مهدیه برزگر، نویسنده رمان «ساکنان برزخ» درباره دلایل نگارش این اثر گفت: دغدغه اصلی من برای نگارش چنین رمانی شاید در وهله اول مشکلات زنان و مهمتر از آن نگاه جامعه به جایگاه زن بوده است؛ جامعهای که از زنان میخواهد صبور و مقاوم باشند و زنان سرکش را نمیپذیرد.
با چه دغدغهای به سراغ نوشتن ژانر جنایی رفتید؟
وقتی از ژانر جنایی حرف میزنیم فقط از جنایت و قتل صحبت نمیکنیم بلکه مساله فراتر میرود و ما اجتماع و مردم یک جامعه را از نظر روانشناسی و مسائل اجتماعی بررسی میکنیم. خب اگر خیلی راحت به این سوال پاسخ دهم تنها میتوانم بگویم زمانی که مردم در روزنامه یک خبر جنایی میخوانند، برداشتهای مختلفی دارند. ادبیات جنایی در این سالها تلاش داشته تا زوایه دید مخاطب را تغییر و به اجتماع نشان دهد چرا و به چه علت یک جنایت رخ میدهد و شاید به مرور زمان جنایتها شکل و شمایلی منطقیتر به خود بگیرند.
دلایل علاقه شما به مسائل اجتماعی چیست، موضوعی که در اثر نخست خود هم به آن پرداختهاید؟
من سالهاست که در حوزه ادبیات اجتماعی فعالیت دارم و شروع این فعالیت برمیگردد به دوران دانشجویی و دغدغههای من درباره اجتماع و کارکرد مسائل اجتماعی روی جامعه. در این سالها چه در حوزه ادبیات و چه در زندگی شخصی تجربیاتی داشتم که متوجه شدم مسائل اجتماعی جزئی از زندگی هر فرد محسوب میشود و اگر ما از مسائل جنایی، روانشناسی، علوم سیاسی و یا هر دغدغهای در کتابها، داستانها و گفتوگوهای روزمرهمان صحبت میکنیم در واقع از حقیقتی آشکار و پنهان حرف میزنیم که در لایهلایه زندگی جریان خودش را دارد. دغدغهای که نمیشود از آن به راحتی گذشت و سرمنشا هزاران مشکل اخلاقی و اجتماعی است.
وقتی در آثارمان حوادث اجتماعی را با ژانرهای مختلف به اشتراک میگذاریم در واقع راه را هموار میکنیم تا روشنفکران و مردم عادی با آنچه رویداده است آشنا شوند و با مسائل سطحی برخورد نکنند. مسائل اجتماعی جزئی جدا نشدنی از ادبیات ایران است حتا اگر در ژانرهای مختلف نوشته شود.
چرا صفحه نخست کتاب آنقدر تلخ و سیاه آغاز میشود؟
افتتاحیه کتاب حقیقت را با اولین کلمات به مخاطب گوشزد میکند. با این کار مخاطب پیش روی من و خواننده به درستی درک میکند با چه جریانی قرار است همراه شود. چون داستان درباره یک زندگی عادی نیست که ما با شکل و شمایلی بهتر و زیبا به پیشواز خواننده برویم و شاید مهمترین و حقیقیترین جواب همین باشد که باید با مخاطب روراست بود و چیزی را از او پنهان نکرد.
چرا زبان دختر (راوی) و تفکرش و حتا لحن همخوانی با سناش (11 سل) ندارد. البته این مشکل تا حدودی در فصل دوم حل شده است.
سوال شما درباره لحن دختر است مسلهای که در سه چهار نقد به من گفته شد و من در جواب به دوستان نقاد و مخاطبانم گفتم که راوی داستان در شرایطی عادی زندگی نمیکند؛ مثل کودکان هم سن و سالش نیست و از زمانی که با برگه ترحیماش مواجه شده دیگر نمیتواند به مانند دیگران با مسائل برخورد کند. او همان کاری را تکرار میکند که دیگران انجام میدهند. مثل آنها با مشکلات کنار میآید مثل آنها درباره جنایتها سکوت میکند و تنها در انزوای خودش دنیای کودکانهای را تجربه میکند.
چرا آشیان دست دخترش را میگیرد و از شوهرش فرار میکند؟
آشیان از مشکلات روحی رنج میبرد؛ اما به جای آن که مثل دیگر زنان دست به خودکشی بزند فکر مرگی دروغین را در سر میپروراند. جریانی که از او زنی عجیب و شاید قهرمان میسازد. او فکر میکند حتما راهی بهتر هم وجود دارد؛ اما همه آنها به یک پایان متصل میشوند؛ مرگ. اگر من در این کتاب همان مسائل پیش پا افتاده را درباره اختلافات زن و شوهر مطرح میکردم شکل زیبایی نداشت و بدون تردید شبیه به آثار پیشین میشد؛ اما این رازآلود بودن گذشته و گاه گاهی واگویی راوی، مخاطب را بیشتر راغب میکند تا دنباله داستان را بگیرد و به جواب سوالهایش برسد. سوالاتی که ذهن هر کسی را به چالش میکشد «چه پیش آمده؟ در گذشته مگر چه اتفاقاتی رخ داده؟»
آشیان به دنبال چه چیزی به زنجان میآید؟
آشیان به دنبال راه فرار است؛ اما هنوز نمیداند که میتواند به دوستانش در زنجان اعتماد کند. او حتا در تنهایی به دخترش وعده میدهد که شاید به شهر قبلی برگردند در حالی که راوی به خوبی میداند، مادرش قصد برگشت و حتا ماندن در این شهر را ندارد. آشیان با پنهان کردن چهره حقیقی خود و زندگی که بدون مشورت با دخترش انتخاب کرده به دنبال آرامشیست که همیشه دوست داشته اما بارها با رفتارش به راوی حالی میکند آنچه امروز در زنجان دارد هم قابل قبول نیست پس ممکن است فردا این جا نباشند و فرداها چنین نامهایی نداشته باشند.
چرا در طول قصه اسمی از دختر برده نمیشود و تا آخر داستان به کاراکتر مشخصی از او نمیرسیم؟
برای من تمامی شخصیتها میتوانستند قهرمان کتاب باشند چون در لایهلایه مختلف قصه هرکس دست به عملی زده است که تاثیرگذار بوده؛ از آشیان گرفته تا حضور کوتاه شب بو، حتا واسطه (یکی از کاراکترهای داستان). اگر من نامی برای شخصیت اصلیام یعنی راوی انتخاب میکردم تمام نگاهها به او معطوف میشد. دلیل دیگر عدم نامگذاری راوی پیدا و پنهان بودن اوست. زمانی که راوی ما میان قصه چهرهای مه آلود و رازآمیز دارد، هم خودش جذابیت بیشتری را برای مخاطب به دست میآورد و هم ذهن را به سمت دیگر سوق میدهد. «من قصه میگویم و تو گوش میدهی ...»
چه میشود که دختر با کاوه سر از آلمان درمیآورد؟
بعد از مرگ مادر و تنهایی روای، کاوه تنها بازمانده خانواده جهانگیر با دختر داستان همراه میشود و به سبب افسردگی و رنجهای بسیار ترک وطن میکنند. آنها فکر میکنند شاید تغییر جغرافیا کمک بزرگی برایشان به حساب آید.
فاصله 10 ساله میان فصل اول و دوم کتاب وجود دارد. آیا این فاصله با توضیحات کوتاه بخش اول فصل دوم برطرف میشود و مخاطب سردرگم نمیماند؟
در بخش دوم مخاطب به دنبال حقیقت در گذشته است؛ اما با آینده مواجه میشود. مسالهای که باز هم در کتابها و فیلمها اصولا تکرار نمیشود یا به شکلی دیگر روایت میشود. من به دنبال روایتی جدید برای قصهام بودم؛ روایتی ملموس اما خاص که مخاطب را شگفتزده کند؛ نه آنکه خواب به چشمانش بیاورد. جواب سوالهای گذشته در آینده آهسته آهسته خودی نشان میدهند و به مخاطب کمک میکنند تا دریابد تا چه حد درک درستی از داستان داشته و حالا شخصیتها قرار است دست به چه کاری بزنند. من بیشتر در این کتاب به دنبال روشن کردن موتور ذهن مخاطب بودم اینکه دائم به دنبال چراییها باشد. چون معتقدم کتاب و مطالبی که در آن نوشته میشود باید ذهن خوابزده مخاطب را به چالش بکشد.
جهانگیر، گلی و بهادر چطور در زندگی آشیان سبز میشوند؟ چرا توضیح دقیقی درباره رابطه این افراد وجود ندارد و چرا این افراد به خاطر آستان خودشان را به خطر میاندازند؟
توضیح ندادن بعضی حوادث و چگونگی ارتباط آدمها و شخصیتهای یک داستان به مخاطب کمک میکند تا برداشتهای مختلف و گاهی جذاب از داستان و شخصیتها داشته باشد. وقتی من در کتاب جزئیات را بازگو کنم به مخاطبم راه را نشان دادهام و او گوش به فرمان صحبتهای من است اما باز هم راز آلود بودن ماجرا و افراد و حتا دغدغههای شخصیتها ذهن مخاطب را مجبور به کنکاش میکند.
دوستانی که آشیان در زنجان با آنها همراه میشود متعلق به گذشته او هستند گذشتهای دور پیش از ازدواج ... کسانی که توانستهاند با گذشت زمان و حتا دوری مسافت اعتماد زن را به دست بیاورند و او را در این جنایت همراهی کنند.
من برای نوشتن این کتاب بارها زاویه دیدهای مختلف را بررسی کردم و حتا نیمی از کتاب را با راوی سوم شخص نوشتم تا راوی به راحتی درباره همه شخصیتها حرف بزند؛ اما دوباره زاویه دید را تغییر دادم چون حس کردم هیچ کس به اندازه دختر نمیتواند به آشیان نزدیک باشد و او را به چالش بکشد کسی که جزئی از خود داستان باشد.
به سراغ سوال پایانی و نتیجهگیری کلی اثر برویم؛ شما با تعریف این داستان به دنبال چه چیزی بودید؟ در واقع با تعریف این قصه 150 صفحهای چه حرفی برای مخاطبان ادبیات داشتید؟
من طی سالیانی که داستان نوشتم دریافتم که قصهها از بطن زندگی روزمره زاده میشوند؛ اما نگاه و دریافت انسانها انقدر عجیب، متفاوت و گاهی زشت است که انسان امروزی نمیداند چگونه مخفیانه زندگیاش را بگذراند؛ زندگیای که سراسر چالش و سختیست و انسان اجتماع امروز در انتخاب راه درست درمانده میشود. زمانی که تصمیم گرفتم چنین داستانی بنویسم به راهروهای دادگستری در گذشته فکر کردم، روزهایی که درباره حقوق زنان تحقیق میکردم و نگاه و خواسته زنان برایم همیشه غریب و نگرانکننده بود. من درباره تمامی آثارم وسواس خاصی دارم و اولین سوالم از خودم این است که آیا کسی با خواندن کتاب من دست به این کار میزند؟
آیا کتاب من و شخصیتهایش زندگی کسی را تحتتاثیر قرار میدهد و اگر چنین شود خوب است یا بد؟ حقیقتش بعد از نگارش «ساکنان برزخ» و رمانی که در دست چاپ دارم بارها از خودم پرسیدم که دیگران درباره شخصیتها چه فکر میکنند. آنها با ذهن من نویسنده هم سو میشوند یا نه به من نویسنده میگوید که اینها قصه است و کسی چنین نمیکند. اصلا ارشاد اجازه چاپ چنین اثری را میدهد یا نه. چون به هر صورت هر داستان یک حقیقت را در بطن خود دارد مسلهای که پیش آمده یا پیش خواهد آمد.
دغدغه اصلی من برای نگارش چنین رمانی شاید در وهله اول مشکلات زنان و مهمتر از آن نگاه جامعه به جایگاه زن بوده است؛ جامعهای که از زنان میخواهد صبور و مقاوم باشند و زنان سرکش را نمیپذیرد. شاید یکی از جذابیتهای این داستان سرکشی آشیان با وجود مشکلات بسیار باشد؛ وجهی که مخاطبان من آن را تحسین کردند. حتا وجود خطاهای ریز و درشت او را.
اما نگاه دیگر کتاب از زبان راوی است. وقتی از جهانگیر و صفا میپرسد چه کسی به مادرم اجازه داده از طرف من تصمیم بگیرد؟ من بارها در میان روایت در دیالوگها از شخصیتها خواستهام حرف بزنند، قضاوت کنند و حتا خودشان را مقصر بدانند. من در تلاش بودم تا تمامی کسانی که در این اثر هستند از خودشان اثر انگشتی باقی بگذارند. شاید با کنار هم قرار دادند چهرهها و کاراکترهای مختلف به دنبال ناجی بودم، کسی که بتواند «ساکنان برزخ» را به جزیره امنی برساند. «ساکنان برزخ» داستان آدمهای دغدغهمند است، داستان تلاش برای زنده نگه داشتن زندگی نو، حتا در برزخ حوادث.
به قول پونه افشارزاده: «ما در طول این داستان دنیای آدمهایی را میبینیم که هر کدام به نوعی از چیزی رنج میبرند و بهگونهای به دنبال التیامی میگردند که شاید آب خنکی شود و آتش جانشان را فرو کش و آنها را به آرامش برساند، اما انگاری راهی را که برای رسیدن به این خواسته انتخاب میکنند، نه تنها درست و منطقی نیست، بلکه آنها را بیشتر در منجلاب و سیاهی فرو میبرد.»
نظر شما