دکتر وحید ضیائی، شاعر, منتقد و پژوهشگر اردبیلی، چندین سال نویسندگی و اجرای برنامه «گنجهلر» با موضوع ادبیات فولکلور آذربایجان و اردبیل را با محوریت ضربالمثلهای ترکی در شبکه سبلان عهدهدار بودهاست. وی در پاسخ به نفرتپراکنی رسانهای علیه زبان فارسی در یادداشتی به ایبنا، بر ادبیاتی تأکید دارد که سببساز مهربانی است و اگر جز این باشد «ادبیات» نیست.
می پرسیدم فارسی چرا بلد نیستی؟ شما که پدرتان (مرحوم نیر الاطبای افراسیابی از پزشکان قدیم اردبیلی) دو جلد کتاب علمی طب داشته که پسر داییتان (دکتر جابر عناصری) به موزهای در تهران اهدا کرده؟ شما که خانوادهتان اکثراً اهل مطالعه بودند؟ میخندید و میگفت: من از درس خواندن خوشم نمیآمد. زورم میکشید صبح بلند شوم و بروم مکتب یا مدرسه ... دختر ارشد خانواده بودم در خانهای پر جمعیت. به «دکتر بابا»یم گفتم من درس نمیخوانم؛ میخواهم رتق و فتق امور خانه دستم باشد و اجازه دادند و شد! اما حافظهی خوبی داشتم. یک بار که جمله یا شعر یا ترانهای را میشنیدم، یادم میماند. خانه ما پر بود از رفت و آمد شخصیتهای ادیب و هنرمند و ادارهای که دوست پدرم بودند. از هر کدام چیزی میآموختم. میپرسیدم: پس آن چند بیت فارسی چه ...( داشت عباسقلی خان پسری/ پسر بیادب و بیهنری ...) که با لهجه میخوانی و میخندی و نوههایت همهشان ازبرند؟ میگفت: من 6 ماه کلاس اول رفتم. مدرسه جدید بود؛ از اینها که تازه ساخته شده بود. از کتاب درسیمان این شعر را ازبر کردیم و من یادم ماند (بعدها خواندم که در نخستین کتاب درسی رسمی ادبیات فارسی، شعرهایی از ایرج میرزا، شاعر آذربایجانی، درج شده بود و این تحفه همان سالهاست).
داییهای مادرم اما همهشان ادیب بودند. نثر روان پدر داشتند و نطق کامل یک دوزبانه ترکی و فارسی را. حالا بگذریم که کمی روسی هم بلد بودند به واسطه همجواری با همسایه شمالی در آن سالها و اینکه مادر بزرگ میگفت پدربزرگم از باکو به ایران آمده بود. برای ما زبان مادری قصههای شیرین مادربزرگ بود و ماهنیهای خشدارش که از عشقها و جداییها سخن میگفت. عشقهایی فراتر از مرز و اقلیم. قصه خسرو و شیرین، بیژن و منیزه، زال و رودابه .
ب) همنسلان من، زبان مادریشان ملغمهای از ترکی صحبت کردنهای مادربزرگ و پدربزگ، قصههای فارسی و ترکی آنها و آموختن از رسانههایی مثل رادیو و تلوزیون بود. گاه کاملاً ترکی بود (جایی که بوستر وصل میکردند تا تلوزیون باکو را بگیرد) و بسیار وقتها همان چند شبکه دهه شصت و هفتاد تا کنار آموزگاری پدر و مادر دوزبانه بزرگ شویم. مسلماً (فرهیختگی جمعی و شهر نشینی) بر گستردگی این دایره زبانی میافزود، بهطوریکه اوایل دهه هفتاد با نفوذ آهنگها و ترانههای ترکیهای و مد روز شدن آنها، برخی از همنسلان من اینبار زبان ترکی استانبولی را نیز از روی همین ترانهها یاد گرفتند که ریشه زبان یکی بود و یادگرفتنش آسان. همان سالها مؤسسات زبان انگلیسی نیز دایر شدند و عمومیت یافتند. حالا بیشتر دوستان علاقهمند ما مخصوصاً با جو چشم و همچشمیهای آن دوره راهی کلاسهای زبان بودند تا از قافله زبانآموزان عقب نیافتند و اتفاقاً این همراه بود با تشویق همان پدربزرگها و مادربزرگها که معتقد بودند «سواد آدم به زبان آدم است» و به قول استادان همین رشته در آن سالها «هر زبان دریچهای بود به جهانی متفاوتتر». آموزش زبان ترکی اگر چه اصولی و آکادمیک نبود اما ریشهدارتر مینمود چرا که با مواجهه مستقیم ادبی همراه بود: شعر و ترانه و قصهها و ضربالمثلهای شفاهی. زبان فارسی نیز اگر چه شیوهای اینگونه در پیش گرفته بود اما نسبت رویکرد مخاطبان با طبقه اجتماعی و شرایط زندگیشان متفاوت بود و عجبا که آموزش غیر رسمی ادبیات زبان فارسی با کتابهای شعر و داستان و رمان نوجوان آن سالها برای بیشتر ما -در کنار مجلات رشد و ...- راحتتر از دستور نگاری سالهای دبیرستان و دانشگاه بود که بیفایده نیز مینمود!
ما به «زبان» به عنوان یک رابط مینگریستیم. یک دریچه به دنیایی تازه و برای همین است که به مثابهی پدرانمان در دیروزهای آذربایجان و قفقاز که فارسی و ترکی و عربی و گاه انگلیسی و روسی و ترکی استانبولی را خوب میدانستند و حرف میزدند (حداقل قشر تحصیلکرده یا بازرگانان به واسطه اجبار داد و ستد) این امتزاج فرهنگی حاصل بههمپیوستگی سرنوشت کشورهایی بود که تاریخ -به جبر یا اختیار- آنها را کنار هم قرار داده بود تا آمیختگی فرهنگی، اجتماعی و حتی -با ازدواجهای پیاپی- نژادی بیابند. کم کم با پر رنگتر شدن جداول سیاسی و نفوذ تفکرات ناسیونالسیتی استعمارگرانه ست که بین مردم سازگار این نواحی از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب، زبان عامل تفریق میشود تا وفاق!
ج) روزگاری، قفقاز نشینهای ترکینگار و ترکیگو که شاهنامه و نظامی میخواندند و «ملا نصرالدین» منتشر میکردند، دغدغهی سیاسیشان نجات امتها از یوغ استبداد و استعمار و استحمار بود. دو زبانهها و چند زبانهها دیلماجهای ادبی و فرهنگی این پیوستههای مرزنشان بودند تا ملانصرالدین در تفلیس و باکو منتشر شود و «نسیم شمال» آن را در رشت برگرداند به شعر فارسی (و چهقدر قوت دو زبان در ترجمههای ادبی به یکدیگر خوب نمایش داده میشود) تا کاریکاتورها و طنزنوشتههای امثال صابر برای برادران ایرانیشان عامل برانگیزاننده باشد برای دفع استمداد و شناختن استعمارگر!
پیشتر برویم و بگردیم در تاریخ ادبیات ایران تا بخش عمدهی ادبیات ایران را از دوزبانههای مکتبهای ادبی سراسر کشور، بخصوص مکتب آذربایجان و خراسان، سراغ بگیریم؛ چه، صائب از شمال غرب برای شیدای هند نشین نامه فدایت شوم بنویسد و نظامی شاهکار بزرگ منظومههایش را در التقاط فرهنگی نژادها و اقوام نزدیک و دور چنان بنگارد که آدمی مبهوت شود از اینهمه جادوی تأثیر و تأثر فرهنگی. (توجه کنید که بنمایههای داستانی نظامی، ملغمهای عجیب از حکایتها و روایتهای ایرانیست؛ از آذربایجان بگیر تا خراسان و جنوب و حتی پیکرهبندی داستانها گاه به مکاتب داستانهای غربی نیز اشاره دارد). این سازگاری فرهنگی فقط و فقط در سایه ادبیات امکانپذیر بوده است؛ ادبیاتی که سیم خاردارهای مرزی را برداشته و آدمیان را فراتر از قوم و نژاد، انسان میداند که در ارتیاط با یکدیگر معنی میگیرند.
د) «تفرقه» حاصل من و تویی ست و نه مایی! وقتی حاصل این همنشینی زبانی بسیاری از شاعران و نویسندگان معاصر ما بودهاند که به هر دو یا چند زبان گفته و سروده و نوشتهاند و درد مشترک آنها آلام و رنجهای انسانیست. فرقی نمیکند شیرکو بیکس کرد باشد یا نزار قبانی عرب. من دوست دارم شعرها و قصههایم به هر زبانی که مخاطب دارد ترجمه و خوانده شود، نه اینکه نمادهای ادبی و اسطورههای فرهنگی من در دورهی پیشا سیاسی تاریخ، متن امروزی تلقی شده، جنگ و دعوا سر آن باشد که زئوس یونانی بوده یا تورانی (!) به نظر میرسد. دعوای امروز برخی از سیاسیون عالم (مخصوصاً خاورمیانه) که به مباحث ادبی ختم شده است، از قدرت ادبیات نشأت گرفته که هنوز میتواند به عنوان «پایگاه تغییر» مد نظر به اصطلاح دوست و دشمن باشد. هنوز شعر در ناخودآگاه خاورمیانه برانگیزاننده است؛ میتواند عرق ملی یا مذهبی یا ... را در دست گرفته به سود و زیان کسانی تغییر دهد. هنوز ادبیات و شاخههای مختلف آن، تنها زبان قابل انعطاف برای جنگهای منظم روانی سیاسیون است تا بهقول معروف، سر این سرچشمه را هم به گند بکشند!
برای من ایرانی ساکن در اردبیل و آذربایجان، مشترکات سالها بده بستان فرهنگی و ادبی و قومی و ... و یافتن نکات مشترک این اتصالهای عجیب و دوستداشتنی با بررسی ضربالمثلهای ترکی و فارسی و بررسی ادبیات شفاهی دیگر اقوام است تا این تبادلات فرهنگی و این سالها همنشینی زیبا را بیشتر و بهتر دریابم. همدلی موجود در ادبیات شفاهی و کتبی، عاملیست که بسیاری را واداشته تا به فکر به هم زدن این وفاق با بهانههای نقابدار جهان رسانهای مدرن باشند.
ه) حالا اسباب این تیشه به ریشه زدنها چیست؟ میتوانم جوکها و لطیفههای قومیتی را وارد ادبیات شفاهی کنم! میتوانم ضربالمثلهای سخیف نژادپرستانه را لابهلای ضربالمثلهای قدیمی توی کتابهای چند صد صفحهای بگنجانم تا یک دهه بعد سند سازی داشته باشم! میتوانم با حمایت مادی یا معنوی از آثار خاص شاعران و نویسندگان بیخبر یا با خبر سودجو و بزرگنمایی آثار ایشان در رسانههای خاص، دیگران را نیز ترغیب کنم تا سمت و سویی دیگر در نوشتههاشان داشته باشند! میتوانم داستانها را نمادین تفسیر و تأویل به رأی کنم و نتیجهای خاص بگیرم تحت عنوان نقد ادبی! میتوانم همه اینها را کنار واژگان مقدسی چون عشق و صلح و انسانیت انجام دهم تا هم مخاطب داشته باشد هم راحتتر این زهر تلخ را در کام نسل فردا بریزم. میتوانم آن مسئول نابالغی باشم که با جبههگیریهای غلط، اجازه نشر را انحصاری کنم و ممیزی کنم و بهانه دست دوست و دشمن بدهم! میتوانم آن سیاسیکار نابخردی باشم که برای جلب توجه اندکی از رأی دهندگانم با طناب تفرقه توی چاه مَنیّت قومی بیافتم و از مصونیت سیاسی خودم سوء استفاده کنم! میتوانم جای نوشتن و سرودن به زبانهایی که حاصل امتزاج فرهنگی و ادبی متناسب با خاورمیانه است، یک تکگوی تکمحور باشم و برای چیزی که «ادبیات» نیست بد جور پیراهن پاره کنم! ادبیات نیست چون من و تو را مهربانتر نمیکند!
نظر شما