طاهره راهی، نویسنده در مطلبی به معرفی «کوچ اصوات»، اثر محمدحسن جمشیدی پرداخته است که در ادامه میخوانید.
این مقدمه را نوشتم که بگویم درست است که دو نویسنده قدیمی و جدید، پسر و پدر هستند؛ اما نوع نوشتار و کتاب نویسنده جوان با پدر متفاوت است. «کوچ اصوات» یک مجموعه داستان کوتاه سورئال است که مخاطب را میان خواب و بیداری، واقعیت و فراواقعیت میچرخاند. موضوع اصلی داستانها مرگ است. مرگی که پایان زندگی نیست بلکه بخشی از زندگی است.
نویسنده در کتاب، مخاطب را نه تنها با تلخی مرگ، که با شیرینی آن همراه میکند و انسانهای مردد میان این دولایه را نشان میدهد: «نگاه چرخ زد و مجیر تازه را صدا زد. راحله حس کرد شکمش نبض بیشتری پیدا کرده است که دکتر با نگاه مشتریهای از دست رفته به اتاق آمد. خون را کنار زد، خرماها را کنار زد، ازشوری لبخندهای گیتی گذشت، پلکهای مجیر را باز کرد و دید که این پلکها سالهاست نبض ندارند.»
جمشیدی اما در داستانهای کتاب، تنها از شخصیتهای انسانی نام نبرده، او مورچه، اشیا و به طور کلی به جزییات نیز پرداخته و به خوبی توانسته کاراکترهای داستانی را ساخته و در جای خود بنشاند. داستانهای کتاب پر از نشانهها است؛ نشانههای مرگ و زندگی. آنجا که پیرمرد مسافر به دنبال مورچه است، اما هیچکدام از مسافران سخنانش را باور ندارند و او را بیمار میدانند. اما یک مورچه بر روی صندلی او، مخاطب را به یقین باور او میرساند.
شاید بتوان داستانها را یک رفت و برگشت میان باور و یقین مردمی دانست که با فراموش کردن جزئیات زندگی، تردید در زندگیشان رخنه کرده است، معنایی که نویسنده با بیانی روان و ساده، آنها را رو میکند. آدمهای «کوچ اصوات» از مرگ به دامن مرگ پناه میبرند و از ترس زندگی به مردگی کوچ میکنند.
راوی داستانها، صدای افرادی از عالم دیگر است که یا در همان داستان مردهاند یا در چند داستان بعد کوچ میکنند. صداهایی که گاه یک مورچه در دل کوزهای است، گاه صدای راحیل و گاه تقیهای میشود که عاشق نور است: «تقیه رد نور را گرفت. به خیابان زد. برای اولینبار حس کرد سبک شده است و سکوت راحله دووبرش نیست. خبری از صداهای دورو نزدیک نبود. دوقلوهای اول صبح از پنجره برایش دست تکان میدادند و او میتوانست نفس بکشد و صدایش بوی خاک نمیداد. میتوانست عبور مورچهها از کوچه را حدس بزند، آنها را به دست بگیرد و از خودش دور کند.»
نشانههای تکرارشونده، از یک داستان به داستان بعدی میروند و مخاطب را به این باور میرسانند که داستانها به یکدیگر زنجیروار متصل شدهاند. زنجیرهای که گاه میتوان آن را نادیده گرفت و از اتصال داستانها چشمپوشی کرد و این نشان از درایت نویسنده است که نشانهها را مانند چراغ سر چهارراه قرار داده است؛ نه سبز و نه قرمز. نشانهها مانند یک چراغ زرد هستند که مخاطب را میان ماندن و رفتن مردد میکند.
نویسنده لابهلای داستانهایش یک پیرمرد دارد که گویی پیر داناست. همان مرد داستان ابتدایی که حمد میخواند و صدای اشیا را میشنود یا همان پیرمرد راهبند قطار: «این اولینبار نبود که پیرمرد نگاهش را به آسمان میریخت، اولینبار نبود که اشکهایش را بخار میکرد و صدایش در آسمان غوطهور بود. اولینبار نبود که نسخهاش را نمینوشت، اما باران رسیده بود. اهالی کوچه باور داشتند او با آسمان نسبتی دارد.»
جمشیدی به درستی در یکی دو بند ابتدایی هر داستان قصه میگوید، و بعد از شروع قصه این خواننده است که قرار است به دنبال چگونگی اتفاقات و حوادث برود. نویسنده معما طرح نمیکند، بنابراین خواننده به راحتی با اصل ماجرا روبهروست. داستانهایی که اغلب با پایان غیرمنتظره مواجه میشود. مثلاً در داستان «کوچ اصوات» میخوانیم: «همان صبحی که گنجشکها زهرهترک شدند و خودشان را به پنجره کوبیدند، همان صبح که جناب کبریایی رویش را برگرداند، نخل از ریشه سوخت، انجیرها روی خاک افتادند، تقیه خودش را با روسری راحله خفه کرده بود و راحله در خواب دیده بود سه قبر به نامش زدهاند، صدایش برگشته است و میتواند بلندبلند گریه کند. از آن صبح، راحله با صدای تقیه از زندان به گورستان میرفت و هرشب با ضبط صوت به خواب برمیگشت.»
صدا هم مانند نور، انرژی است و از بین نمیرود، تنها از یک شیء به شیء دیگر، از یک نام به نامی دیگر جابهجا میشود. وجه تسمیه «کوچ اصوات» همین حرکت و مهاجرت صداست. کوچ از تقیه به راحیل و از راحیل به پیرمرد و آنچه این میان مهم است، گوش هوشیاری است که اصوات رحلتیافته را میان مرگ و زندگی بیابد. کتابی که در ۱۴۷ صفحه و مهر ۱۴۰۰، توسط انتشارات «سوره مهر» به چاپ رسیده و مخاطب را با زوایای تازهای از مرگِ میان زندگی آشنا میکند.
نظر شما