مولف مجموعه کتابهای تصویری کودکان از اثر تازهاش گفت؛
چطور کودکان با استفاده از مهارتها به جنگ با اضطرابشان بروند؟
زهرا شاهی گفت: من در این کتاب سعی کردهام نشان دهم که چطور کودکان با استفاده از مهارتهای خودشان و عمل بر اساس آنها میتوانند به جنگ با اضطرابشان بروند.
کتاب «مورچولک و چندتا دونه» بیشتر به همکاری و مشارکت در قالبی کودکانه پرداخته است. داستان این کتاب، در واقع داستان مورچهای است که میخواهد به تنهایی هشت تا دانه را به خانهاش ببرد اما نمیتواند. تا اینکه متوجه میشود با مشارکت و کمک دوستانش مشکلش حل میشود. فکر میکنید این داستان چقدر میتواند اهمیت مشارکت را به کودکان نشان بدهد؟
اصولا مشارکت مفهومی انتزاعی است و معمولا بچهها قبل از اینکه با این مفهوم آشنا بشوند به صورت عملی تجربهاش میکنند و به شکل غریزی و طبیعی انجامش میدهند. من در این داستان سعی کردم بیشتر از اینکه بچهها را به مشارکت دعوت کنم، کمک کنم که مفهوم انتزاعی مشارکت روشن بشود. طوری که بچهها بتوانند فعالیت طبیعی خودشان را مشارکت نامگذاری کنند، چون این موضوع میتواند به تکرار این تجربه کمک کند. امیدوارم به هدف مورد نظرم رسیده باشم.
در کتاب «خجالت خوب چیزی نیست» پیامدهایی که خجالتی بودن برای کودکان دارد نشان داده شده. میتوانید در مورد تاثیر احتمالی این کتاب با نوع نگرشی که به مساله خجالتی بودن دارد، بیشتر صحبت کنید؟
خجالت کشیدن بیشتر یک راه فرار در مقابل موقعیتهای اضطرابآور است. وقتی بچهای میگوید خجالت میکشم، در واقع دارد میگوید «میخواهم از این موقعیت اضطرابآور فرار کنم». به عبارتی خجالت کشیدن یک مکانیزم ناسالم حل مساله است که باعث میشود کودک به جای مواجهه با مساله و حل کردنش، از آن فرار کند درحالی که مشکل همچنان باقی است. خجالت اجتماعی هم یکی از این مکانیزمهاست. من در این کتاب با این نگاه سعی کردهام نشان دهم که چطور کودکان با استفاده از مهارتهای خودشان و عمل بر اساس آنها میتوانند به جنگ با اضطرابشان بروند.
بحث اعتماد کردن به افراد غیرمتخصص مسأله مهمی است که شاید تا حدودی در فرهنگ ما رخنه کرده. همهمان نمونههایی دیدهایم که افراد برای حل مشکل خودشان بهجای مراجعه به متخصص، از دوست و آشنا و افراد عادی کمک میخواهند و درواقع مسیر خودشان را دورتر میکنند. در کتاب «شبتاب شبنتاب» به این مساله با زبانی کودکانه پرداخته شده. به نظر شما وجود این کتابها تا چه حد میتواند فرهنگ جامعه را به سمت و سوی بهتر هدایت کند؟
اینکه ما بتوانیم پرسش یا نیازمان را باکسی درمیان بگذاریم که بتواند به ما جواب درست بدهد یک مهارت خیلی ساده و اولیه است که لازمست جزو اولین مهارتهای زندگی هرکسی باشد. نداشتن همین مهارت ساده در موقعیتهای مختلف به ما آسیب می رساند. حتی در روابط فردی ممکن است خیلی وقتها سوال یا نیازمان را با کسی مطرح کنیم که صلاحیت جواب دادن به ما را ندارد. یا مثلا، نیازها و مشکلاتی که علم باید به حل آنها بپردازد را در منابع غیر علمی و حتی گاهی در خرافات جستوجو میکنیم. و برعکس، میخواهیم جهانبینی و اعتقاد و باورهایمان را از علم دریافت کنیم. همه اینها یعنی گاهی وقتها ما منابع درستی برای درخواست نیازهایمان نمیشناسیم. با همین نگاه و به همین ضرورت بود که فکر کردم لازم است این موضوع ساده اما کلیدی تبدیل به یک داستان بشود. گرچه با یک کتاب اتفاقی نمیافتد اما میتواند نقطه شروعی باشد برای پرداختن بیشتر به یکی از معضلاتی که جامعه کمابیش درگیر آن است.
در داستان «کرمولی عوض میشود» به مساله تغییر پرداخته شده. هم از جهت پذیرش فردی هم از جهت پذیرش اجتماعی نسبت به تغییرات خواسته و ناخواسته که ممکن است برای هرکسی اتفاق بیفتد. راهکار شما برای پذیرش این تغییرات در این داستان چیست؟
من در این داستان بیشتر از اینکه بخواهم راهکاری ارائه بدهم سعی کردهام خود این تغییر را در قالب یک داستان نشان بدهم. چون کودکی سن تغییر است. ما کودک را از لحظه دنیا آمدن تا وقتی که پا به مدرسه میگذارد (و بعد از آن) مدام در قالب جدیدی میبینیم. فکر میکنم خودِ آشنا شدن با تغییر امکانپذیری آن را هم فراهم میکند.
در داستان «سوسکچه که سوسک نیست» با یک مساله مهم انسانی روبرو هستیم. اینکه گاهی به هر دلیلی از خود واقعیمان فاصله میگیریم و خودآگاه یا ناخودآگاه، پشت نقابی پنهان میشویم که دیگر حتی خودمان هم قادر نیستیم با خود واقعیمان مواجه بشویم. به عبارتی دیگر به خودمان دسترسی نداریم بلکه سایهای از خودمان را میبینیم. فکر میکنید طرح این این مفهوم چقدر برای کودکان قابل درک است؟
خیلی وقتها جامعه ما را دعوت میکند به اینکه چیزی باشیم که واقعا نیستیم. و گاهی ما هم به دلیل فشارهای اجتماعی این را میپذیریم، و اتفاقا در این پذیرش معیارهای عمومی، بسیاری از تواناییها و استعدادها و خلاقیتهایمان قربانی میشوند. و گاهی نگرانی از متفاوت بودن باعث میشود ما با خود واقعیمان کمتر آشنا بشویم. اما از طرفی دیگر این نوع زندگی به دلیل فاصلهای که با خود ما دارد ما را مدام ناراحت میکند. من در این داستان میخواستم نشان بدهم که چطور همه ما زیر پوستههای ظاهری خود، شکلهای متفاوتی داریم. چون با درک این موضوع، میتوان به شکوفا شدن هرچه بیشتر فرزندانمان کمک کنیم.
نظر شما