شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۲ - ۰۸:۲۰
جلال آل‌احمد اگر زنده می‌ماند هم یک مؤمن انقلابی نمی‌شد

چنین گمان شده که اجل اگر مهلتش می‌داد - با روندی که داشت - به یک مؤمن انقلابی بدل می‌شد. این گمان هم صائب نیست و ناشی از تمایل ما و نشناختن جلال است و نشناختن روشنفکری.

سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - علی‌رضا شجاعی‌زند، عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس: جلال در کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» توأمان، با سه کسوتِ متفاوت ظاهر شده است:

نخست تحلیل‌گر و نظریه‌پردازی که روشنفکر و روشنفکران را ابژه کرده است و چه کسی بهتر از او برای این کار که هم تجربه زیسته دارد و هم با این قماش زیسته است. دوم، ناقدِ جدی ایشان است و بالاخره اینکه نقدش را از موضع و منظری روشنفکرانه بیان کرده است.

پس جلال در آنجا، هم روشنفکر است و هم روشنفکرشناس است و هم ناقدِ آگاه و بی‌محابای روشنفکری در ایران. او به‌جز درگیربودن با مسائل کلان‌تر عصر خویش، در تلاش بوده تا نگاه و مسیر روشنفکری در ایران را نیز اصلاح کند؛ با نظرپردازی و با نقد و با کنش و منش و خوانش روشنفکرانه‌ای که از واقعیات ایران داشت.

تمرکز ما در این وجیزه بیشتر بر جلال در کسوت سوم است و مدعای ما نیز این است که او از جمله مصادیق ناب روشنفکری است و می‌توان روشنفکری را بر تراز او تعریف کرد.

دو دسته از خصوصیات معرِّف روشنفکری را می‌توان در جلال یافت و نشان داد. نخست آنها که عمومیت دارند و در دیگران هم کمابیش وجود دارد؛ اما در جلال برجسته‌تر است و در اوج. دسته دوم اما مختص جلال است و همین‌ها او را در بین ایشان، فرید ساخته است.

از خصوصیات دسته اول می‌توان به «پیش‌رو بودن» و «رو به آینده داشتن» و در «پیِ تغییر بودن» اشاره کرد. به‌علاوه «آزادگی» به هر دو معنای آن؛ یعنی هم «وارستگی» از مقام و موقعیت و هم «آزاداندیشی» که یک کمال درونی است و مهم‌تر و ریشه‌ای‌تر از آزادیِ اندیشه که به شرایط بیرونی برمی‌گردد. شاهد و نشانة آزاداندیشی در جلال هم آنجاست که روی تعصب و تعبد انگشت می‌گذارد و با همان معیار، نظامیان و متشرعان را از دایرة امکان روشنفکری خارج می‌سازد. به این صفات باید «جستجوگری»، «مسئولیت‌پذیری اجتماعی» و «داشتن نگاه انتقادی» به اوضاع سیاسی و اجتماعی را نیز افزود.

اما آن دسته که مختص جلال بود و ادراک و انتظار ما را نیز از روشنفکری تغییر داد و اصلاح کرد، در سه ویژگی زیر است. آنها که خلاف‌آمد روزگار جلال بودند و هنوز هم پس از گذشت شش دهه و تحولات و تجربیات فراوان در عرصه‌های مختلف فکری و سیاسی و اجتماعی، با تردید و ناباوری مواجه هستند. آن سه را می‌شود در آن سه نگرانی بنیادی جُست که تا به آخر هم با خود داشت:

  • نگرانی از بابت غرب‌زدگیِ حاکمیت و روشنفکران و فضای عمومیِ جامعه؛
  • نگران از بابت بی‌ریشگیِ روشنفکران و بی‌هویتی؛
  • نگرانی از بابت جداافتادگی روشنفکران از مردم.

مسئلة جلال که از تعبیر مدرنیته کمتر استفاده می‌کرد، با غرب بود. با غربِ استعماری؛ با غرب کاپیتالیستی و با غرب لجام‌گسیخته در مسیر ماشینیسم. خیلی مهم نیست که این مسائل و تعابیر از طریق چه امواجی به او رسیده و اصطلاح غرب‌زدگی را از چه کسی گرفته؛ مهم نیست که رویکرد بومی‌گرا و بازگشت به خویشتن را پیش از او چه کسانی مطرح کرده بودند؛ مهم، اثر اجتماعیِ کارِ او به مثابه یک روشنفکر است که در هیچ‌یک از مبدعان و مدعیان آن تعابیر و نظریات دیده نمی‌شود و این مبین همان فضلی است که روشنفکر دارد و او را از نقش‌ها و جریانات دیگر متمایز می‌سازد.

این را بیفزایید بر بدایع و غرایب بی‌نظیری که جلال در روشنفکری پدید آورد:

  • روشنفکر باشی و ناهم‌سو و ناملتزم به غرب؛
  • روشنفکر باشی و مهتم به ریشه‌ها و هویتِ خویش؛
  • روشنفکر باشی و متوجه سنت و دین؛
  • روشنفکر باشی و متلائم و ملازم با مردم.

به همین رو جلال به موضعی رسیده و در موقعیتی نشسته که هم از مدرنیست‌ها و روشنفکران چپ روزگار خویش متمایز شده است و هم از روشنفکران دینی. تمایز جلال از دسته اول، «درون‌خیزی» اوست و از دسته دوم، در «خلوصِ مفهومی» روشنفکری. دومی را با نظر به دو ممیزه‌ای که در او هست، می‌گوییم:

یک اینکه راه بس دشوار و پرفراز و فرودی را پیموده تا به این نقطه رسیده است؛

دوم اینکه واجد «ایمان ابراهیمی» است؛ آن چنان که که‌گور روایت کرده است. بر همین اساس، تا به آخر، در تکاپو بود؛ در راه بود و عنصرِ جستجوگری در او برجستگی داشت. این همان شرایطی است که روشنفکری او را معنادارتر از کسانی ساخته که به منزل‌گاهی رسیده‌اند. چرا؟ چون روشنفکری نسبتی با ذات اگزیستانس دارد و رسیدن، پایان آن است؛ هم‌چنان که پایانِ روشنفکر و پایانِ روشنفکری است. هر نوع رسیدنی: رسیدن به مقصد فکری؛ رسیدن به مقصد مرامی و رسیدن به مقصد سیاسی. بعد از آن چیزی زاده می‌شود که روشنفکر نیست. هرچه هست، روشنفکری نیست. این نه بدان معناست که نازل‌تر است یا نالازم است یا روشنفکری بر همه نقش‌ها و موقعیت‌ها رجحان دارد و کفایت می‌کند و غایت همه چیز است.

غرض این بود که به بهانه جلال، روشنفکری را - که در عسرت و کمیابی است - بازخوانی کنیم و به بهانه روشنفکری، جلال را؛ بی آنکه دچار بزرگنمایی در آنها شویم.

پس اصلاح می‌کنم که جلال، نه تجربه‌گرِ اگزیستانس، بلکه یک روشنفکر بود؛ به معنی دقیق کلمه. در عین حال اذعان داریم که روشنفکری، واجد جلوات و رشحاتی از درگیری وجودی و دغدغه‌های بنیادی است و این را بیش از هر چیز در جستجوگری و بی‌پایانی آن می‌توان یافت. بر همین اساس می‌توان دو سوءتفاهم بعضاً مطرح در باب او را هم برطرف کرد:

نخست اینکه برخی به سهو، او را روشنفکر دینی معرفی کرده‌اند؛ درحالی که صائب نیست. اگر این عنوانْ صائب باشد؛ قابل اطلاق به شریعتی است و نه به او.

دوم چنین گمان شده که اجل اگر مهلتش می‌داد - با روندی که داشت - به یک مؤمن انقلابی بدل می‌شد. این گمان هم صائب نیست و ناشی از تمایل ما و نشناختن جلال است و نشناختن روشنفکری.

یک سؤال هم در انتها از وجدان‌های بیدارِ آشنا با جریانات فکری معاصر دارم:

نوع مواجهه مذهبی‌ها و جمهوری اسلامی با جلال به مثابه مصداق بارز روشنفکری، منصفانه و آزاداندیشانه‌تر بوده است یا مواجهه جریانات چپ و راست با او؟

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها