دوشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۰ - ۱۰:۲۸
در باب عارفی که با سیب گفت‌وگو می‌کرد

سیدصدرالدین فردوسی دانش‌آموخته «فلسفه هنر» در یادداشتی برای «ایبنا» علامه حسن‌زاده آملی را «عارفی به حق مردمی» توصیف کرد.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در قم - سیدصدرالدین فردوسی: خبر وفاتِ علّامه را که شنیدم، کمی دل‌گیر شدم. در روزگاری که درکِ کاریکاتوری از روحانیّت در میان فرهنگ عامّه و بعضاً نخبگان رواج می‌یابد، شخصیت‌هایی چون او زیر غبار حواشی اجتماعی _ سیاسی به اندازه کافی نمایان نمی‌شوند و حجابِ معاصرت مانع شناخت کافی از آن‌ها برای نسل حاضر می‌شود.
 
با خود می‌گفتم: او رفت و ما را با انبوه پرسش‌ها و چالش‌های دوران مُدرن تنها گذاشت. او که به خوبی زبان فرانسه می‌دانست و فلسفه مُدرن را به زبان اصلی خوانده و فهمیده بود، چرا به‌طور واضح پاسخی برای نسل جدیدِ حوزویان و دانشگاهیان ارائه نداد؟
 
در میان این پرسش‌ها به ذهنم آمد که او در پارادایمی متفاوت حرکت می‌کرد و در آن هم موفق بود و شاید ما تنبل شده‌ایم که زحمتِ تمام پرسش‌ها را به دوش یک نفر می‌اندازیم. او از میان طلاب، دانشجویان، کسبه بازار و...، شاگرد داشت؛ حتی روی غیر دین‌داران نیز اثر می‌گذاشت و در ساختن جانِ انسان‌ها تلاشِ بسیار کرد.
 
پدرم به او علاقه خاصی داشت و هنگام بازی در کودکی، اشعار عرفانیِ دیوان حسن‌زاده آملی را می‌خواند و من حفظ می‌شدم. خاطرم هست در ایام کودکی او را کم‌تر در آمل دیدم. یک بار اما، در ایام تابستان برای تشییع و تدفین یکی از شاهاندشتی‌ها به ییلاق‌مان آمد. او سال‌ها در شاهاندشت برای تبلیغ می‌آمد و برای قبرستانِ آن ییلاقِ زیبا احترام خاصی قائل بود. خبر به مادربزرگم، که در بستر بیماری بود رسید، لیوان آبی جهت خواندن حمد به من داد و گفت: «برو این را به علامه برسان و بگو فلانی فرستاده». به قبرستانِ شاهاندشت رفتم، جمعیت دورِ او حلقه زده بودند. به زحمت از لابه‌لای مردم خود را به او رساندم و لیوان آب را ناگهان روبه‌روی صورتش گرفتم. با تعجب نگاهی کرد. مطلب را گفتم و حمد را خواند.
 
سال‌ها گذشته بود و با خانواده به قم مهاجرت کرده بودیم. اوایل دهه هشتاد بود. مدرسه‌مان در خیابان صفائیه بود و او هر روز این مسیر را برای رفتن به منزل تنها می‌رفت. دوست نداشت کسی به دنبالش بیاید و گاهی عصبانی هم می‌شد؛ انگار از شهرتش گریزان بود.
 
یک‌ بار با دوستانم در کوچه ممتازِ قم به دنبالش رفتیم. برگشت که چه می‌خواهید؟ در نظر داشتیم بگوییم که ما را نصیحت کن و توقع داشتیم با لحنی عالمانه نکاتی را بگوید. تا خواستیم سخنی بگوییم نگاهش به دوستم که عینک بر چشم داشت، افتاد. با نگرانیِ بسیار و از روی محبت به دوستم گفت «تو در ایام نوجوانی چرا باید عینک بزنی؟ تو چه گناهی کردی؟ همش تقصیر غذاهای بی‌کیفیّت جدید است». همین را گفت و رفت.

او به‌حق عارفی در میان مردم بود و زیست اخلاقی را در عینیّت زندگی با همگان تمرین می‌کرد. حسن‌زاده آملی کسی بود که قبل از خوردنِ سیب، با آن گفت‌وگو می‌کرد. پدرم می‌گفت در ایّامی که دبیرستانی بودم بعد از نماز به درس تفسیر او می‌رفتم. یک‌ بار در میان جمع، ظرف شیرینی‌ای بود که مگسی گردش می‌گشت. ما تلاش می‌کردیم که این حیوانِ موذی را دفع کنیم، اما علّامه با ناراحتی به کار ما اعتراض کرد. احترام به موجودات و جان‌دار دانستنِ اشیا در دوران مصرف‌زده‌ی کنونی از جمله آموزه‌هایی بود که خودِ او به آن عمل می‌کرد.
 
کم‌تر کسی چون او پیدا می‌شود که صرفاً به خاطر یک بار بدخُلقی با زن و فرزند، عذاب وجدان بگیرد و از آمل به تهران برود، بعد از آن‌جا به تبریز برود و به نزد استادش آقای الهی طباطبایی (برادرِ علامه طباطبایی) برود تا قلبش آرام بگیرد و راه سلوک را با احترام به خانواده‌اش بپیماید.
 
در نهایت هم گفت «هر لقبی که به من نسبت می‌دهند، از آنِ همسرم است؛ چراکه برای رسیدن به مقامات علمی و عملی، رنج فراوان کشید». می‌گویند بعد از مرگ همسرش به لحاظ روحی و جسمی مثلِ سابق نشد و در این اواخر حتی با بهترین شاگردانش هم ارتباطی نداشت. همسرِ علّامه حسن‌زاده آملی در حیاطِ منزلشان در ییلاقِ ایرا دفن شد و خودِ او نیز وصیت کرد در کنار همسرش دفن شود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها