سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکتری زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: در ادامه تحلیل دوران اساطیری شاهنامه باید بدانیم:
سخنگوی دهقان چه گوید نخست
که نام بزرگی، به گیتی که جست؟
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
پژوهنده نامه باستان
که از پهلوانان زند داستان
چنین گفت کآیین تخت و کلاه..
کیومرث آورد و او بود شاه
نخستین کیومرث آمد به شاهی که نخستین کدخدای جهان است و سیامک پسرش، به دستِ دیوبچهگان از بین میرود:
سیامک به دست خزورانِ دیو
تبه گشت و ماند انجمن بیخدیو
خدیو به معنی «َشاه» است. مقصود از «دیو» مردم بد و اهریمنی است. فردوسی تعبیرش از دیو این گونه است «تو مر دیو را مردمِ بد شناس.. هر آنکو ندارد زِ یزدان سپاس» اندیشه بد، همان دیو است.
اساس اسطوره ایرانی بر دانایی، اهورایی، مهر و مهربانی است. در اسطوره ما اهورا و اهریمن را همزمان با یکدیگر داریم، اهورا بر اساس نور، مهر، زایش نیکی و آرامش است، اما اهریمن بر اساس پلیدی، پلشتی، تاریکی و حذف اهورا و اهوراییان و انسانها است.
بعد از او نوبت به هوشنگ میرسد:
خجسته سیامک یکی پور داشت
که نزد نیا جاهدستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود
تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
نخستین باری که در شاهنامه از هوش و فرهنگ نام برده میشود در همین داستان هوشنگ است، هوش و فرهنگ منشا اهورایی دارد، هوش بدون فرهنگ فتنه است و استعداد نیست. هوش باید همراه با فرهنگ و اندیشه نیک باشد.
هوشنگ خدمات شایانی نظیر کشف آتش را دارد، آتش گرما، همدلی، نور و.. را دارد.. نخستین حلقه در جهان به دور آتش شکل میگیرد. هوشنگ پسری به اسم «تهمورث» دارد، تهمورث دیوان را به خدمت میگیرد و از آنان خواندن و نوشتن را میآموزد تا مردم را باسواد کند.
این نخستین بار است که در جهان یک جامعه به سمت سواد حرکت میکند، این اتفاق بعدها در آیینها و ادیانِ دیگر هم مطرح میشود و نمود پیدا میکند.
این بخش از شاهنامه به ما این نکته را یاد میدهد که سواد، علم، دانایی و دانش را حتی از دیو و دشمن هم میشود آموخت. نمیشود ملتی بگوید که کشوری دیگر دشمن من است و دانش او را نمیپذیرم، این اشتباه است. دانش باید حتی از دشمن هم پذیرفته شود.
پس از آن به جمشید میرسیم که اسطوره ویژه و خاصی است، رفتار و شهریاری او ویژه است او وقتی به شهریاری میرسد میگوید «جهان از بدیها بشویم به رای» میخواهد «جهان» را به وسیله فکر و اندیشه از دیو و بدیها پاک کند. به این نکته باید توجه کرد که او مشخصاً از جهان اسم میبرد، نه صرفاً ایران!
یعنی در این بخشهای شاهنامه، مقصود تمام جهان است و کیومرث، تهمورث، هوشنگ و جمشید، شهریارِ تمام جهان هستند و در این بخشها از شاهنامه فردوسی تفکر ما تفکری جهانی است.
در اینجا این پرسشِ مهم مطرح میشود که چرا جمشید دچار تکبر و غرور شد؟
جمشید همهکار برای بشریت انجام داد و از هیچ کاری دریغ نکرد، در شاهنامه میخوانیم:
گرانمایه جمشید، فرزند او
کمر بست یک دل پر از پند او
برآمد بر آن تخت فرخ پدر
به رسم کیان بر سرش تاج زد
بر اساس گزارش شاهنامه جمشیدشاه نوشتن، تافتن، بافتن، ساختن، کشف آجر، ساختن بناهایی نظیر کاخ، جشن نوروز، کشتی بر آب انداختن را کشف و ابداع میکند و از همه مهمتر این است که او به تشخیص درد مردم همت میگمارد.
در اینجا میخوانیم مردم دردمند هستند، مردمی که درد دارند نه میتوانند از خود دفاع کنند و نه از حریم خانواده و نه از کشور خود، جمشید این درد را در مردم تشخیص میدهد:
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چو عود و چو عنبر چو روشن گلاب
پزشکی و درمانِ هر دردمند
در تندرستی و راهِ گزند
اگر معتقد باشیم که اهورا جهانی خلق کرده که بر اساس جهان اهورایی است، حتماً درمان درد ماهم در همین جهان وجود دارد. جمشید به فکر درمان جسم و روحِ مردم زمانِ خودش هم بوده، او همچنین مردم را به کاتوزیان و پیشهوران و… دستهها مختلف تقسیم میکند.
باید بدانیم داستان جمشید مربوط به ۳ هزار و ۵۰۰ تا ۵ هزار سالِ قبل است. در آن دوران جمشید درمان درد جسمی و روحی مردم را در داروهای گیاهی مییابد. نخستین بار در شاهنامه در همین داستان جمشید با بحثهای روانشناسی و اهمیت به روح و روانِ جامعه و مردم بر میخوریم. چراکه روح و روان هم باید اهورایی و پاک باشد تا بتوان پاک زیست:
همان رازها نیز کرد آشکار
جهان را نیامد چون او خواستار
او این رازها را آشکار کرد، تا جایی که مردم تا ۳۰۰ سال عمر میکردند.
یکایک به تحت مهی بنگرید
به گیتی جز از خویشتن را ندید
چنین گفت با سالخورد مهان
که جز خویشتن را ندانم مهان
خور و خواب و آرام تان از من است
همه کوشش و کامتان از من است
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندرآورد و بشکست کار
«منیت» میتواند مورد بهرهبرداری بیشتری قرار بگیرد چراکه جای کار دارد، من خیلی با این موضوع همداستان نیستم که بگوییم تکبر جمشید از نوع تکبرهای خام است. از نگاه من اگر تکبر کرده تا حدودی حق داشته، چراکه او همهکار برای مردم کرده، ۳۰۰ سال بیمرگی، درمان دردهای روحی و جسمی و تبدیل جامعه به جامعهای پویا، او کاری نبوده که انجام ندهد.
تکبر او متفاوت است، در قرن دوم به بعد و بعد از اسلام این جمله را در تصوف میشنویم منصور حلاج میگوید «اناالحق» چراکه تمام سلولهای بدنِ او به حق پیوسته است. درست است که «آن یار کزو گشت سر دار بلند… جرماش آن بود که اسرار هویدا میکرد» و او نباید میگفت «انا الحق» اما غیر از حق در او راهی و جایی نداشت. از نگاه من جمشید به همین مرحله رسیده بود. او حق نداشت دچار غرور شود، اما چون تمام کارها را برای نسل بشر انجام داد تنها میتوان کمی به او حق داد.
فردوسی معتقد است «منی چون بپیوست با کردگار…شکست اندرآورد و بشکست کار» خود فردوسی با نگاهی حکیمانه در پایان داستانهایش اندیشه، فرهنگ و آیین اسطورهای را با بیان زیبا برای درس گرفتن جهان مطرح میکند، بر این اساس در جایی می گوید:
چه خوش گفت آن سخنگوی با فر و هوش
چو خسرو شدی بندگی را بکوش
به یزدان هرآنکس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هرسو هراس
به جمشید بر تیره گون شد روز
همان کاست آن فرِ گیتی فروز
شهریاران باید خیلی مراقب خودشان باشند که این تکبر و غرور به سراغ آنان نیاید، اگر تکبر بیاید و فره ایزدی از آنان دور شود، چه بسا که ایران و جهان دچار هزار ساله ضحاک تازی شود. ضحاک نمادی از تاریکی، پلشتی و ظلمت است.
نظر شما