خانوادگی مشغول به کار هستند. تعداد کارگاه­‌ها آنقدر زیاد است که اتحادیه­ خیاطان ویان در حال شکل‌­گیری است...

 اگر چشم­هایم را می­­‌بستند و داخل روستای ویان باز می­‌کردند خیال می­‌کردم که وسط ازندریانم. یک جایی بین بافت قدیمی و جدید شهر. ساختمان­‌ها و کوچه­‌ها همه شبیه بافت میانی آنجا بود.(است) نود درصد خانه­‌ها نما­ ندارند. ویانی­‌ها هم گویا ترجیح می­‌دهند سنگ و سرامیک را داخل خانه استفاده کنند. دیوارهای داخل خانه تا نیمه با سنگ یا سرامیک پوشیده می­‌شود. خانه­‌هاشان همه حیاط دارد. همه­ خانه­‌ها به حیاط باز می­‌شوند. یکی از اتاق­‌های خانه حتماً باید هم به حیاط راه داشته باشد هم به هال. کاربری این اتاق برای مهمانی­‌هاست. اتاقی مستطیل‌شکل با حداقل سی و چند متر مساحت. آشپزخانه­‌ها هم همه اپن. حتماً یک سرویس­‌ بهداشتی هم داخل حیاط دارند. خانه­ روبه‌روی کتابخانه همین شکل بود. خانه­‌ای که ما بعد از مراسم برای ناهار به آن هجوم بردیم. احتمالاً بقیه­ خانه­‌های ویان هم همین شکلی هستند. ما به آن اتاق جدا افتاده می­‌گوییم «اتاق فرد». یعنی اتاق تک. معمولاً در مهمانی­‌ها از آقایان در آن اتاق پذیرایی می­‌کنند و از خانم­‌ها در هال. اما این­‌بار منطقه­ مردانه و زنانه عوض شده بود. خانم­‌ها اتاق فرد را اشغال کرده بودند. بنده خدا خانم خانه دور و برِ اتاق پرسه می­‌زد اما داخل نمی­‌شد. متوجه شدم که دوست دارد وارد جمع ما بشود اما خجالت می­‌کشد. به زور دستش را کشیدم و با خودم بردمش داخل اتاق. ما که مهمان بودیم راحت­‌تر بودیم تا اوکه میزبان بود. البته قبل از آن کلی گپ زدیم. قرار بود ناهارِ ما را از مهمانسرای ده بیاورند. خانم میزبان متعجب بود که این تعداد غذا (حداقل صد پرس) را خود خانم­‌ها می­‌توانستند طبخ کنند چه نیازی به مهمانسرا!

پ.ن خانم میزبان با یک تبختر خاصی می­‌گفت که دِهشان خیلی پیشرفته است و سه چهار مهمانسرا دارد.

نه. قرار بود حداقل دوهزارکلمه درباره­ این رویداد کتابی بنویسم. مرز دو هزار کلمه را رد کرده‌­ام و هنوز به مراسم نرسیدم. در ضمن یک گلزار شهدا هم قبل از مراسم در پیش داریم. چقدر حیف که نت درست و درمان نداشتم. وگرنه از همان لحظه­ اولِ سفر، عکس‌­ها و حس‌­و­حالم را به اشتراک می‌­گذاشتم و به شما هم حتماً خوش می‌­گذشت.

کتاب­خانه روستای ویان شبیه همه­ کتاب­خانه­‌های دیگر است با یک حیاط دلبر و یک سالن اجتماعات. به نظرم «هشتمین دوره جشنواره روستاها و عشایر دوست­دار کتاب.» اولین یا گویا دومین رویداد مهمی بود که در این کتابخانه برگزار می­‌شد. تعداد زیادی آدم را تصور کنید که نیم ساعت قبل از مراسم توی دست و پای هم می‌­لولند و در حال تدارک مراسم هستند. به علاوه­ تعداد زیادی مهمان شهرستانی. یعنی مسئولین و کارمندان نهاد کتاب­خانه­‌ها و اداره ارشاد از استان همدان و تهران. خبرنگار از خبرگزاری و یک تیم از صدا و سیمای استان و من. یک گروه سرود پسرانه و تعداد زیادی دختربچه از دو مدرسه­ مختلف(چون لباس فرمشان با هم فرق داشت). و مهمان­‌های خود روستا. همه توی دست و پای هم بودیم.

برای اینکه کمی اوضاع را سر و سامان بدهند بچه مدرسه­‌ای­‌ها را فرستادند داخل سالن مطالعه. گروه سرود سر یک میز تمرین می­‌کردند. دخترهای کوچک‌تر ریخته بودند روی یک میز و یک نقاشی کتابی بزرگ را رنگ‌­آمیزی می­‌کردند. دخترهای بزرگتر هم یک گوشه تجمع کرده بودند. قرار بود از دوسه نفرشان گفت‌وگوی تلویزیونی گرفته شود. برای اینکه ما را هم از زیر دست و پا جمع کنند فرستادندمان گلزار شهدا. ما یعنی من و مسئولین. گلزار شهدا دقیقاً پشت کتابخانه بود؛ البته ظاهراً گلزار تبدیل به قبرستان عمومی شده. چون فقط بیست شهید آنجا دفن بودند؛ البته قبرستان خیلی بزرگ نبود.

ولی فقط مختص شهدا هم نبود. یک حاج­‌آقایی که نمی­‌دانم چه­‌کاره بود بلند زیارت شهدا را خواند و یک آقای دیگر بین ما گلایل­‌های سفید پخش کرد. پشت سر هم وارد قبرستان شدیم و روی مزارها گل گذاشتیم. بعد از خواندن فاتحه یک دایره­ بزرگ درست کردیم و یکی از اهالی شروع به صحبت کرد. برادرِ آخرین شهید روستا که نحوه­ شهید شدن برادرش و استقبال پدرش از شهید را روایت می­‌کرد. همان موقع آقای مسئول مورد نظر با همراهان، گلایل به دست از راه رسید. دایره را دور زدم و کنارش ایستادم و آهسته سلام کردم. گفت: «رسیدی» گفتم:«من دیشب با اتوبوس اومدم» سر تکان داد به نشانه­ ناراحتی: «برگشتنی با هم می­‌ریم.»

آقای مسئول احتمالاً خودش خبر نداشت ولی من خبر داشتم که تا آخر شب جلسه دارد و من باز هم باید تنها برگردم. و باز هم قرار است در ترافیک بمانم چون از ترمینال زنگ می­‌زنند که اتوبوسِ ساعتِ هشت و نیم کنسل شده و برای ساعت هشت خودت را برسان.

زمان شروع جلسه نزدیک بود. بعد از صحبت یکی دیگر از اهالی درباره­ یکی از شهدای شاخص به سمت کتابخانه راه افتادیم. یک پسربچه کنار قبرستان یک بساط بزرگ پهن کرده بود. لگن و سبدهای پلاستیکی و بعضی از وسایل لازم در آشپزخانه به علاوه­ بسته­‌های لیمو، زرشک، نقل و نبات و... خانم­‌های گروه همه مثل آهن­‌ربا به سمت بساط مسیرشان را کج کردند. من هم... یک خرید جزئی و بدو بدو دنبال مسئولین. من را باید تقسیم بر سه و چهار می­‌کردند تا همه جا باشم و از همه­‌چیز باخبر شوم. مسئولین در سالن اجتماعات مستقر شدند و من مثل آدم­‌های فضول همه جا سرک می‌کشیدم. مثلاً دهیار ویان را تخلیه­ اطلاعاتی کردم. همان اطلاعات درباره تولید و کشاورزی و... یک سری هم به بچه­‌ها زدم. نقاشی تقریباً تکمیل شده بود اما بچه­‌ها هنوز سر میز بودند. آقا و خانم کتابدار هم به جمع بچه­‌ها پیوسته بودند. نه خانم کتابدار و آقای کتابدار واقعی. دونفر لباس عروسک پوشیده بودند. هردو عینکی. از آنجا که همه­‌جا حضور فعال داشتم خبردار شدم که هزینه­ پست همین دو  دست لباس اندازه­ پول یک­دست لباس مجلسی شده. خانم و آقای کتابدار هم از صبح وسط شلوغی بین دست و پا بودند و با بچه­‌ها و مهمان­‌ها عکس می­‌گرفتند. حالا یمین و یسار خانم کتابدار واقعی ایستاده بودند و خانم کتابدار درباره وظایف یک کتابدار با بچه­‌ها صحبت می­‌کرد و از بچه­‌ها مشارکت می‌گرفت.

ده. بعد از دوهزار و خرده­ای کلمه، بالأخره مراسم شروع شد. مجری برنامه وقتی درباره کبودرآهنگ حرف می‌­زد روی حرفِ«د» سکون می­‌گذاشت. ولی من و خیلی­‌های دیگر روی حرف«د» فتحه می­‌گذاریم. حتی اهالی همان‌جا. فتحه یا سکون؟ مسئله این است.

مراسم خیلی با مراسم‌­های دیگر فرقی نداشت. قرآن و سرود و سخنرانی و سرگرمی و... این­ها را نمی­‌گویم که گزارش مراسم را از سر باز کنم. حتماً به مراسم هم برمی­‌گردم. آنجا هم اتفاقات هیجان­‌انگیز کم نبود. اما نمی­‌دانم شما که در حال خواندن این یادداشت هستید آیا می­‌دانید اصل ماجرا چه بود؟ اصلاً قبل از خواندن افاضات من مقدمه­‌ای خوانده­‌اید یا نه؟

اصلاً «هشتمین دوره جشنواره روستاها و عشایر دوست­دار کتاب» یعنی چه؟ مردم این روستا چه کرده­‌اند که برگزیده شده­‌اند؟ باورتان می­‌شود خود من هم نمی­‌دانستم دقیقاً یعنی چه؟ از بین صحبت­‌های آقای مسئول و کلیپی که درباره­ روستا ساخته بودند متوجه شدم. موضوع از این قرار است: «مسئولین کتابخانه‌ها و هر آن کسی که ذوق و دغدغه کتاب و کتابخانه دارد در روستاهای سراسر کشور تعدادی طرح ارائه می­‌دهند. داوران طرح­‌ها را بررسی می­‌کنند که چندتا از آن‌ها قابل اجرا است. و سپس مستندات اجرایی شدن این طرح­‌ها را هم بررسی می‌‌کنند. هر سال ده روستای برتر از بین روستاهای سراسر کشور انتخاب می­‌شوند. و یک رتبه هم مربوط می­‌شود به روستایی که در ادوار گذشته به طور مستمر در این رویداد حضور داشته. به نام جایزه­ استمرار» الان باید یک عالم استیکر و ایموجی به روایتم پیوست کنم. مثلاً اینجا باید یک کسی را در حال آه کشیدن پیوست می­‌کردم.

بگذریم. اطلاعات داخل کلیپ را نتوانستم ثبت کنم. قرار شد بعد از مراسم، کلیپ را بگیرم و بعداً با دقت تماشا کنم که در بلبشوی بعد از مراسم فراموشم شد. اما همان‌قدری که دستگیرم شد را به سمع و نظرتان می­‌رسانم.

اول نویسندگان و شعرای روستا با کتاب­‌هایشان معرفی شدند. بعد تصویرهایی از محفل­‌های شعرخوانی و معرفی کتاب دیدیم. یک بخش خیلی طولانی از کلیپ مربوط می­‌شد به جمع­‌خوانی کودکان و نوجوانان. تعداد زیادی کودک و نوجوان که دسته­‌جمعی کتاب می­‌خواندند. احتمالاً هرکدام بخشی از کتاب را با صدای بلند. جمع­‌خوانی در کتابخانه، در فضای سبز، در حسینیه، مدرسه و حتی در خانه­‌ها. و تعدادی کارگاه که در کتابخانه برگزار شده بود. مثلاً کارگاه رسم الگوی لباس.(با توجه به تعدد کارگاه­‌های خیاطی) و چند کارگاه کاربردی دیگر.

 نه که خیال کنید این روستا فقط برگزیده شده و یک مراسم گرفتند تا گزارش کار بدهند. این همه فعالیتِ مفید قطعاً مستحق جایزه است. صد میلیون جایزه نقدی و بن کتاب از نهادهای مختلف برای استفاده در کتابخانه.

اگر مشتاقید از محتوای سخنرانی­‌ها باخبر بشوید راه حلش یک سرچ در خبرگزاری ایبناست. البته به نظرم بعید است که کسی چنین اشتیاقی داشته باشد. سخنرانی­‌ها با یک موزیک متن همراه بودند. صدای غیژغیژ صندلی­‌ها که کمی فرسوده شده بودند و صدای نِک­‌ونال بچه­‌هایی که همراه مادرانشان به جلسه آمده بودند. مادرانی که هرکدام یک مسئولیت در روستا داشتند. مثلا یکی از خانم­‌ها رابط بین شورا و مردم و فرمانداری و... بود. به قول خودش بدون هیچ حقوق و مزایایی. زن­‌های ویان همه چادری‌اند. حتی آن­‌هایی که خارج از ویان بدون چادر می­‌گردند داخل ویان چادری هستند. این را خانمی که کنار دستم نشسته بود گفت.

یک جایی وسط مراسم شنیدم که آقایان به همسران و دخترانشان اجازه نمی­‌دهند که زیاد به کتابخانه رفت­‌وآمد کنند. غصه­‌ام گرفت. دلم سوخت. سر ناهار که با غصه همین موضوع را مطرح کردم همه­ئ خانم­های مسئول یک­طورِ عاقل اندر سفیه نگاهم کردند و گفتند «اکثر اعضای کتابخانه چه اعضای عادی و چه فعال خانم­ها هستند» یعنی گوش­‌های من اشتباه شنیده بودند؟ بله. اشتباه شنیده بودند. درواقع خانم­‌ها دوست نداشتند در عکس­‌ها حضور داشته باشند. و این ربطی به فعالیت­‌هایشان نداشت. یاد یکی از دوستان نویسنده­‌ام افتادم که تقریباً در هیچ عکسی حضور ندارد و شرطش برای مصاحبه نداشتن عکس است.

یک دقیقه آرام و قرار نداشتم. مدام  بین سالن و راهرو در رفت­‌و­آمد بودم تا از همه­ اتفاقات باخبر بشوم. اما این بلند شدن کار راحتی نبود. اول اینکه از جا بلند شدن همان و از دست دادن صندلی همان. یک بار جایم را به بغل­‌دستی سپردم. یک‌بار کمی سرپا ایستادم. یک بار هم برایم یک صندلی جدید آوردند. دوست خبرنگارم هم دوبار دچار حادثه شد. بار اول یک نفر نشسته بود روی کوله­‌پشتی­‌اش.(یک کوله پر از ادوات خبرنگاری) یک بار هم کوله­‌اش را پرت کرده بودند روی زمین و کوله­‌اش خاکی شده بود. همان دوستی که با اصرارش نیم روز بیشتر در همدان ماندم و همراهِ هم دهکده­ گنجنامه را گشتیم و توی ماشین شام خوردیم و هول­‌هولکی خودمان را به ترمینال رساندیم. همانجا از دوست تازه­‌ام قول گرفتم که حتماً در سفرهایش به تهران خبرم کند تا با هم کافه­‌گردی کنیم.

مشکل اول از دست دادن صندلی بود. از دست دادن صندلی همه­‌جا مشکل بزرگی است. چه در اتوبوس و مترو، چه در عروسی و جشن تولد، چه در همایش­‌ها. مشکل دوم اما از مشکل اول سخت­تر بود. باید یک عصای موسی دست می‌­گرفتم تا جمعیت را کنار بزنم. تقریباً همان تعداد آدم که روی صندلی­ها نشسته بودند همان تعداد هم جلوی در سالن ایستاده بودند. رد شدن از بین این جمعیت فقط کار خودِ حضرت موسی بود. فقط یک­بار راحت رد شدم. آن هم وقتی که پشت سر گروه موسیقی سنتی از سالن بیرون رفتم. راه قبلاً برای آن­‌ها باز شده بود. من رفتم تا اسمِ سازهایشان را بپرسم. اجرای موسیقی سنتی بهترین بخش برنامه بود. اجرای سرود و پخش کلیپ معرفی روستا در رتبه­‌های بعدی قرار می­‌گیرند. بخش رونمایی از تقدیرنامه و اهدای جوایز به فعالان حوزه کتاب روستا و شهرستان هم شایسته­ تقدیر است. سخنرانی­‌ها متأسفانه هیچ رتبه­‌ای کسب نکردند. ولی بدون سخنرانی هم که نمی­‌شود. حتی عاشیق رضا فضل­الله خانی خواننده­ گروه هم سخنرانی کرد. آن هم به زبان ترکی. صحبت­‌هایش حتی از خواندنش هم شیرین­‌تر بود. لهجه ترکی‌اش غلیظ­‌تر از ترکی ازندریان بود و من متوجه­ همه­ حرف­هایش نمی­‌شدم. آنقدری فهمیدم که گله می­‌کند که در مراسم همیشه برای خواندن عاشیق­‌ها وقت کم است. بعد هم برای صلح و آرامش و امنیت دعا کرد و از اهل بیت مدد گرفت. آن­قدر صمیمی و از ته دل که حتی به ذهن کسی خطور نمی­‌کرد که حرف­هایش فرمایشی باشد. آخر اجرایشان هم گفت که فارسی­اش ضعیف است و در مدرسه هم همیشه کمترین نمره را می­‌گرفته. گفت که مهمان کُرد و فارس داریم و من فارسی و کردی بلد نیستم. اما با همین زبان ترکی آهنگ «خوش­‌آمدی مهمان» را می­‌خوانم. موقع اجرا یکی از خانم‌های بومی از پشت به سمت ما خم شده بود و داشت متن شعر را ترجمه می­‌کرد و اجازه نمی­‌داد از موزیک لذت ببریم. می­‌گفت شعر برای شماست و باید متوجه متن شعر باشید. به طرز وحشتناکی خویشتن­داری کردم تا چیزی نگویم.

وقتی پشت سر گروه موزیک راه افتادم آقای فضل­‌الله خانی به اشاره­ یکی از افراد حاضر در راهرو ایستاد و بی­‌هیچ توضیحی شروع کرد به گفتن شماره تلفنش. خیال کرد شماره­اش را برای شرکت در مراسم می­‌خواهم. بعد از شنیدن صفر نهصد و هجده به زبان ترکیِ دست و پا شکسته گفتم که با خودتان کار دارم. اسم سازهایشان را پرسیدم. عاشیق رضا فضل­‌الله خانی خواننده و نوازنده تار، مصطفی فضل­‌الله خانی(پدر عاشیق رضا) دایره یا دف و آقای مصطفی لشکری بالابان(سازی شبیه فلوت). حضار داخل راهرو، مراسم را رها کرده بودند و همه با لبخند به مکالمه­ ما گوش می­‌دادند. احتمالاً برایشان جالب بود که یک خانم از نوازندگی عاشیق­‌ها تعریف می­‌کند و خداقوت می­‌گوید. مخصوصاً از تک­نوازی سرود «ای ایران» که جا داشت همه از جا بلند شوند.

اهدای جوایز هم یکی از شادترین بخش­‌های مراسم بود. اما مهم­ترین بخش مراسم بخش پذیرایی بود. آن هم در حیاط و در چادر هلال­‌احمر. صبح که به مراسم رسیدم اولین چیزی که در حیاط کتابخانه توجهم را جلب کرد یک چادر هلال­‌احمر بود که داخلش صنایع دستی شهرستان را روی میز چیده بودند. سفال و مس قلمکار. پرسیدم این صنایع چه ربطی به هلال‌احمر دارند؟ فهمیدم که هیچ ربطی. فقط از چادر هلال­‌احمر استفاده کرده بودند. چادر پذیرایی روبه‌روی چادر صنایع دستی بود. هر دو مقابل هم یک کوچه درست کرده بودند برای ورود به سالن کتابخانه. پذیرایی کاملاً بومی بود. شربت شیره و نان گِردِه. یک نان گردِ نیمه­‌حجیم با رومال زردرنگ با ته­‌مزه­ شیرین. به اندازه­ یک پیش­دستی.

بعد از سوت پایان مراسم تقریباً همه کتابخانه را به سمت محل پذیرایی ترک کردند. سالن مطالعه هم خالی خالی بود. یک گوشه نشستم و موبایلم را به برق زدم و با صندلی چرخیدم سمت کتابخانه. بالأخره فرصت پیدا کردم تا سالن مطالعه و قفسه­ کتاب­‌ها را بدون حضور آدم­‌ها خوب نگاه کنم. طبق اطلاعاتِ آقای دهیار، کتابخانه حدود دوهزارجلد کتاب داشت.

هرچه چشم چرخاندم از کتاب­‌های خودم چیزی ندیدم. موقع ناهار بهترین فرصت بود تا به مسئولین نهادِ کتابخانه‌­های همدان غر بزنم که چرا هیچ­‌وقت با من مثل یک نویسنده­ همدانی برخورد نکردند. حتی همان موقعی که مد شده بود که در شهرهای مختلف برای کتاب «به سپیدی یک رویا» جلسه­ نقد برگزار کنند. حتی این کتاب را هم در قفسه­ کتابخانه ندیدم. کتابخانه­­‌ای که همین دو ساعت قبل از حضور بچه‌ها در حال انفجار بود و حالا در یک سکوت عمیق فرو رفته بود.

با اینکه هیچ چیزی آسیب ندیده بود ولی حس می­‌کردم یک لشکر جنگی از اینجا عبور کرده. نقاشی­‌ای که بچه­‌ها صبح خراب شده بودند سرش، بدون طرفدار افتاده بود روی میز. یک نقاشی حدوداً دومتری که در خلوت کتابخانه می­‌شد بدون مزاحمت کله­‌های سفید و صورتی تماشایش کرد. انگار که روی میز دانه پاشیده باشند و یک دسته کبوتر ریخته باشند سر دانه­‌ها. حتی مثل کبوترها بغ­‌بغو هم می­‌کردند. کم مانده بود کار به گیس و گیس­‌کشی هم برسد. جنگ بر سر منطقه­ رنگ‌­آمیزی و رنگ مداد شمعی. اما باز هم صدای نغمه این کبوترهای کوچکِ در آستانه­ بالیدن را دوست داشتم. در سکوت کتابخانه آرزو کردم همیشه همین‌طور مشتاق کتاب و کتاب­خوانی باشند. آرزو کردم پیوندشان با کتاب محکم‌­تر شود.

آرزو کردم هدف و مسیرشان را به موقع پیدا کنند. نه زود و نه دیر. آرزو کردم ناامنی از آن­‌ها دور باشد. برایشان رفاه آرزو کردم. و هزار آرزوی دیگر... وسط آرزو کردنم یک نفر پیدایم کرد و گفت همه برای ناهار رفته­‌اند. بلند شو تا جا نماندی. یک‌طوری گفت که فکر کردم همه برگشته­‌اند همدان و من جا مانده­‌ام. گوشی­‌ام را از شارژ بیرون کشیدم و برای آخرین بار نقاشی رنگ­‌آمیزی شده را نگاه کردم. یک دختر و پسر دو طرف یک نوشته­ رنگی ایستاده بودند: «من همانم که می‌‌خوانم.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها