دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۹ - ۱۱:۵۸
دیدگاه چهار فعال فرهنگی درباره چخوف

محسن فرجی،‌ سولماز علیزاده،‌ اشکان نیری و ابوالفضل رجبی هر کدام در یادداشتی به مناسبت «یک هفته با چخوف» به این نویسنده روسی پرداختند.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)،‌ مجموعه برنامه‌های «یک‌هفته با چخوف» صبح روز گذشته (یکشنبه اول تیر‌ماه) در مرکز فرهنگی شهر کتاب آغاز شد. به همین مناسبت چهار شخصیت فرهنگی و ادبی یادداشت‌هایی را در رابطه با این اتفاق نوشته‌اند که به شرح زیر است:

 

نویسنده‌ امید
محسن فرجی، نویسنده و روزنامه‌نگار: مجموعه‌ی آثار آنتوان چخوف (داستان‌های کوتاه، نمایشنامه‌ها، نامه‌ها و سفرنامه) به فارسی بیش از ۴۶۰۰ صفحه است که او  آنها را در طول عمر کوتاه ۴۴ ساله‌اش (۱۸۶۰-۱۹۰۴) نوشته است. البته که صرف پرکاری و پرنویسی مزیتی برای یک نویسنده محسوب نمی‌شود، اما وقتی بخش عمده‌ای از  این حجم زیاد، شامل قصه‌ها و نمایشنامه‌های درخشانی است، موضوع فرق می‌کند. با این حال، قرار نیست درباره‌ی نبوغ نویسندگی چخوف هم در این نوشته‌ صحبت شود؛ بلکه قرار است کمی از اوضاع درونی و بیرونی او سخن به میان بیاید تا ارزش و اهمیت کارِ نویسندگی‌اش بیشتر نمایان شود. برای این موضوع هم منبع من کتابی است به اسم «دلبند عزیزترینم»* با عنوان فرعی «نامه‌های آنتوان چخوف و اولگا کنیپر». کنیپر که بازیگر تئاتر بوده، برای اولین بار در  ۹ سپتامبر ۱۹۸۹ چخوف را می‌بیند و این ملاقات به آشنایی بیشتر  آنها و شکل‌گیری رابطه‌ای عاشقانه و در نهایت ازدواج می‌انجامد؛ رابطه‌ی عاشقانه‌‌ای که تا زمان مرگ چخوف در سال ۱۹۰۴ ادامه می‌یابد. اما آنها بخش عمده‌ای از این زمانِ حدوداً ۵ ساله را دور از هم سپری می‌کنند و ارتباط‌شان بیشتر از طریق نامه‌نگاری بوده (چخوف بیشتر در یالتا سکونت داشته و کنیپر در مسکو. آنها از شروع آشنایی تا مرحله‌ای که به هم عشق می‌ورزند و بعد از ازدواج، مدام به هم نامه می‌نویسند. کنیپر بعد از مرگ چخوف هم چند نامه برای او می‌نویسد). با این مقدمه درباره‌ی کتاب، می‌توان وارد بحث اصلی شد. «دلبند عزیزترینم» ۳۵۴ صفحه است و وقتی کتاب فقط به صفحه‌ی ۷۵ می‌رسد، اولین علائم از بیماری‌های مزمن چخوف آشکار می‌شود.

یعنی کمتر از یک‌چهارم از نامه‌نگاری‌‌ها و رابطه‌ی این دو عاشق و معشوق پیش نرفته که چخوف در نامه‌‌ای از یالتا می‌نویسد: «شش هفت روز است که در خانه بوده‌ام و اصلاً بیرون نرفته‌ام. خیلی مریض بوده‌ام، تب، سرفه، التهاب. امروز کمی بهترم و دارم سرحال می‌آیم اما فکر اینکه یک هفته است هیچ کاری نکرده‌ام و چیزی ننوشته‌ام حالم را به‌هم می‌زند. نمایشنامه از سر میز دارد نگاهی تهدیدآمیز به من می‌کند و من هم با شرمساری نگاهش می‌کنم.» (این نامه تاریخ ۱۴ سپتامبر را دارد، اما متأسفانه در  هیچ جای کتاب مشخص نیست که ماه‌ها به کدام سال از این ۵ سال نامه‌نگاری اختصاص دارد. یعنی نمی‌توان فهمید که چخوف در چندسالگی اینها را نوشته و از بیماری‌اش خبر داده). از همین جا شرح کسالت‌ها و ناخوشی‌های چخوف شروع می‌شود و تا پایان کتاب و در واقع پایان نامه‌نگاری‌ها و عمر چخوف، توضیحات او درباره‌ی وضعیت جسمانی‌اش به تناوب در نامه‌ها تکرار می‌شود. البته حتی اگر  این اسناد ارزشمند در مورد اوضاع جسمی چخوف هم نبود، همین عمر کوتاه ۴۴ ساله‌‌اش گواهی بود بر اینکه او فیزیک ضعیفی داشته (طنز تلخ ماجرا پزشک بودن چخوف و درمان بیماران بسیاری از سوی این نویسنده است، بی‌آنکه بتواند برای خودش کاری کند)، اما این نامه‌ها شرح دقیق‌تری از بیماری او نشان می‌دهند و بیانگر این هستند که چخوف بخش عمده‌ای از قصه‌ها و نمایش‌هایش را در حالت بیماری و با ضعف جسمانی نوشته است. با این همه، او در خود تعهد و رسالتی درونی می‌دیده که بنویسد. حتماً بنویسد. نمونه‌اش همین بخشی از نامه‌ای که در بالا آمد و او از شرمساری‌اش برای ننوشتن نمایشنامه سخن می‌گوید، بی‌آنکه عملاً «موظف» به این کار بوده باشد.

این از اوضاع جسمانی چخوف در سال‌هایی که می‌نوشته. اما درباره‌ی دنیای اطراف او؛ کنیپر در یکی از نامه‌های بی‌جوابی که پس از مرگ چخوف نوشته و در انتهای همین کتاب آمده، خطاب به او می‌نویسد: «منطقه‌ی دلخواه تو جایی بود سرسبز، پر از تابش آفتاب.» در چندین جای کتاب هم علاقه‌ی چخوف را به طبیعت و سبزی و گل و گیاه در نامه‌های طرفین می‌بینیم. چنانکه خودش در یکی از نامه‌های این کتاب می‌نویسد: «محبوبم هیچ چیزی بهتر از نشستن زیر درخت صنوبر و ماهی گرفتن یا میان مزرعه‌ها قدم زدن نیست.» اما بخش عمده‌‌ای از آب و هوای روسیه در طول سال، مخالف طبع و میل او بوده است. نمونه‌اش اینجا که در نامه‌ای عنوان می‌کند: «خانه سرد است. بخاری‌ها داغ هستند، اما گرما نمی‌دهند. حرارت معمول اتاقم ۱۲ یا به ندرت ۱۳ درجه بالای صفر است. نمی‌توانیم اجاق روشن کنیم چون نورش چشمانم را اذیت می‌کند و کار کردن در ۱۲ درجه سخت است.» از این اشارات به بدی آب و هوا در کتاب «دلبند عزیزترینم» کم نیست و بارها گلایه‌ی او را از این شرایط جوّی می‌بینیم. این هم نمونه‌ای دیگر: «هنوز توفان می‌وزد و من نمی‌توانم کار کنم. هوا خسته‌کننده است. دلم می‌خواهد در رختخواب دراز بکشم و شیرینی بخورم. لوله‌ها ترکیده است و آب هم نداریم. قرار است تعمیرشان کنند. هوا بارانی است و سرد. حتی در اتاق‌خواب.»

نباید هم فراموش کرد که  این شرایط آب و هوایی برای کسی است که خودش جسمی ضعیف و بیمار داشته و این وضعیت بر بیماری او هم اثر می‌گذاشته و بیشتر ضعیف و فرسوده‌اش می‌کرده است.

تا به اینجا اشارات مختصری کردیم درباره‌ی وضعیت سلامت و بیماری چخوف و اوضاع آب‌ و هوایی که او در آن می‌زیست  و می‌نوشت، که هر دو هم ناخوشایند و آزارنده بوده است. حالا در منظری کلان‌تر، اوضاع  کشور روسیه را هم باید به شرایط زیستی چخوف و تأثیری که می‌توانسته بر نویسندگی‌اش بگذارد، افزود. در این باره همین دو خط از نامه‌های او بسیار گویاست: «من کار می‌کنم اما چندان پیش نمی‌رود. تقصیر این جنگ است و ناراحتی گوارشی چند روز اخیرم. مردم به خاطر جنگ کمتر کتاب می‌خوانند.»  

بالای عبارت «این جنگ» هم عدد پانویس آمده و در پایین صفحه توضیح داده شده است: «منظور چخوف جنگ روس و ژاپن است که روس‌ها به‌طور فاجعه‌آمیزی درگیر آن شدند. احساس تحقیر ملی  بسیار عمیق بود.»

بدین ترتیب، در نگاه به زیست و زمانه‌ی چخوف از منظر کتاب «دلبند عزیزترینم»، بیشترین چیزهایی که می‌بینیم، کسالت جسمانی و ناخوش‌احوالی است (که چخوف را در میانسالی به کام مرگ کشاند)، به همراه آب و هوای نامساعد و البته جنگ. هر کدام از این سه مورد، به تنهایی کافی است تا انسانی را به مرز انفعال و خمودگی بکشاند؛ اما چخوف به رغم این مصائب و شرایط، با عشق و امیدی غریب، بسیار نوشت و درخشان هم نوشت. این میزان از امیدواری و استقامت و صبوری، به نظر من یک درس عملی برای همه‌ی نویسندگانی است که ممکن است شرایط، آنها را نومید کند یا از  میدان به در ببرد. البته که ما هم نویسندگان بزرگی داشته‌ایم و داریم که در شرایطی دشوار، با صبر و امیدی عظیم نوشته‌اند و می‌نویسند. مثل محمود دولت‌آبادی که شرایطش هنگام نوشتن رمان بزرگ «کلیدر» درس آموزنده‌ای است. حتی در گذشته‌های دور، شاعر توانمند ما یعنی خاقانی شروانی، آن همه شعر درخشان را  پس از مرگ فرزند، مرگ همسر محبوب، مرگ عموی عزیزش (که استاد او هم بوده)، دو بار به زندان افتادن و ... نوشته است. حتی خود این مصیبت‌ها و تلخکامی‌ها نه تنها او را از پای درنیاورده بوده‌، بلکه دستمایه‌ای برای سرودن‌هایش به شمار می‌رفته‌اند. با این همه، در اینجا سخن درباره‌ی نویسنده‌ی بزرگی است به نام آنتوان چخوف با قصه‌ها و نمایشنامه‌هایی که خارج از زمان ایستاده‌اند و همچنان می‌درخشند و زیبا و خواندنی‌اند؛ نویسنده‌ای که شرح مختصری از احوالاتش، به همه‌ی آنها که سودای نوشتن یا خلق اثری هنری را دارند، نشان می‌دهد که انسانْ پیروزی اراده است.

* دلبند عزیزترینم: نامه‌های آنتوان چخوف و اولگا کنیپر، مترجم: احمد پوری، چاپ اول: تابستان ۱۳۸۱، تهران، نشر باغ نو
 

یک اجتماع کوچک در یک باغ
سولماز علیزاده، مستندساز: از چخوف چه آموخته‌ام!؟ این پرسش جالب و جذاب تلنگری به ذهنم زد تا هر آنچه را که در این سالیان از او آموخته‌ام به یاد بیاورم.

تا قبل از ورود به دانشکدهٔ هنر و معماری و تحصیل در رشتهٔ نمایش، چخوف از آن دست نویسندگانی بود که نامش را به‌کرات شنیده بودم و چندین داستان کوتاهش را خوانده بودم، ولی علاقه‌ام به چخوف از همان روزهای دانشکده شکل گرفت...
«باغ آلبالو» باغی زیبا پر از آدم‌های بسیار و متفاوت! یک اجتماع کوچک در یک باغ! با تمام تفاوت‌های آشکارشان در ظاهر و همسو بودن‌شان در باطن!

در تمام آثار چخوف آن چیزی که بیشتر مرا تحت تأثیر قرار می‌داد و جذب می‌کرد و کمتر در آثار دیگر نویسندگان مشهود بود، پرداخت روان‌شناسانهٔ چخوف به آدم‌های قصه‌هایش و مخصوصاً به زنان داستان‌هایش بود. زنان چخوف هم‌شکل نبودند. آن‌ها دنیاهای متفاوتی داشتند که حتی نمود عینی‌اش در نوع برخورد اجتماعی آنها به چشم می‌خورد. «سه خواهر» می‌تواند نمونهٔ بارز این نگاه عمیق چخوف به زنان باشد. او در این نمایشنامه با ذره‌بین یک روان‌شناس به شخصیت‌هایش بعد و معنی می‌دهد. زنان چخوف زنان تکراریِ ساده و نجیبِ دربند زندگی نیستند. زن‌های او آرزوها و دنیاهای متفاوتی دارند...

نگاهی که چخوف به دنیای انسان‌ها دارد با تمام سادگی‌هایش پیچیده و پررمز است و شاید یکی از دلایل موفقیت داستان‌ها و نمایشنامه‌هایش همین نگاه تیز او به ابعاد انسانی باشد.
از چخوف آموختم که در عین سادگی می‌توان نگاهی عمیق و متفاوت به زندگی و انسان داشت؛ گو اینکه به‌نظر می‌رسد چخوف توانسته است با پشتوانهٔ سواد پزشکی‌اش در این حیطه توانا و مسلط گام بردارد...

احیایِ جمودِ در تخت‌افتادگان
ابوالفضل رجبی، منتقد ادبی: چخوف در طول زندگی‌اش -که به‌سان بارقه‌ای کوتاه اما درخشان بود- در حدود هفتصد اثر مهم و تاثیرگذار نوشت، و جان دوباره‌ای به داستان کوتاه بخشید. تاثیر چخوف، تنها به روسیه ختم نمی‌شود و گستره‌ای بی‌پایان دارد و کمتر نویسنده‌ای می‌توان یافت که به او مدیون نباشد. اکنون که ۱۶۰ سال از تولد چخوف می‌گذرد، باز هم داستان‌ها، نمایش‌نامه‌ها، نامه‌ها و مقاله‌هایش چاپ و خوانده می‌شود و به‌راستی سعادتی بالاتر از این برای یک نویسنده نمی‌توان متصور شد. به همین مناسب در این یادداشت سعی دارم تا داستان «اتاق شمارهٔ ۶»۱ -که آن را در سال ۱۸۹۲ نوشته است- را بررسی کنم و به میانجی این داستان پلی برای فهم زمانه و دیدگاه چخوف، به زندگانی چه در ساحت فردی و چه در ساحت اجتماعی بسازم. داستان «اتاق شمارهٔ ۶» یکی از آثار مهمی است که چخوف در دههٔ پایانی عمرش نوشته  و تماماً دربرگیرندهٔ خصلت سبک اوست و اوج پختگیِ داستان کوتاه رئالیستی قرن نوزدهمی را نشان می‌دهد.  

نمایی نفرت انگیز
داستان «اتاق شمارهٔ ۶» از چگونگیِ راه رسیدن به اتاقی متروک و دوده زده، در بیمارستانی آغشته به گند و کثافت، که آدم‌هایش مشغولِ دزدی، تقلب و فساد هستند، شروع می‌شود. چخوف، از نمایی «نفرت انگیز» که فقط مخصوص زندان‌ها و بیمارستان‌ها است، و دالانِ ورود به «اتاق شمارهٔ ۶» که نیکیتای دربان با چپقش آنجا ایستاده، دیدگاه راوی را مشخص می‌کند و موتور محرکهٔ روایی‌اش را به حرکت درمی‌آورد. مکان در این داستان تجسم یک جامعهٔ گرفتار تیرگی و نگونبختی است که رفته‌رفته «شر» و تباهی وجود آن را فراگرفته است. زندان، تیمارستان، بیمارستان و دیگر مکان‌هایی که خصلت حذف سیستماتیک فرد از جامعه را به واسطهٔ نظمیِ نمادین در دل خود پرورده‌اند، تا قرن ۱۸ میلادی، به‌شکلی ساخته می‌شدند که در معرض دیدِ عموم باشند تا سختی و سبعیت زندانبان را نشان دهند. این بیرون‌زدگی از نظم حاکم که در هیچ دوره‌ای پذیرفته نشده، سرنوشت فرد نابهنجار را به یکی از این دخمه‌ها می‌کشانده است. با آغاز قرن ۱۹ میلادی، شکل نوین‌تری از این مکان‌ها با قوانین ملایم‌تری، آغاز به‌کار کردند، و این افراد درون این مکان‌ها گم شدند تا جامعه کم‌کم آنان را فراموش کند. اما این کارها زندگی درآسایشگاه را آسان‌تر نکرد و همچنان دردناک‌ترین رفتارها و برخوردها در مواجهه با بیماران، دیوانگان و زندانیان ادامه داشت. چخوف، این کالبد چرکین و مریض (که جامعهٔ زمان خودش است) را در اتاقی از اتاق‌های یک بیمارستان در شهری دوره افتاده، روایت می‌کند. او عامل این نظم ساختگی را به این شکل معرفی می‌کند: « نیکیتا در عداد آن دسته از مردم خوش‌باور و فعال و مثبت و خرف به شمار می‌رود که نظم و ترتیب را بیش از هر چیز در این جهان دوست دارند.» نیکیتای دربان، که ساکنان «اتاق شمارهٔ ۶» را کتک می‌زند و موسیکای یهودی، را برای صدقه گرفتن به شهر می‌فرستد تا تمام پول‌های او را بگیرد، معتقد است که «بی نظمی در جهان از هر چیز ناپسندیده‌تر است.»

این نظم نمادین در جهت کسب آسایش و آرامش دیوانگان نیست، بلکه قانونی صوری است برای کسب سود و چپاول بیشتر. از میان پنج نفری که در این اتاق زندگی می‌کنند، شخصیت محوری ایوان دمیتریچ است که گرفتار جنونی است که «تصور می‌کند همیشه در تعقیب او هستند.» او که فردی ۳۳ است در گذشته دادستان و منشی استانداری بوده است و جزو طبقهٔ روشنفکران. اما ناگهان کابوس همیشه زندگی‌اش، روانش را درهم می‌شکند و ترومایِ زندانی شدن پدرش به دلیل واهی رشوه‌گیری، آخرین ضربه را به او وارد می‌کند و بر تخت اتاق شمارهٔ ۶ می‌افتد. ایوان دمتریچ وجدانِ بیدار یک جامعهٔ خواب زده است که دچار خمود و جمود است، جامعه‌ای که صدای او را نمی‌شنود و به همین خاطر این صدا «رفته‌رفته چون در هذیان مردم تب دار» نا مفهوم و گنگ می‌شود. او چون از این فساد و تقلب مطلع است و دیدن این وضعیت آزارش می‌دهد، مجنون می‌شود. در حالی که او سرشار از شوق زندگی است و به آینده امیدوار. «اتاق شمارهٔ ۶» با ناامیدی از وضعیتِ موجود، امید می‌سازد و این امید را در آینده جستجو می‌کند. او می‌داند که «سپیدهٔ زندگانی نوینی در حال دمیدن است.» و ما را در لحظاتی قرار می‌دهد که همه چیز یکباره دود می‌شود و به هوا می‌رود. چخوف نیهلیسم جاری در دل قرن را روایت می‌کند اما گرفتار آن نمی‌شود و این نقطه دقیقاً همان لحظه‌ای است که او را یگانه می‌کند. نگرش چخوف اگرچه تلخ و ناامیدانه است اما گشودگی‌اش رو به آینده است.

بنابراین، «اتاق شمارهٔ ۶» اثری کاملاً انقلابی است و بر ذات زیستِ بورژوازی حمله می‌کند. اخلاق ایوان دمیتریچ چه قبل و چه بعد از بستری شدنش، با مردم تند و همراه با سوءظنی دائمی است. ذات زندگی آنان از آنجا تنفرانگیز است که در آن «هدف‌های عالی» راه ندارد و «مردم پیوسته به زندگی نامعلوم و مبهم و بی هدف ادامه می‌دهند.» ختم شوریدگی دمتریج به جنون، ضدیت با راه اعتدال است. او معتقد است که برای رهایی باید نیروهای روشنفکر وحدت داشته باشند و این اتحاد باید به تغییر اساسی در نظم کنونی بینجامد. دکتر آندره‌یفی میچ، رئیس بیمارستان است که «شرف و آبرو را دوست می‌داشت اما نمی‌توانست آن را در محیط کار دایر کند.» دکتر آندره‌یفی میچ، گرفتار بی عملی است و  هر چیزی که در دوروبرش می‌بینید را طبیعی می‌داند و انفعال او از همینجا نشئت می‌گیرد که همه چیز را حاصل تصادف و تصادم و خارج از اراده انسان می‌بیند. او در تخدیر و نشئگی کتاب‌ها و نظریات فسلفی‌اش غرق است اما به باتلاقی که ساخته و دیری نیست که خود در آن گرفتار شود، اعتنایی ندارد و از ترس افتادن در مغاک، به آن نگاه نمی‌کند. 
درمان بیماران در نزد دکتر آندره‌یفی میچ، کاری عبث و بیهوده است چراکه در آخر همه خواهند مُرد و چه فرقی دارد ده سال زودتر یا دیرتر بمیرند؟ او می‌گوید:«باید صبر کرد تا آن بیماری‌ها خود به خود از میان بروند و ناپدید بشوند.» و بیمارستان را به حال خود رها کرده تا هر کس که می‌تواند به دزدی و غارت ادامه دهد. او معتقد است که بدی و پلیدی در آخر باعث «خوبی» می‌شوند، و به همین خاطر رو از تمام بدی‌ها و درد و رنج بیماران گرفته است. اگرچه خود دکتر آندره‌یفی در چپاولِ زیردستانش نقش و سودی ندارد اما با رفتارش شرایط  را برای این کار فراهم کرده است. او که نصف حقوقش را خرج خرید کتاب می‌کند، گناهکار را «عهد و زمانه» می‌داند. برای او خواندن کتاب، تنها در لذت کشف و یادگیری خلاصه می‌شود و مازادی که منجر به تغییر در زندگی‌اش شود، ایجاد نمی‌کند و هر چه پیش‌تر آمده در جنونِ خواندن غرق شده است و «زالو صفتی» خود را در پس کتاب‌ها پنهان کرده است. چنین انسانی چون در اکنون چیزی جز سیاهی نمی‌بیند و آینده برایش مفهومی مخدوش دارد، رو به گذشته و نوستالژی‌های شیرینش می‌آورد و زندگی در گذشته را شادتر و خوش‌تر می‌بیند و چون نمی‌داند رنج چیست، رنج دیگری برایش اهمیت ندارد و ساحت دیگری برای او بی معنا است. درحالی که، ایوان دمتریچ، تمام تلاش خود را برای کمک به دیگری می‌کند و اساساً درد او درد دیگری است.

دیالکتیکِ آیینگی
 چخوف با ایجاد آیینگی میان شخصیت ایوان دمتریچ و دکتر آندره‌یفی میچ، دیالکتیکی می‌سازد که ذاتش بر تناقض استوار است. اما این تناقض در هنگام مواجهه رخ می‌نماید. اگر در هر دو شخصیت دقیق بشویم، خواهیم دید که هر دو ویژگی‌ها و عادات مشترک زیادی دارند که آنها را در آیینگی هم قرار می‌دهد ولی نوع مواجهه‌شان با واقعیت اجتماعی است که آنها را در برابر هم می‌نشاند. شاهکار پرداخت شخصیت‌های چخوفی در اینجا مشخص می‌شود. او با ایجاد شخصیت‌های تیپکال در برابر امر اجتماعی، دیالکتیک درونی داستانش را پیش می‌برد و دست به معناسازی می‌زند. اینگونه می‌شود که رئالیست اجتماعی او در حد اعلایی از درون‌ماندگاری قرار می‌گیرد و رنگ کهنگی نمی‌پذیرد و هر بار که به آن رجوع شود، از «اکنون» فاصله‌ای ندارد و کاملاً قابل تعمیم با وضعیت کنونی است. این دیالکتیک که فاصلهٔ زیادی از فرمالیست حاکم بر ادبیات آن دوران دارد، بر پایهٔ «اتفاق» شکل می‌گیرد و کمتر در جزییات روانشناختی وارد می‌شود. «اتاق شمارهٔ ۶» نیز بر اساس همین «اتفاق» و پیامدهای آن، جان می‌گیرد و کلیتش وابسته به سیر توالی رویدادها است. در این نگاه کمتر فرد در برابر فرد یا خودش قرار می‌گیرد و آنچه حاصل می‌شود، از روبه‌رو شدن فرد با جامعه یا بالعکس است و «من» در نسبت با جامعه شکل می‌گیرد. بنابراین، «اتاق شمارهٔ ۶» به یک دخمه که جز یاس و ناامیدی در آن چیزی نمی‌توان یافت، تبدیل نمی‌شود، بلکه به یک کل انضمامی بدل می‌شود که در نسبت مشخص با جامعه قرار دارد. به دیگر سخن، چون«اتاق شمارهٔ ۶» یک روایت سراسر فردگرایانه نیست، که بر پایه توصیفات روانکاوانهٔ شخصیت پیش برود، تبدیل به یک نماد ماندگار از یک دوره تاریخی، شده است.

دیوژن شما احمق بود۲
 دکتر آندره‌یفی میچ، گرفتار نوعی جبرگراییِ حاد است که رگه‌هایی از تارک دنیایی دارد. او دیوژن کلبی مسلک را خوشبخت می‌داند، زیرا درون یک خمره زندگی می‌کرده است. بی خبری و در خویشتنِ خویش غرق شدن، مراد غایی دکتر است. از نظر او اگر «کسی تصادفاً در زندان افتاد، باید زندانی باشد.» این فاصله از درد و رنج، و نگاه خنثی به امور که هر چه پیش آید، خوش آید؛ از نادیده گرفتن اراده انسان برای تغییر و تحول می‌آید. ایوان دمتریچ اینجاست تا یادآوری کند که آینده خواهد آمد حتی اگر ما آن را نبینیم اما وضعیتِ موجود تغییر خواهد کرد. چخوف در ۱۹ بخش، «اتاق شمارهٔ ۶» را نوشته است و در این سیر روایی، توهم درمانِ دردها را نشانه رفته است.
 دکتر آندره‌یفی میچ بر اثر یک سلسله گفتگو با ایوان دمتریچ، کم کم پی می‌برد که هیچوقت به «درک مفهوم حقیقی زندگی» نرسیده است و آنچه تاکنون از میان کتاب‌ها خوانده، توهمی از واقعیت بوده است. ایوان دمتریچ به او می‌گوید:« مگر شما تاکنون رنجی کشیده‌اید؟ طوری زندگی خود را ترتیب داده‌اید که هیچ چیز نتواند موجب ناراحتی شما بشود و شما را به جنب و جوش بیندازد.» دکتر آندره‌یفی میچ، از واکنش نشان دادن، عاجز است. او چون نمی‌تواند اراده‌ای از خود داشته باشد، گرفتار زندان خود می‌شود و حتی زمانی که بر تخت «اتاق شمارهٔ ۶» می‌افتد، آن را سوتفاهمی می‌داند که رفع خواهد شد. اما هنگامی که مشت جبار نیکیتای بر شکم و پهلویش می‌نشیند، درد و رنج را درک می‌کند. ایوان دمتریچ این انسانِ شکستهٔ انقلابی، اگرچه محکوم است تا هر روز در چهره زندانبان خویش خیره شود اما نظم حاکم را نمی‌پذیرد و با فریادها و رعشه‌های گاه و بی‌گاهش به آن واکنش نشان می‌دهد. در «اتاق شمارهٔ ۶» بار دیگر سوژه زنده می‌شود اما این اتفاق نه با زنده بودنش بلکه با مرگش رخ می‌دهد و به احیای جمود و رخوت در دل یک جامعه می‌انجامد. این ویژگی در خود متن جلوه نمی‌کند و خاصیت برون‌متنی دارد اما مواجهه دکتر آندره‌یفی میچ با واقعیت اجتماعی -که خود از طریق انفعالش برسازندهٔ آن بوده است- و تنفری که در یک لحظه در تمام کالبدش نفوذ می‌کند، به قیمت جانش تمام می‌شود. درست در همین دقیقه است که دیالکتیک آیینگی در یک لحظه به تعادل می‌رسد و دکتر آندره‌یفی میچ را در کنار ایوان دمتریچ قرار می‌دهد و نوع مواجهه آنها با واقعیت یکی می‌شود و شخصیت‌هایشان مانند دو آیینه یکدیگر را نشان می‌دهد، و با پایان داستان باز دیالکتیک آیینگی به حرکت درمی‌آید تا دست به کار احیایِ لحظه شود.

۱. داستان «اتاق شمارهٔ ۶ و چند داستان دیگر» نوشته آنتوان چخوف، توسط کاظم انصاری به فارسی ترجمه شده است. در ارجاعات این یادداشت به آن داستان، از ترجمه انصاری استفاده شده است.
۲. ایوان دمتریچ در پاسخ به دکتر آندره‌یفی میج، که معتقد است:«دیوژن در خمره زندگانی می‌کرد ولی از کلیهٔ سلاطین روی زمین خوشبخت‌تر بود.» این سخن را می‌گوید.
 

معنویت زمینی چخوف
اشکان نیّری، داستان‌نویس: شاید اگر طول عمر انسان تنها یک روز بود، باز هم بیشتر آن را در ملال، پوچی و روزمرگی می‌گذراند. حقیقت تراژیک و طنزآمیز زندگی انسان این است که شور عشق او از میان بی‌حوصلگی‌ها و دلزدگی‌ها برمی‌خیزد و اهداف والای زندگی‌اش از میان رؤیاهای پوچ و وسواس‌های فکری.

در داستان‌های آنتون چخوف عشق‌ از دل تضاد شور و روزمرگی به وجود می‌آید، ادامه پیدا می‌کند و از میان می‌رود. یکی از مصادیق آن ارتباط ساده، روزمره، دم‌دستی، مضحک و در عین حال پرشور و حال مرد و زن داستان «بانو با سگ ملوس» است. ارتباطی که هیچ نیست جز واقعیت زندگی روزمره‌ی دو انسان. نه اخلاقیاتی در کار است که ارتباط عاشقانه‌ی دو انسان متأهل با یکدیگر را منع کند و نه نویسنده داستان را به سمت شورش علیه اخلاقیات محافظه‌کار هل می‌دهد. هر چه هست همان است که اتفاق افتاده؛ نه بیشتر و نه کمتر. دو انسان با ملال‌ها، ترفندها، حماقت‌ها، دلتنگی‌ها، آرزوها، رؤیاها و جذابیت‌های خودشان دلبسته‌ی همدیگر می‌شوند. آغاز این عشق چندان شورانگیز و برجسته نیست و در میان گشت و گذارهایی از سر بیکاری اتفاق می‌افتد و پایانش را هم چخوف با رندی و استادی به عهده‌ی خواننده می‌گذارد.

داستان «انگور فرنگی» نیز یک تراژی‌کمدی درخشان است در لفاف روزمرگی. راوی داستان که با همراهانش از زیر باران شدیدی به خانه‌ی یکی از دوستانشان پناه برده‌ است ماجرای خوشبختی و کامروایی برادرش و البته به گمان خودش بدبختی و ادبار او را برایشان نقل می‌کند؛ برادری که تمام عمر در رؤیای داشتن باغی با درختان انگور فرنگی بوده و در نهایت هم به آن رسیده است، اما راوی بعد از دیدار با او و مرور زندگی‌اش پوچی این خوشبختی و در کل بیهودگی و غم‌انگیزی هر خوشبختی دیگری را به چشم می‌بیند. راوی در انتها با دلسوزی به همراهانش پند می‌دهد که از خوشبختی بر حذر باشند و به سمت نیکی بروند، اما نتیجه‌گیری‌ اخلاقی او نه دوستانش را که در سکوت و ملال فرو رفته‌اند قانع کرده و نه داستانش آنها را چندان سرگرم کرده است؛ آنها فقط وقتشان را گذرانده‌اند.

این حکمت چخوفی انگار با دو نیروی برابر و متضاد که رویی به زمین، مادیات و زندگی واقعی و رویی دیگر به آسمان، معنویات و اخلاقیات دارد قسمتی از رازآمیزی داستان‌های او را به وجود می‌آورد. قطب‌های به ظاهر متضاد در واقع انگار دو روی یک سکه‌اند. اوج خوشبختی می‌تواند اوج بدبختی باشد و پیوند غیراخلاقی، پنهانی و روزمره‌ی دو انسان معمولی رابطه‌ی عاشقانه‌ای پر شور.

به این ترتیب داستان‌های چخوف آثار باز و گشوده‌ای هستند که هیچ‌گاه با تفسیر و تأویل پایان نمی‌یابند، چون به قول امبرتو اکو هیچ‌وقت نمی‌شود از میان چند تفسیر و تأویل از متن یکی‌شان را به قطع انتخاب کرد. شخصیت‌های بی‌قرار چخوف مدام در پی خواننده هستند تا آنها را معنی کند، در حالی که نه تنها هیچ معنایی به آنها قرار نمی‌بخشد، بی‌قرارترشان هم می‌کند. شخصیت‌هایی که در اوج بی‌قراری خمیازه می‌کشند و در اوج بی‌عملی فعال و پویا هستند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها