شهره احدیت در گفتوگو با ایبنا مطرح کرد:
کسانی که فکر میکنند کتابهای من به خاطر علی ضیا فروش میرود، سخت در اشتباهاند!
شهره احدیت گفت: اگر کسانی تصور میکنند که کتابهای من به خاطر علی ضیا فروش میرود، سخت در اشتباهاند، البته کسانی را سراغ دارم که بخاطر علی کتاب مرا نخواندهاند.
قبل از پرداختن به کار آخرتان، زخم زار، در مورد کلیه کارهایتان حرف بزنیم. چیزی که در آثارتان دیده میشود، نوعی تنوع فرمی و محتوایی است، چرا این همه کارهایتان متفاوت است؟
بله. من سه رمان دارم که فضاهایی متفاوت دارند. همه چیز مدام در حال تغییر است و ذهن من هم از این تغییر مدام دور نیست. هر زمان یک مسئله دغدغه نوشتنم شده که یا توانستهام بنویسم یا سعی کردم ببرم به کنج و پسلههای ذهنم که روزی بنویسم. این یک بعد قضیه است. مسئله دیگر شاید به آن عصبیتی برمیگردد که زمانی من با شنیدن داستانهای زنان داستاننویس اسیرش میشدم. مدتی این ذهنیت وجود داشت که زنان مدام از فضاهای آپارتمانی مینویسند و فقط شخصیتهای داستانهایشان زنانی افسردهاند. خوشحالم که داستانهای نویسندههای زن این روزها، این همه متفاوت است و دوست داشتم به خودم بگویم در هر سنی از هرچه دوست داشته باشم باید بنویسم؛ اگر بگذارند.
در زمان زوال یک خانواده را ترسیم کردید و زوالش را، در زخمزار بیشتر سراغ نوعی خانوادهای که هنوز شکل نگرفته است رفتید، این تغییر رویکرد از کجا نشات میگیرد؟
برای من داستان گاهی با یک تصویر میآید و گاه با فکرکردن مدامم به مسئلههایی که آزارم میدهد یا ذهنم را درگیر میکند. زمان زوال برمیگشت به این مسئلهای که زیاد از دیگران میشنویم. گذشته درخشان و... . من نمیدانم چرا مدام افسوس گذشته در حرفها و نوشتههای ماست. نمیدانم در کشورهای دیگر هم این مسئله هست یا نه. مدتی است مروری دارم بر ادبیات داستانی ایران از 1300 به این طرف؛ باور کنید در هر کتابی که خواندهام همیشه کسی بوده که افسوس گذشته را میخورد. ملت حسرت مدام. نمیدانم چرا به جای نگاه به جلو مدام افسوس میخوریم. من د رشهری با بافت سنتی به دنیا آمده و زندگی کردهام. وقتی میدیدم گردشگران وسط خانههای تاریخی میایستند و با افسوس میگویند حیف، چه روزگاری داشتیم... توی دلم میگفتم یک هفته نمیتوانید در آن شرایط زندگی کنید. من هم زیباییهای گذشته را دوست دارم و برایم ارزشمندند؛ اما به نظرم با گرفتن خوبیهای گذشته میشود آینده را ساخت و این همه ناله نکرد. کاری که کیا در زمان زوال میکند.
در زخمزار موضوع کلا فرق میکند. زخمی نمیگذارد جمعی کنار هم بمانند. زخمی که برای همه دردناک است و به نظرم همه در آن به نوعی مقصرند. هیچکس آنجور که باید صادق نیست. آدمها از زخمی که دارند حرف نمیزنند. من به شدت به گفتوگو باور دارم. آدم حرافی هستم. به نظرم این عدم شناخت اجازه ساخت خانواده را نمیدهد. اگر بخواهم مثال بزنم، در رمان اگر مریم موضوع صعود قبلی را میدانست شاید هرگز نمیگذاشت امیر دوباره سراغ آن کوه برود.
در زخمزار نوعی روایت قسمت قسمت دیده میشود، چطور به این فرم رسیدید؟
قبلا در رمان گورچین هم با دو راوی روایت کرده بودم. در زخمزار خیلی به فرم فکر کردم. هیچ جور دلم راضی نمیشد بقیه حرف نزنند. اصلا اگر بقیه حرف نمیزدند شاید راست و دروغ خیلی چیزها معلوم نمیشد. از بچگی وقتی خبر مرگ کسی را میشنوم به اولین چیزی که فکر میکنم این است که این آدمی که رفته چقدر حرف برای گفتن داشته که نگفته، فرصت گفتنش را پیدا نکرده، کسی نبوده بشنود. وقتی داشتم داستان را با روایت مریم جلو میبردم یک دفعه به خودم گفتم، «داری چکار میکنی به این بیچارهها فرصت حرف زدن بده.» و رسیدم به این فرم که بعضی میپسندند و بعضی نه.
به نظرم روایت مریم به نسبت سایر روایتها از قدرت بیشتری برخوردار است، آیا بهتر نبود با روایت مریم جلو میرفتید؟
خیلی ممنونم که روایت مریم را دوست داشتید. بخشهایی از کار را با روایت مریم نوشته بودم که به این نتیجه رسیدم بعد از نوشتن، با دوستی(خانم سحر سخایی) مشورت کردم او هم این فرم را بیشتر پسندید و همین را بازنویسی کردم.
چیزی که برای من جالب است، نوشتههای شما فاصله فراوانی با تجربه زیسته شما دارد، این خلا را چگونه پر کردهاید؟
ممنونم از توجهی که به این نکته دارید. مساله بیماری من داستانی است حداقل برای خودم پر آب چشم. اما آدمها با معلولیتهای خیلی زیاد آنقدر کارهای عجیب میکنند که نوشتن کنارش کار محسوب نمیشود. روزی که طرح کار را مینوشتم دوستی گفت، تو روی زمین صاف نمیتوانی بدون عصا راه بروی مجبوری داستان را ببری سر کوه؟
گفتم، دقیقا به همین دلیل مجبورم. مدت زیادی تحقیق کردم شاید زندگی بیشتر از 50 کوهنوردی که گرفتار بهمن شدهاند را خواندم از دوستان کوهنورد خیلی کمک گرفتم. در مورد وسایل، صعود و غیره. در این فاصله دو عمل جراحی برای پایم داشتم که نتیجهاش این بود که زخمزار را باید بنویسم. قبل از من خیلیها از چیزهایی نوشتهاند که تجربه نکردهاند. نوشتن از کوهنوردی برای خودم چالش هیجان انگیزی بود. بینهایت از کوهنوردان عزیز همشهری، آقای ناصردانش و خانم امینه اصفهانیان سپاسگزارم که بیدریغ کمکم کردند. اصولا پژوهش، خواندن مدام در مورد موضوع، دیدن عکس و... برای من موقع نوشتن خیلی مهم است. چه داستان کوتاه بنویسم و چه رمان.
در مورد پایانبندی، به نظر میرسد، نمیخواستید مخاطب را کلا ناامید کنید؟
نمیدانم شاید خواستم بگویم زندگی همین است حتا وقتی عشقت را از دست میدهی، شاید برادرت را بیابی. راستش آن موقع اصلا به این موضوع فکر نکردم. فقط مریم نشسته بود کنار محمد و ماشین در تاریکی جاده جلو میرفت.
اصولا اهل سئوال حاشیهای پرسیدن نیستم، اما دوست دارم در مورد نقش پسرتان (علی ضیا) در دیده شدن کارهایتان بپرسم، علی چه نقشی در دیده شدن کتابتان دارد؟ چون این حواشی در مورد کتابهایتان هست و گاهی مطرح میشود که شهرت علی در دیده شدن کتابهایتان موثر است؟
ببینید در کشور ما همیشه به نوعی اسم زنها زیر نام پدران و همسران و برادران و پسرانشان مطرح میشد. در شهر من وقتی زنی میمیرد در اعلامیه فوت نوشته میشود: متعلقه، صبیه، همشیره یا والده. مرگ هم مجوزی برای شناخت آن زن نیست. حتی مرگ هم دیگران را مجاب نمیکند که برای نام آن فرد ارزش قائل باشند. همیشه این متعلق بودن برای من چیز عذابآوری بوده چون من فکر میکردم متعلقه مفهومی مثل دیگ و قابلمه و فرش و مبل را میرساند. برای من بسیار بسیار باعث افتخار است که مادر علی ضیا هستم نه بخاطر مجرب بودن و سلبریتی بودن که به خاطرشخصیت و منش. گمانم شخصیت علی رو میشناسم به این جهت که میدانم در تمام زندگیاش برای مردم تلاش کرده و میکند و از وقتی کوچک بوده دغدغهاش دغدغههای مردم بود. میدانم که تلاش میکند برای انسانها کار کند و خیلی متفاوت است با آن چیزی که شاید بعضیها در موردش فکر میکنند. سالها پیش مطلبی در این مورد نوشتهام که در همشهری داستان چاپ شد. باور کنید سال ها برای اینکه من را به عنوان شهره احدیت بشناسند تلاش کردم الان هم افتخارم این است که بگویم شهره احدیت هستم مادر علی و شیما ضیا.
اما اینکه علی ضیا چه نقشی در کارم داشته، برای من بیش از این که باور پذیر باشد، خندهدار است. وقتی علی ضیا یک ساله بود من مینوشتم و قبلتر از آن. قبول دارم که هواداران او کتابهای مرا میخرند اما به نظر من اگر هوادار یک سلبریتی به خاطر او چهار تا کتاب ادبیات میخرد، باید گفت که آفرین. خیلی خوب است که توانستی جوانان این مملکت را به کتاب خواندن علاقهمند کنی. شاید بعد از کتابهای من به مطالعه علاقهمند شدند که این اتفاق افتاده. شما خودتان یک نویسنده هستید و میدانید فروش کتاب اصولا سودی برای ما ندارد و نویسندگی شغل محسوب نمیشود. نوشتن به نظر من فقط و فقط و فقط عشق است. اگر من به عنوان یک آدم مواد مخدر به جوانان میدادم کمتر حرف میشنیدم. به هر حال از قدیم هم گفتهاند که «در دروازه رو میشه بست ولی دهان مردمی که میخواهند حرفی بزنند نه» من هم اصرار به بستن چیزی ندارم من اهل گفتوگو و مدارا و دوستی ام و شما فکر کنم این را میدانید.
فکر میکنم اگر تصور میکنند که کتابهای من به خاطر علی ضیا فروش میرود، سخت در اشتباهاند. البته سراغ دارم کسانی را که بخاطر علی کتاب مرا نخواندهاند. شما خودتان به عنوان یک نویسنده، یک خواننده حرفهای، یک مدرس داستان در مورد این مسئله بهترین صاحب نظر هستید. من تلاش کردم به کمک آنچه میدانم داستان بنویسم. قصههای ناگفتهای دارم که باید نوشت. به داشتن فرزندانم افتخار میکنم و گمان میکنم این حق علی است که به مراسم رونمایی یا جشن امضای کتاب مادرش بیاید. اگر اجازه بدهید من از شما بپرسم، آقای بابایی، گمان میکنید آثار من بخاطر علی خوانده میشوند؟
صادق باشم کمی جا خوردم، اما پاسخ میدهم. به گمان من کیفیت آثار شما ربطی به پسرتان ندارد. در واقع من اولین بار کار شما را منهای پسرتان خواندم و با شما موافقم شاید برخی به واسطه علی کارتان را خوانده باشند. اما رمانهای شما کیفیتشان فراتر از این حرفهاست. شاید در مواقعی حضور علی ضیا کمک کرده باشد که اثرتان دیده شود، اما در عین حال به گمانم کسی رمان شما را بخواند پشیمان نمیشود.
این رمان در 152 صفحه و با قیمت 28هزار تومان از سوی نشر نیماژ منتشر شده است.
نظر شما