شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۰:۳۹
رمان من اثری فمینیستی به معنای رایج نیست!

گون‌بریت سوندستروم با رمان «نامزدی»، تصویری متفاوت از زن و روابط عاشقانه ارائه می‌دهد؛ روایتی که فراتر از کلیشه‌های رایج فمینیستی است. او تأکید می‌کند داستانش نه مروج جدایی، بلکه نشان‌دهنده حق انتخاب و فردیت زنان است.

سرویس بین‌الملل خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - الهه شمس: انتشار ترجمه انگلیسی رمان پرفروش «نامزدی» نوشته دهه هفتاد سوئدی، بهانه‌ای شد تا با گون‌بریت سوندستروم گفت‌وگو کنیم؛ نویسنده‌ای که اکنون در آستانه هشتادسالگی، درباره آرمان عشق، آزادی نسل خود و مسیری که امروزه کمتر کسی جرأت رفتن به آن را دارد، صحبت می‌کند.

در نخستین نگاه، «نامزدی» روایتی آشنا و شاید حتی کلیشه‌ای به‌نظر می‌رسد؛ داستانی از عشق دانشجویی با همه تردیدها و دودلی‌ها. اما کافی است پای صحبت سوندستروم بنشینید تا متوجه شوید که این روایت، عمق و ابعاد کاملاً متفاوتی دارد. او هنوز هم از اینکه کتابش پس از این‌همه سال دوباره محبوبیت یافته شگفت‌زده است. سوندستروم سال‌ها کوشیده بود از این رمان و شهرتش فاصله بگیرد. تجربه‌ای آشنا برای بسیاری از نویسندگان صاحب یک اثر موفق. با این حال، خوانندگانش او را فراموش نکردند و حالا که کتاب به زبان انگلیسی منتشر شده، باز هم در مرکز توجه قرار گرفته است.

سوندستروم با لبخند می‌گوید: «اخیراً زنی که از نظر من، حتی اگر پنجاه ساله باشد، باز هم جوان محسوب می‌شود، تعریف می‌کرد که پدرش در شانزده‌سالگی کتاب را به او هدیه داده و رمان زندگی‌اش را تغییر داده است. می‌گفت احساس کرده که بالاخره کسی او را می‌بیند. خودم با وجود همه این حرف‌ها، هنوز گاهی متعجب می‌شوم!»

واقعیت این است که «نامزدی» تنها یک رمان عاشقانه معمولی نیست، بلکه قصه زنی است که تمایلی ندارد صرفاً به‌خاطر در دسترس بودن و تبعیت از هنجارها، خودش را فدا کند. مارتینا و گوستاو، شخصیت‌های اصلی، در دانشگاه با یکدیگر آشنا می‌شوند. گوستاو خواهان رابطه‌ای سنتی است، اما از دیدگاه مارتینا، دقیقاً همین ساختار به تهدیدی علیه آزادی و پویایی زندگی تبدیل می‌شود.

در ظاهر، رابطه آنها عاشقانه است؛ اما در لایه‌های زیرین، مارتینا در احساس خفگی غوطه‌ور است؛ همان جایی که سوندستروم بی‌پرده درباره‌اش می‌گوید: «دوست دارم کسی مرا دوست داشته باشد، اما نمی‌خواهم مدام با کسی باشم. اگر گوستاو را نصفِ وقتی که الان می‌بینم ملاقات می‌کردم، احتمالاً چهاربرابر بیشتر دوستش داشتم.»

همین رویکرد صادقانه و شخصی باعث شده که رمان گاه به اشتباه اثری فمینیستی تلقی شود، هرچند خود نویسنده با این برچسب‌ها موافق نیست: «رمان‌های فمینیستی معمولاً با پایانی خوش و طلاق تمام می‌شوند، اما کتاب من چنین نیست.»

«نامزدی» بیش از آنکه درباره تجربه دوست داشتن باشد، به موضوع دوست داشته شدن و کنار زدن مرکزیت مردان در روابط می‌پردازد. سوندستروم می‌گوید: «این کتاب خیلی مدرن‌تر از آن است که بسیاری فکر می‌کنند. حتی امروز نیز شگفت‌آور است که شخصیت زن داستان این‌همه جسارت دارد.»

رمان من اثری فمینیستی به معنای رایج نیست!

سوندستروم خود نیز به طرز شگفت‌انگیزی سرزنده و شوخ‌طبع است. دیدن او باعث می‌شود که بیست سال از سن واقعی‌اش جوان‌تر به‌نظر برسد و خودش هم با خنده می‌گوید: «باورم نمی‌شود هشتادساله شده‌ام! بیشتر دوستانم هم همین را می‌گویند؛ انگار هنوز همان جوان‌ها هستیم!»

در میانه گفت‌وگو، بحث به مرگ و خاطرات قدیمی کشیده می‌شود. سوندستروم با آرامش توضیح می‌دهد که این روزها مشغول سر و سامان دادن یادداشت‌های قدیمی و انتخاب میان آنچه باید حفظ کند و آنچه باید بسوزاند، است؛ کاری که خودش به شوخی «خانه‌تکانی برای مرگ» می‌نامد.

شخصیت خلاف‌جریان و مستقل سوندستروم کم‌کم از لابه‌لای گفته‌هایش آشکار می‌شود؛ رویکردی که گاهی حتی دیگران را معذب می‌کند اما ذاتاً بخش جدایی‌ناپذیری از وجود اوست. او هیچ‌گاه نخواسته نقش قهرمان یا پرچمدار یک جنبش را ایفا کند. هنگام مواجهه با دختران نوجوانی که کتابش را خط‌خطی و یادداشت‌گذاری کرده‌اند و به او می‌گویند: «هر وقت به تردید می‌افتم، پیش خودم می‌گویم مارتینا چه می‌گوید؟»، سوندستروم فقط می‌خندد و می‌گوید: «واقعاً نمی‌دانم باید خوشحال باشم یا نگران. هیچ‌وقت قصد تبلیغ یا ترویج چیزی را نداشتم.»

وقتی از کودکی‌اش می‌پرسیم، می‌گوید هیچ‌گاه آن نوع تلخی که مادرش بابت کنار گذاشتن کار به خاطر بچه‌ها داشت، در خودش احساس نکرده، اما نوعی دلسردی نسبت به سرنوشت زنان آن نسل را درون خود حفظ کرده است. حتی به برخی ابعاد فمینیسم جدید نیز انتقاد دارد: «نسل ما حتی از فرزندانمان آزادتر بود. دخترم می‌گوید به همان آزادی دوران جوانی من حسادت می‌کند. امروزه فشارها و وسواس‌ها بیشتر شده و کسی اعتماد به نفس سابق را ندارد.»

مسیر حرفه‌ای سوندستروم پر از ماجراجویی‌های نویسندگی و ترجمه بوده است. در اواخر نوجوانی مطمئن شد که می‌خواهد نویسنده شود و همین مسیر را هم تا امروز ادامه داده است. او با این‌که گاهی تردید دارد انتخاب درستی کرده یا نه، اما لحنش همیشه شاد و صریح است و این تردیدها را هم با شوخی بیان می‌کند.

در زندگی شخصی هم سبک خاص خودش را دارد: سال‌هاست از همسرش جدا شده و مدت‌هاست با شریک عاطفی جدیدش، بدون زندگی مشترک و با استقلال کامل، ارتباط دارد: «این سبک زندگی برای من ایده‌آل است. هروقت بخواهیم همدیگر را می‌بینیم و چون هرکدام فرزندانی داریم، هرگز نخواستم نقش نامادری را بازی کنم.»

هیچ‌چیز در دنیای سوندستروم سیاه و سفید نیست؛ روایت‌هایش هم همین‌طور. همیشه برای تردیدها و زاویه‌دیدهای متفاوت جا باقی می‌گذارد. شاید همین مسئله است که باعث شده داستان‌های او هنوز هم الهام‌بخش باشند. حتی اگر خودش نخواسته چنین نقشی برای جوانان داشته باشد.

در خاتمه گفتگو حرف به مرگ می‌رسد. با همان شوخ‌طبعی گرم همیشگی می‌گوید: «مادرم وقتی بیماربود، پرسیدم از مرگ می‌ترسی؟ فقط با تعجب جواب داد: نه! چرا باید بترسم؟ ما هیچ‌وقت درباره دیدار دوباره پس از مرگ حرف نزدیم. برخلاف امروزه که حتی برای حیوانات خانگی هم چنین حرف‌هایی می‌زنند!»

و سرانجام وقتی می‌پرسیم اگر امروز جوان‌تر بود، چه می‌کرد، قاطعانه پاسخ می‌دهد: «حتماً شبیه گرتا تونبرگ می‌شدم!» شاید راز ماندگاری سوندستروم و رمانش همین باشد: اینکه هنوز می‌تواند تصور کند دنیایی متفاوت وجود دارد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها