گفتوگو با گردآورنده و مترجم کتاب «دوستی در تاریخ اندیشه سیاسی غرب»
ارسطو دوستی را مهمترین حافظ کیان جامعه میداند
علویپور میگوید: هنگامی که در جامعهای همگان خیرخواه دیگران برای خودشان باشند، این خیرخواهی فراگیر میشود و از اینرو، همه در جهت بهتر زیستن جمعی و شکوفایی در مسیر تحقق خیر گام برمیدارند.
پرداختن به مقوله «دوستی» به عنوان مقولهای برای اندیشهورزی در حوزه فلسفه و بهویژه اندیشه سیاسی جالب و کمی کمیاب است. چه شد که توجه شما به این حوزه جلب شد و کتابی دو جلدی در این حوزه گردآوری کردید؟
موضوع دوستی از قدیمیترین مباحث مطرح در فلسفه سیاسی است. از آنجا که در دوران کلاسیک، انسان به مثابه موجودی اجتماعی شناخته میشد، پیوند با دیگران و تاثیرات آن برای دستیابی به سامان نیک سیاسی، از مهمترین مولفههای اندیشه سیاسی بوده است. در این میان، اگرچه تا پیش از ارسطو نیز «دوستی» در آثار ادبی و اندیشهای یونان مورد توجه بوده است، این ارسطو است که با تبیین «دوستی» به عنوان یکی از هنجارهای بنیادین برسازنده اجتماع، این مقوله را اهمیتی ویژه بخشید. این رویکرد تا طلیعه عصر مدرن همچنان بر فضای اندیشههای سیاسی حاکم بوده است، اما با ظهور اندیشههای مبتنی بر فردگرایی که دیگر نه تنها قائل به تعریف انسان به عنوان موجودی اجتماعی نبودند، بلکه انسانها را «گرگهایی برای یکدیگر» تعریف میکردند، مقوله دوستی نیز به حاشیه رفت. با این حال، در دوران معاصر و با ظهور اندیشههای انتقادی و تشکیک در مفروضات اندیشه مدرن، مجددا اندیشمندان مختلف با رویکردهای متنوع، این مقوله را به جریان اصلی اندیشهورزی سیاسی بازگرداندند. از این جهت، اگرچه این موضوع شاید در ادبیات فارسی معاصر کمتر مورد توجه بوده است، اما در جریانهای موثر اندیشه در فضای جهانی در دهههای اخیر دوباره موضوعیت یافته است.
گفتهاید که ارسطو نخستین فیلسوفی است که دوستی را بهعنوان برترین مصلحت کشور تصدیق میکند. در این گزاره منظور از برترین مصلحت کشور چیست؟ آیا میتوان گفت در این گزاره دوستی با مفاهیمی مانند وحدت و تفاهم ملی نسبت دارد؟ جز این چه سویههای دیگری در این گزاره میتوان یافت؟
ارسطو دوستی را هنجار برسازنده جامعه میداند. نزد ارسطو دوستی «خواستن خیر دیگری به خاطر خودش» است و از اینرو، ارسطو دوست را «خودِ دیگر» میداند. در تعریف ساده، هنگامی که در جامعهای همگان خیرخواه دیگران برای خودشان باشند، این خیرخواهی فراگیر میشود و از اینرو، همه در جهت بهتر زیستن جمعی و شکوفایی در مسیر تحقق خیر گام برمیدارند. جامعهای که بر چنین بنیادی استوار باشد، در نگاه ارسطو حتی نیازی به عدالت هم ندارد. چرا که وجود دوستی، متضمن وجود عدالت است. بر همین اساس است که ارسطو دوستی را مهمترین حافظ کیان جامعه در برابر انقلاب میداند.
پیش از ارسطو وضعیت توجه به مقوله دوستی در میان اهل اندیشه چگونه بوده است؟
همانطور که بیان شد، پیش از ارسطو نیز دوستی به عنوان یک فضیلت در میان یونانیان مورد توجه بوده است. لازم است متذکر شوم که در این جامعه که فقط مردان به عنوان شهروندان محسوب میشدند، هرگونه سخن گفتن از عشق نیز ترجمان آن چیزی است که امروزه ما در تمیز نهادن میان عشق و دوستی، در دوستی خلاصه میکنیم. در میان آثار افلاطون، موضوع همپرسه «لیسیس» که گفتگویی سقراطی است، «دوستی» است و در «ضیافت» یا سمپوزیوم که سویههای افلاطونی آن جدیتر است هم عشق به عنوان رابطه فضیلتمند میان مردان موضوع سخن است. با این حال، ارسطو است که اهمیت این مقوله در بنیاد نهادن جامعه نیکسامان را تبیین میکند. این در حالی است که نزد افلاطون، دوستی در میان فضیلتهایی که به جامعه شکل میبخشد در نظر گرفته نشده است.
یکی از دستورکارهای کتاب شما چنانکه خود گفتهاید ارائه تصویری از سیر تطور مفهوم دوستی در میان اهل اندیشه بوده است. چه جمعبندیای از این سیر میتوان ارائه داد؟
بهطور کلی باید گفت میزان توجه به دوستی، به نوع انسانشناسی اندیشمند و دوره تاریخی او بازمیگردد. بر همین اساس، در دوران کلاسیک که انسان به طبع اجتماعی دانسته میشد، دوستی در محضر جامعه معنادار بود و در پیمودن مسیر سعادت چارهای از آن نبود. این امر حتی در اندیشه اسلامی و مسیحی نیز قابل ردیابی است. اهل مدینه فاضله فارابی نیز با مودت و تعاون است که با یکدیگر پیوند مییابند و شهروندان شهر خدای سنت آگوستین نیز، به واسطه دوستی و مهری که خداوند در میان آنها پدید آورده است، شهروندان یک شهرند. در این میان، حتی تحولات سیاسی نیز بر فهم اندیشمند از این مقوله فضیلتمند موثر بوده است و به عنوان مثال، سیسرو صرف بهرهمندی از فضیلت را حتی برای کسانی که هرگز یکدیگر را ملاقات هم نکردهاند، به عنوان مقوم پیوند دوستی میان ایشان کافی میداند؛ گویی در دل امپراتوری بزرگ روم، شهری مجازی در ذهن میتوان متصور بود که شهروندان آن ـ در هر کجای جغرافیایی که باشند ـ با یکدیگر در پیوند هستند.
به همین ترتیب، در گذار از اندیشههای کلاسیک به عصر مدرن، با تغییر تعریف انسان و ارائه انسانشناسی مبتنی بر افراد تنها که نه بر مبنای طبع، که به واسطه قراردادی اجتماعی در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند، وقتی رابطه نمیتواند خیرخواهانه برای دیگری باشد، دوستی نیز از جمع مقولات اجتماعی به حاشیه رانده میشود و به عنوان مثال نزد مونتنی به مقولهای کاملا فردی تحول مییابد. به تبع آن، در دوران معاصر نیز که از یکسو بازاندیشی در سوژه منفرد، در میان متفکران انتقادی رواج یافت و از سوی دیگر اندیشمندان نوارسطویی (مانند اجتماعگرایان) بازگشت به اولویت «خیر» بر «حق» را وجهه همت خویش قرار دادند، دوستی چونان یک مقوله سیاسیِ رهاییبخش مجددا به عرصه بازگشت.
شما علاوه بر حوزه اندیشه سیاسی غرب، مفهوم دوستی در اندیشه اسلامی را نیز پیگیری کردهاید و مقالاتی در این حوزه تحریر کردید. در مقام قیاس دوستی در این دو شیوه تفکر چه شباهتها و تفاوتهایی دارد؟
دوستی در اندیشه اسلامی، از همان اوان آشنایی با سنت فلسفی یونانی مورد توجه بود. ابوالحسن عامری از جمله نخستین فیلسوفانی است که این موضوع را مورد توجه قرار داده است. با این حال، به نظر میرسد تفاوتهای سنتهای فرهنگی در دنیای واقع، امکان نوآوری در این زمینه را تا حدودی در جهان اسلام محدود کرده است. آنچه عامری میگوید صرفا نقل قول از ارسطو است و پس از آن، فارابی نیز در تلاش برای پیوند میان دو حکیم (افلاطون و ارسطو) در طرحریزی مدینه فاضله خویش، بیشتر صبغه افلاطونی (که به نظر میرسد با اقتضائات جهانِ در حال گسترش اسلامی همخوانی بیشتری داشته است) را پررنگ میکند. در این میان، ابنمسکویه و به ویژه خواجه نصیرالدین طوسی درک جدیتری از اهمیت دوستی در جامعه نشان میدهند. این در حالی است که در ادبیات فارسی، و به ویژه در آثار سعدی و یا سخنان ابوسعید ابوالخیر و به طور کلی در سنت عرفان اجتماعی و مدنی، اهمیت اخلاقی و اجتماعی دوستی و محبت نیز مورد توجه قرار گرفته است. در واقع، به نظر میرسد با بیش از پیش اهمیت یافتن فرهنگ و سنت ایرانی در سنت اندیشه اسلامی، درک بهتر و دقیقتری از اهمیت دوستی فراهم آمده بود و شاید اگر شکوفایی فرهنگی و فکری دنیای اسلام همچنان تداوم مییافت این امید وجود داشت که ادبیات تولیدی در این زمینه نیز فربهتر شود. اما با افول این سنت فکری، طبعا این مقوله نیز در ذیل ادبیات عرفان انزواگرا، در عشق به معبود مستحیل و تقریبا فراموش شد.
کتاب شما سیری تاریخی را دنبال میکند اما آنچنان که مشخص است، به دلیل گستردگی حوزه فلسفه و اندیشه سیاسی، امکان اینکه به همه اندیشمندان توجهی یکسان داشته باشید ممکن نیست. بهعنوان نمونه به نظر میرسد جای ماکیاولی به عنوان یکی از مهمترین بنیانگذاران اندیشه سیاسی مدرن در جلد دوم کتاب خالی است. مبنای انتخاب مقالات چه بوده است؟
ماکیاولی به درستی یکی از بنیانگذاران سیاست مدرن شناخته میشود. اما باید توجه داشت که ماکیاولی را نمیتوان در زمره اندیشمندان و فیلسوفان سیاسی به شمار آورد. او به خوبی دریافته بود که در عالم واقع، حاکمان و سیاستمداران به جای فضیلتها در جستجوی کسب و حفظ قدرتاند و مجموعه مقولاتی که برای تحقق این امر مورد نیاز است را گردآوری و تدوین کرده است. با این حال، ماکیاولی تبیین انسانشناختی جدیدی به دست نمیدهد و آنچه در آثار او قابل توجه است پوستاندازی سیاست فضیلتمدار کلاسیک در جهت پذیرش امر واقع و اذعان به ضرورتهای سیاستورزی واقعگراست. در میان متفکران عصر مدرن، مهمترین فیلسوفی که به دوستی به مثابه یک مقوله اخلاقی توجه داشته است امانوئل کانت است که آن را در چارچوب فلسفه اخلاق وظیفهمدار خویش تبیین میکند و در کنار او، میشل دو مونتنی نیز دوستی را صرفا در عرصه قلمرو زندگی فردی در نظر میآورد. همانگونه که گفته شد دیگر فیلسوفان بزرگ دوران شکلگیری اندیشه مدرن، عملا دوستی را چونان مقولهای نامرتبط با ملزومات زندگیِ انسانِ منفردی که صرفا در چارچوب قراردادی اجتماعی، و در جهت حراست از نفس یا اموال خویش، زندگی در کنار دیگران را پذیرفته است، میدانستند و توجهی بدان نداشتند.
آنچنان که مشخص است دریدا یکی از اندیشمندان مورد توجه در این کتاب بوده است. هم مقالهای درباره او و هم مقالهای از او در کتاب آمده و هر دو به ترجمه شما و علاوه بر این در مقالات دیگری نیز دریدا مورد توجه بوده است. دلیل این توجه به دریدا چیست و او در مفهومپردازی در باب دوستی چه جایگاهی دارد؟
دریدا نقش مهمی در بازخوانی مقوله دوستی در سنت فلسفی معاصر دارد. او در چارچوب سنت واکاوی (Deconstruction) خود، تاملی عمیق در لایهها و ظرفیتهای پردازش دوستی در تاریخ سنت فلسفی غربی به دست میدهد که از جهات گوناگون مورد توجه است. باید توجه داشت که انتشار مقاله «سیاست دوستی» در سال ۱۹۸۸ و در زمانی است که بسیاری از متفکران انتقادی در آخرین سالهای جنگ سرد میان دو بلوک قدرت در غرب، در جستجوی راههای تازهای برای صورتبندی اجتماعی سالم هستند. به عنوان مثال، میشل فوکو نیز که در آثار خود، چه از بعد دیرینهشناختی و چه تبارشناختی، افشای شکلگیری و تثبیت قدرت در چارچوب نظم گفتاری را پیشه کرده بود، در همین دوران و تنها در سالهای آخر عمر در مقاله «سوژه و قدرت» است که با بحث کردن از «مقاومت»، امکانهای دیگرگونه زیستن را جستجو میکند. البته عمر فوکو پس از نگارش این مقاله به زودی به سر رسید و این بخش از اندیشههای فوکو ناتمام ماند (هرچند درایفوس و رابینو بر آنند که احتمالا فوکو نیز در صورت تداوم این اندیشهورزی، به اهمیت مقوله «دوستی» بازمیگشت). اما در همین سالها، هابرماس نیز با تاسی به اندیشههای هانا آرنت، دوستی مدنی را در چارچوب مقوله نوین «همبستگی» صورتبندی میکند. اما آنچه دریدا را دارای اهمیت ویژه میکند، نوع پرداختی است که او از مقوله «دوستی» دارد. او از صرف بازخوانی و احیای سنت کلاسیک سر باز میزند و با بازخوانی انتقادی رادیکال خود، حتی آن دوستی را نیز فاقد مولفههای یک دوستی واقعی معرفی میکند. از این جهت، دریدا هم نوعی «خیرگرایی» کلاسیک را و هم نوعی «حقگرایی» مدرن را در کنار یکدیگر مورد نقد قرار میدهد و با تاسی به نیچه، امکان برساختن دوستیای از نوع دیگر را طرح میکند. این دوستی نه صرفا خیر است و نه صرفا حق. این دوستی مبتنی بر ضرورت غلبه بر خویشتن است که طبعا در سنت فکری دریدایی، امری است که هرگز به پایان نمیرسد. بنا بر این، میتوان گفت دریدا در هنگامه جدال فکری «حق» و «خیر»، ما را از ناتمامیِ همراهی این دو و در عین حال، همراهی مداوم آنها در بستر این وجه ارتباط اجتماعی انسان آگاه میکند و از اینرو بستری را برای شکوفایی گفتگوی فکری و فلسفی در این زمینه به دست میدهد. از همین روست که اگر در ادبیات پژوهشی تولیدشده درباره مقوله دوستی در تاریخ اندیشه سیاسی جستجو کنیم، پس از ارسطو، دریدا را مهمترین فیلسوفی مییابیم که در این ادبیات مورد بحث و بررسی قرار گرفته است.
سیر تطور مفهوم دوستی در اندیشه سیاسی در قرن بیستم و یکم را چگونه ارزیابی میکنید؟
در دهههای اخیر، و به ویژه پس از فروپاشی بلوک شرق و بازسازی سنت فکری چپ در غرب، اهمیت و ضرورت ارتباطات انسانی مورد توجه جدی قرار گرفته است. در واقع، میتوان گفت پس از فروپاشی رویای غلبه بر قدرت با استفاده از قدرت، بازگشت به ظرفیت اجتماع برای ایجاد جامعه بهتر در میان این متفکران پررنگتر شد. با این حال، به نظر میرسد هنوز نمیتوان از کسی نام برد که در این زمینه سخنی جدیتر از دریدا بیان کرده باشد و همچنان باید امیدوار بود که در آینده چنین فرصتی فراهم آید.
آیا مقوله دوستی همچنان در برنامه پژوهشی شما جایگاهی ویژه خواهد داشت؟ جز آن سیر پژوهشی خود را چگونه تعریف کردهاید؟
فعالیت و پژوهش در زمینه اندیشه سیاسی طبعا بر پایه پرداختن به مقومات آن است. همانگونه که گفتم دوستی یک از مقومات اندیشه سیاسی مبتنی بر انسانشناسیِ اجتماعی است. در سالهای اخیر و با تحول شگرفی که در زمینه شکلگیری اجتماعات مجازی پدید آمده است، به نظر میرسد موضوع دوستی نیز مجددا اهمیت ویژهای یافته است. اگرچه شاید تا کنون پیوند سیاست و دنیای مجازی بیشتر در سطح حاکمیتی و سیاستگذاری مورد توجه قرار گرفته است، اما تردیدی ندارم که این اجتماعات به زودی عرصههای سیاسی مجزای خود را شکل خواهند داد که با سنت موجود سیاستورزی فاصلهای جدی دارد. شاید آنچه سیسرو درباره پیوند فضیلتمندان در جهانی فراتر از جهان واقعیِ موجود میگفت و فارابی نیز در بررسی مولفههای مدینه فاضله خویش بدان تمایل داشت، اکنون با ظرفیتهای تکنولوژیک جدید، زمینههای جدیتری برای تحقق پیدا میکند. فلسفه سیاسی معاصر برای ارائه سامان نیک برای چنین اجتماعی چه در چنته دارد؟ من فکر میکنم «دوستی» از جمله مهمترین چیزهایی است که در این زمینه میتوان بر آن تکیه کرد. بنا بر این، معتقدم که نمیتوان از آن غفلت کرد. من در سالهای اخیر، تمرکز پژوهشی خود را بر کاوش در ظرفیتهای سینما برای فلسفهورزی سیاسی قرار دادهام و در این زمینه نگارش «تاریخ فکری سینمای ایران» را در دست دارم. «دوستی» و روایت آن در سینمای ایران از جمله مقولاتی است که در این پژوهش نیز مورد توجه است و فکر میکنم در دوران حاضر که فلسفیدنهای مکتوب ایرانیان، دچار خلاءهایی است، سینما میتواند و توانسته است تا حدود زیادی آن را جبران کند. به عنوان مثال در مقالهای با عنوان «تضمنات سیاسی سینمای عباس کیارستمی» چگونگی بهرهگیری این سینماگر فقید و اندیشمند را از ظرفیت «دوستی» برای دستیابی به یک زندگی اجتماعی خوب را بررسی کردهام. امیدوارم در پژوهشهای آتی نیز این خط سیر را ادامه دهم.
نظر شما