نیچه از اسپینوزا به عنوان فیلسوفی تنها و نامتعارف یاد کرده است. جایگاه اسپینوزا در فلسفه جدید کجاست؟ قرائت جدیدی که از اسپینوزا ارائه میشود چه سویههای تازهای به اندیشه او بخشیده است؟
بحث درباره دستاوردها و سویههای تازه مطرح شده از جانب قرائتهای جدید از اسپینوزا بسیار گسترده و مفصل است و شاید نتوان حتی در یک جستار کامل به همه آنها اشاره کرد. اما اگر بخواهیم به صورت خیلی کلی و اشارهوار در این باره صحبت کنیم، به باور من مهمترین نکتهای که باید حتماً به آن اشاره کنیم خود امروزی یا به بیان بهتر معاصر بودن اسپینوزاست. فلسفه اسپینوزا از همان هنگام حیات وی موضوع جدالهای بسیاری در قلمرو فلسفه و سیاست بوده است. فلسفه او در بطن طرد و لعن خود وی و ممنوعیت آثارش به سبب فشار بلوک مذهبی ـ سیاسی کالوینیستها و سلطنتطلبان شکل گرفت و همه میدانیم تا مدتها بعد، بهویژه در سده 18، او را آتهئیستی میدانستند که با مستدل ساختن ادعایی بدعتگذارانه همچون «خدا، یا طبیعت» بزرگترین حمله فلسفهای را تا آن دوران به الهیات وارد آورده است: اسپینوزای آتهئیست. اما در چرخشی صد و هشتاد درجهای رمانتیکها فلسفه وی را به عوض انحلال و تلاشی خدا در طبیعت، تجلی خدا در طبیعت تفسیر کردند و بدینترتیب در سده 19 اسپینوزایی «مست خدا» زاده شد که تا مرحله قدیسی فلسفی پیش رفت: اسپینوزای پانتئیست. اسپینوزای سده بیستم نیز، تقریباً تا پیش از موج عظیم نیم سده اخیر، اسپینوزایی بوده است که در امتداد سنت فلسفی عقلگرایی سرگرم دستوپا کردن جوابهایی پیچیده، و اغلب مغلق، به همان پرسشهای فلسفه دکارتی در خصوص رابطه جوهر و صفات، رابطه نفس و بدن با خود و با جهان بیرون و مواردی از این دست بوده است، اسپینوزایی که با طرح یک جوهر یگانه و منفرد و تلاش برای غلبه بر ثنویت میتواند در رهایی از برخی بنبستهای دکارتی یاریگر باشد: اسپینوزای مونیست.
حال به این تفاسیر فلسفی از اسپینوزا صبغهای سیاسی نیز اگر افزوده شده، در مجموع و اغلب وی را در مقام یکی دیگر از نظریهپردازان قراردادگرایی و خصوصاً قسمی لیبرال دموکراسی اولیه و پیشرس دیدهاند. اما، تقریباً کل سنت نوین تفسیر اسپینوزا، و در اینجا مرادم سنت فرانسوی ـ ایتالیایی اسپینوزاپژوهشی است که فیالمثل با آثار کسانی همچون الکساندر ماترون، ژیل دلوز، لویی آلتوسر، امیلیا جانکوتی و شاگردان و همفکران آنها شناخته میشود، برخلاف این تفاسیری دست به قلم بردهاند که در تاریخ فهم و خوانش اسپینوزا بهاختصار بدانها اشاره کردیم. مهمترین نکته برای سنت اخیر، پیش از هر چیز، جایگاه ممتاز و برجسته اسپینوزاست که به موجب بازشناسی آن به هیچ وجه نمیتوان وی را به مرتبه یک فیلسوف درجه دوم سنت عقلگرایی تقلیل داد. نکتهای، چه بسا بس مهمتر، همان معاصر بودن (contemporaneity) و بالفعل بودن (actual) اسپینوزا و در عین حال خصلت برانداز (subversive) و برآشوبنده فلسفه اوست. تعبیر معروف نگری در وصف اسپینوزا، یعنی «نابههنجاری وحشی» (savage anomaly)، به بهترین وجه این دو خصلت اصلی تفکر اسپینوزا را تلخیص و معرفی میکند. مخلص کلام، پیش از آنکه وارد بحث از این شویم که مدعاهای این فلاسفه برای معاصر، بالفعل و برانداز خواندن اسپینوزا چیست، صرفاً میتوان گفت انبوهی از مطالعات درخشان و عظیم در نیم سده اخیر در خصوص اسپینوزا و جوانب مختلف تفکر و آثار او نوشته شده است که میتوان آنها را قابلههای قسمی «اسپینوزای جدید» دانست. نوزادی که همراه با خود انبوهی از امیدها و نویدها را به جهان معاصر ارزانی کرده است.
کتاب قدرت فقر تلاشی برای خوانش اسپینوزا از منظر اندیشه مارکس است. این خوانش چه وجوهی دارد و چه نسبتی با عالم واقع دارد؟ به عبارت دیگر این فیلسوف تنها و نامتعارف در عالم واقع چه میزان تاثیر بر اندیشه مارکس داشته است؟ آیا میتوان اسپینوزا را به نحلههای اندیشهای چپ متعلق دانست؟
کتاب «قدرت [برسازنده] فقر»، در واقع تلاشی است برای ردیابی شیوههای که مارکس اسپینوزا را میخواند تا عناصری را ردیابی کند که این دو فیلسوف بزرگ را به خواننده یکدیگر بدل میسازد. در واقع، این تنها مارکس نیست که اسپینوزا میخواند، بلکه اسپینوزا نیز هست که از خلال مارکس نهفتگیهایش بالفعل شده و نشان میدهد تا چه اندازه درخور رجوع و درسآموزی است. اما، قدرت فقر به طور مشخصتر دو سویه اصلی دارد، یکی همان خوانش خاص پاسکوچی از مفاهیم بنیادین اسپینوزایی همچون جوهر، حالت، تخیل، قدرت برسازنده و... است و دیگری تبارشناسی فقر در مقام جایگاهی است که در فهم عامه، و حتی ادبیات غالب علمی و آکادمیک، چیزی دانسته نمیشود مگر سیاهچاله نیستی، ناتوانی و فلاکت. برای مثال، اخیراً کتابی از دو دانشمند علوم رفتاری به فارسی ترجمه شده است با عنوان «فقر احمق میکند»، کتابی که خطوط استدلالی آن تقریباً مستدل کردن آماری و آزمایشگاهی همین گزاره فهم عامه است که فقر را همارز فلاکت و در اینجا بلاهت و لذا ناتوانی قرار میدهد. برخلاف این فهم و رویه غالب، آنچه قدرت فقر میخواهد انجام دهد به دست دادن بنیانی هستیشناختی و صد البته اجتماعی، تاریخی و سیاسی از عمل بنیادی و برسازنده نیرویی است که به ویژه در زمانه حاضر همان جایگاهی است که دانایی و توانایی را تولید میکند. قدرت فقر، به رغم وجوه مسلط فلسفی و نظریاش، بیتردید نسبت وثیقی با خواست قدرتی دارد که برای استیفای حق خویش بر ثروتی که میآفریند باید در گام اول به توانش و دانش خاص خودش وقوف یابد.
اما مقوله اثرگذاری اسپینوزا بر مارکس و نفوذ ایدههای وی در مارکس نیز خود مبحث دیگری است که سخن گفتن از آن نیازمند طرح مسائلی است در باب خود معنای اصطلاح «اثرگذاری» و از آن مهمتر و ژرفتر مفهوم «مواجهه». بدیهی است که مارکس جوان آثار اسپینوزا، و به روشنی رساله الهیاتی ـ سیاسی و نامهها، را نهفقط خوانده بلکه از آنها یادداشتهایی نیز برای خودش برداشته است. پاسکوچی از این دفترچه یادداشتها، معروف به دفترچه اسپینوزا، مباحثی را در خصوص جایگاه نظام شناخت مدنظر اسپینوزا (و مورد علاقه مارکس) با تکیه بر، آغازیدن از، تخیل (و نه رد و نفی آن)، مفهوم زمان، و اهمیت نهفتگی و بالفعل شدن آن در تاریخ، و... در کانون بحث خویش قرار داده است؛ اما دیگرانی نیز هستند که بر آموزههای مارکس از اسپینوزا در باب محوریت دموکراسی، سوبژکتیویته انبوه خلق، و لحظه ماکیاولینِ برتری شقاق و تضاد در هسته امر سیاسی سخن راندهاند. بابی که به نظر میرسد تنها گوشهای از آن گشوده شده و چه بسا در آینده شاهد تزها، رسالهها و آثار بدیع و درخشان دیگری در این راستا باشیم. و با این حساب، تصور میکنم به عوض پرسشی همچون میزان تعلق اسپینوزا به نحله چپ، که به نظرم دعوت به مشارکت در مجادلهای است بیحاصل و فرسایشی، باید از این پرسید که در «مواجهه» اسپینوزا با مارکس چه توانشهایی از این دو متفکر آزاد میشود که چنین مواجهههایی را واجد اثر و لذا مشروع و بهحق میسازد؛ و این رویهای است دقیقاً و کاملاً اسپینوزیستی در خصوص اولویت مسئله تأثیر و تأثر بر چیزی همچون صحت و اصالت تاریخی. بیشک، هستند بسیارانی که علایق آرشیوشناسانهای در خصوص بررسی میزان ارتباط و نسبت این دو دارند، اما آنچه این سنت مطالعات اسپینوزاپژوهشی متأخر بهدرستی بر آن متمرکز شده نه این دست دغدغههای مدرسی بلکه منظری است دست برقضا بهتمامی ماکیاولین ـ اسپینوزیستی در خصوص بهحق بودن بر اساس نیرو و قدرت: «حق، یا قدرت» (jus, sive potentia). اگر اسپینوزیسم رادیکال، یا «اسپینوزای جدید» واجد هرگونه مشروعیتی باشد، بسی بیش از گستره دالهای مشابه در گفتار وی و مارکس، این امر در میزان و جهت، و به تعبیر دلوز کندی و تندی و ماحصل، اثراتی نهفته است که ترکیب این دو نیرو در هستی ایجاد میکند. و این همان جایی است که پاسکوچی ایستاده است: بهرهگیری از ایجاد مونتاژی از این دو برای نشان دادن قدرت فقر در برساختن هستی، حالتهایی که میتوانند با شناسایی و استیفای حق خود در برساختن هستی همانا جوهر باشند.
به نظر میرسد «قدرت فقر» بخشی از یک پروژه محسوب میشود. پروژهای که شما در زمینه ترجمه آثاری مرتبط با اسپینوزا در حال انجامش هستید. چرا اسپینوزا؟ ضرورت این پروژه برای ایران از کجا ناشی میشود؟ درباره ابعاد این پروژه، آنچه انجام شده و آنچه در دست انجام است توضیح دهید.
قدرت فقر یکی از کتابهایی است که در چارچوب مجموعه «مواجهه با ماکیاولی و اسپینوزا»، همراه با دوست و همکارم امین کرمی، به ترجمه آن پرداختیم. در واقع، هدف از این مجموعه معرفی همین سنت فلسفی متأخر متکی بر اسپینوزا (و ماکیاولی) بود که در ابتدای مصاحبه به آن اشاره کردیم. چرایی (و به عبارتی ضرورت) آشنایی با این ماکیاولی و اسپینوزای جدید، بخشی از پاسخ خود را در ساحت نظریه (صفت تفکر) میگیرد که همانا بهرهگیری از زرادخانه مفهومی و نظری دو تن از غولهایی است که میتوانند در فهم وضعیت معاصر به یاری ما بیایند، و بخشی از پاسخ نیز در ساحت عمل (صفت امتداد) خود را نشان میدهد، یعنی همگام شدن با جریانی که نیم سده پیش از فرانسه و ایتالیا به راه افتاده است، جریانی که خود نتیجه اولویتیابی و برجستهشدن مسائلی است همچون سوبژکتیویته جمعی انبوه خلق، گسترش فزاینده کار عاطفی، محوریت دموکراسی بهمثابه شرط هر عمل سیاسی راستین و در سوی مقابل سر برآوردن جامعه کنترلی، اهمیت یافتن فاکتورهای ترس و ترور در ایجاد قسمی لویاتان به سبک سده هفدهم و... به تبع از آنچه نگری و هارت «در درون بودن» (being inside) به مثابه وضعیت مشترک عصر امپراتوری میخوانند، این مسائل به درجات مختلف، و گاه چهبسا شدیدتر و حادتر، در جوامع مختلف به وجود میآید. لذا، علاوه بر لزوم آشنایی نظری با این دست از تفاسیر، و گذر از تصورات سده هجدهمی رایج در ایران در خصوص قسمی اسپینوزای پانتئیست یا کمی جدیدتر یک اسپینوازی عقلگرای مونیست، مسئله مهم گشودگی به روی امکاناتی است که ماکیاولی و اسپینوزای جدید، با انبوهی از مفاهیم بدیع و زنده، برای ما در راستای فهم وضعیت معاصر فراهم میسازند. امکانات بدیعی که میتوان برخی از جوانههای آنها را در متونی یافت که در این مجموعه قرار گرفتهاند و هر کدام میتواند، در مقام یک بدن توانمند، به رویش ریزومهایی یاری برساند که دامنه و ثمرات آنها را کسی نمیتواند پیشاپیش حدس بزند.
در این مجموعه با دو دسته از آثار مواجه هستیم که میتوان آنها را، با مقداری تساهل، موقتاً به دو دسته تقسیم کرد: الف) تفاسیر و شرحهای مرتبه اول؛ و ب) تفاسیر و شرحهای مرتبه دوم. دسته اول را متونی تشکیل میدهد که به قلم فیلسوفانی نوشته شده است که خود را اسپینوزیست یا ماکیاولین میدانند و در راستای تشریح فهم ایشان از آموزههای آن دو متفکر نوشته شده است؛ کتابهایی همچون ماکیاولی و ما (لویی آلتوسر، انتشارات اختران)، اسپینوزا و ما (آنتونیو نگری، انتشارات ققنوس)، دموکراسی علیه دولت (میگل ابنسور، انتشارات ققنوس)، اسپینوزا و سیاست (اتیین بالیبار، انتشارات ققنوس)، بندگان مشتاق سرمایه (فردریک لوردون، انتشارات علمی و فرهنگی) و سرانجام قدرت فقر (مارگریتا پاسکوچی، انتشارات ققنوس). دسته دوم آثاری است از فیلسوفان، اغلب، جوانتری که به نسلهای بعدی جنبش نوزایی ماکیاولی و اسپینوزا تعلق دارند و در پی آن هستند که فهمی جامع و سادهتر از این تفاسیر فراهم سازند؛ آثاری همچون فلسفه سیاسی ماکیاولی (فیلیپو دل لوکزّه، انتشارات ققنوس)، بازگشت [به] اسپینوزا (وارن مونتاگ، انتشارات آگاه)، و مواجهه ماکیاولی و اسپینوزا (فیلیپو دل لوکزّه، انتشارات ققنوس).
پیش از این شما کتاب دیگری درباره نسبت اسپینوزا و مارکس با نام «بندگان مشتاق سرمایه» ترجمه کرده بودید. نظرگاه «قدرت فقر» نسبت به نظرگاه آن کتاب چه تفاوتها و شباهتهایی دارد؟
«بندگان مشتاق سرمایه» اثر منحصربهفرد و یگانه اقتصاددان معاصر فرانسوی فردریک لوردون برای تحلیل وضعیت سرمایهداری متأخر از زوایه انسانشناسی اسپینوزیستی است؛ از این رو اثر لوردون را «منحصربهفرد» میخوانم که، به اذعان بسیاری از صاحبنظران این حوزه، پیش از لوردون کسی، حتی در سنت مورد بحث، در پی بهرهگیری از اندیشههای اسپینوزا در عرصه اقتصاد سیاسی نبوده است و بر این اساس نمیتوان برای وی در این راستا از قسمی سلف یا نیا یاد کرد. لوردون در بندگان مشتاق سرمایه سعی میکند در عین تبیین این وضعیت، به اتکای آموزههای اسپینوزا، به بازنگری در برخی از مفاهیم مارکسی کلیدی، از قبیل استثمار، بیگانگی و ... دست بزند تا فهم دقیقتری را از رابطه سلطه ذیل نظم سرمایه به تصویر بکشد. بر این اساس، لوردون تقریباً هیچ عنایتی به رابطه خود این دو فیلسوف ندارد و صرفاً خوانشی خاص خویش را از ترکیب این دو نیرو عنوان میسازد که به زعم خود وی مونتاژی است از تحلیلهای کلان و ساختاری مارکس از نظم سرمایه و تحلیلهای خرد و انسانشناختی اسپینوزا از تأثیر و تأثرات انسانی. همچنین پروژه لوردون در راستای سنتی از نقد سلطه و بندگی قرار میگیرد که بیش از هر کسی به اتیین دو لا بوئسی بازمیگردد و بر این اساس وی خطی از نقد سلطه را از دو لا بوئسی تا اسپینوزا و مارکس پی میگیرد که در آن، بهطرزی غیر خطی،این اسپینوزاست که در مقام مکمل تحلیلهای کلان مارکس ظاهر میشود و به ما امکان میدهد تا به فهم و نقد صورتبندی سلطه در فاز کنونی سرمایهداری، یعنی نولیبرالیسم، نایل شویم. اما قدرت فقر در راستای همان سنت اصلی فلسفی ـ سیاسی تفسیر نوین از اسپینوزا قرار میگیرد که به طور مستقیم به کسانی همچون دلوز، ماترون و نگری بازمیگردد. پاسکوچی در قدرت فقر، مستقیماً رابطه درونی خود اسپینوزا و مارکس را میکاود و از دل این رابطه درونی به مسئله فقر و تحلیل آن میرسد. بنابراین، سوای حضور این دو فیلسوف در قلب تئوریک هر دو اثر، شاهد دو پروژه بالکل متفاوت هستیم. در یکی تفسیری از ترکیب این دو نیرو را میبینیم که مفسر از بیرون دست به خلق و ابداع آن میزند تا کلیت وضعیت سلطه، و چگونگی دگرگون ساختن آن، را شناسایی کند، و در دیگری مفسر از دل روابط درونی آن دو سعی در فهم اتصال معاصر و، بهویژه، نیروی مقاومت و برسازنده فقر میکند.
کتاب «قدرت فقر» ابتدا به زبان ایتالیایی نوشته شده است. به گمان شما دلایل و انگیزههایی که باعث رجوع دوباره به اندیشه اسپینوزا به ویژه در ایتالیا شد چه بود. متفکر مطرحی چون آنتونیو نگری چه تاثیری در این روند داشت و از اساس چرا نگری ارائه قرائتی جدید از اسپینوزا را ضروری تشخیص داده است؟
پیش از نگری مهمترین چهرهای که در ایتالیا به پژوهش در حوزه مطالعات اسپینوزایی دست زده است خانم پرفسور امیلیا جانکوتی است که متاسفانه، دستکم برای کسانی که ایتالیایی نمیدانند، بیشتر آثار جانکوتی به زبان ایتالیایی است. اما خوشبختانه، علاوه بر بعضی از جستارهای کوتاه ایشان، اثر عظیم وی با عنوان «فرهنگ لغت اسپینوزا» به انگلیسی نیز ترجمه شده است که بهراستی برای پژوهشگران این حوزه منبع غنی و بیبدیلی از مدخلهای اصطلاحات و مفاهیم اسپینوزا به شمار میرود. هرچند، به دلایل مختلف، بخش عظیمی از جریان بازگشت به اسپینوزا در ایتالیا مرهون تلاشها و آثار آنتونیو نگری است. اما نکته شایان توجه آن است که آثار نگری، به اذعان خود وی، بیش از هر کس تحت تأثیر آثار فیلسوفان فرانسوی شکل گرفته است و نه سنت ایتالیایی مذکور. البته بیتردید خود نگری همزمان شخصیتی برجسته و تأثیرگذار در جریان جنبش ورکریسم در ایتالیا بوده و لذا خوانش وی از اسپینوزا علاوه بر عناصری از تفاسیر دلوز و ماترون، بهشدت متأثر از رویکرد ورکریستی اوست. بیتردید، به سبب اهمیت و قدرت خوانش نگری از اسپینوزا، نه فقط در ایتالیا بلکه در فرانسه و بعدها در بسیاری از جاهای دیگر، این خوانش از منابع مهم و اصلی فهم اسپینوزا بوده است. حتی میتوان این اثرگذاری را بهروشنی در کارهای فیلسوفان درجه اول و قدرتمندی همچون اتیین بالیبار نیز دید که بهرغم تفاوتهای اساسی به لحاظ سیاسی و فلسفی، کتاب خویش درباره اسپینوزا، «اسپینوزا و سیاست»، را بر شالوده همان خط استدلالی اصلی نگری، یعنی اینهمانی متافیزیک اسپینوزا و سیاست او و سنجش رابطه آثار اسپینوزا در نسبت با اتصال تاریخی هلند نیمه دوم سده هفدهم، شکل میدهد.
اما بازگشت کسانی همچون نگری به اسپینوزا، چنانکه میدانیم نسبت وثیقی دارد با موج ضدهگلی گستردهای که در فرانسه پس از وقایع 1968 به اوج خود رسید و لزوم یافتن قسمی هستیشناسی که بتوان به اتکای آن هم از چنبره هگلیسم مسلط بر تفکر سیاسی فرانسوی آن دوران خارج شد و هم مبنایی نظری برای فهم و صورتبندی مبارزاتی اندیشید که خارج از چارچوبهای احزاب رسمی و اغلب منحط قانونی در حال حیات بود. سوای این وضعیت عینی، باید به وضعیت سوبژکتیو نگری هم اشاره کنیم که درست در زندان به اسپینوزا پناه میبرد. یکی از سه فیگوری که، در کنار لئوپاردی و ایوب نبی، به قول تیموتی اس مورفی، به وی امکان داد تا در دوران بازداشت طولانی و حبس در زندان به پایداری و مقاومت خویش در مقابل آپاراتوسهای دولتی، و همدستان آنها در حزب کمونیست ایتالیا، ادامه دهد. بنابراین میتوان اسپینوزای نگری را، یعنی این خوانش بدیعی که حتی خود فلاسفهای همچون دلوز، ماترون، و ماشری را در فرانسه، مجذوب و شیفته خود میسازد، مولود نیروهای عینی و ذهنیای بدانیم که قلم توانای فیلسوف برجسته جنبش ورکریسم آن را در مقام مداخلهای در وضعیت شکست جنبش مزبور در ایتالیا تولید میکند. قسمی مقاومت که همچون پراتیک خود اسپینوزا، در تاریکترین ایام رجعت سلطنت و استبداد کلیسای هلند، به عوض هجو عامه مردم و کنشگری، ولو مخرب ایشان، دست به قلم میبرد تا فهمی بنیادین، رئالیستی و در عین حال رهاییبخش از هستی و نیروی برسازنده آن به دست دهد.
مارگریتا پاسکوچی کیست؟ چه جایگاهی در عالم اندیشه دارد و اهمیت ترجمه اثری از او از کجا ناشی میشد؟
چنانکه در پیشگفتار فارسی قدرت فقر ذکر کردهایم، خانم مارگریتا پاسکوچی دکترای ادبیات تطبیقی را در دانشگاه نیویورک سیتی ایالات متحد خوانده است، جایی که به نگارش رساله دکترایی با عنوان «سرمایه و امر خیالی، مطالعهای در باب کالا در مقام ابژه شاعرانه» دست یازیده. مارگریتا پاسکوچی همچنین دارای دکترای فلسفه از دانشگاه فرانکفورت آلمان نیز هست. مارگریتا پاسکوچی، مؤلف سه اثر به زبان ایتالیایی است: درآمدی بر اندیشه والتر بنیامین (2002)، قدرت فقر: مارکس اسپینوزا میخواند (2006)، و علت خویش: جستاری در باب سرمایه و امر نهفته (2009). او همچنین اثری تحت عنوان قرائتهای فلسفی از شکسپیر: هنر تو، علت خویش (2013) به زبان انگلیسی دارد. پاسکوچی به عنوان استاد مهمان در بسیاری از دانشگاههای اروپایی و بهویژه در ایتالیا تدریس کرده، اما در سالهای اخیر بیشتر در مقام پژوهشگر مستقل به نگارش و انجام پژوهش مشغول بوده است. اما آنچه اثر پاسکوچی را واجد اهمیت میکند، ابتکار وی نهفقط در ارائه کندوکاوی موشکافانه از فهم و آموزههای مارکس از اسپینوزا، بلکه گره زدن این امر به فهم مسئله فقر در زمانه حاضر و بهرهگیری از آن در ارائه تصویری است بدیع و ایجابی از جایگاهی که، بهغلط، با نیستی، ناتوانی و مرگ شناخته میشود. همچنین اثر پاسکوچی، برای ما، مؤید این بود که علاوه بر معاصر بودن و فعلیت اسپینوزا، چگونه چنین مواجههای نه فقط برای چهرهای چون مارکس، بلکه برای ما میتواند منبع زاینده قسمی فهم و تحلیل ایجابی و مبتکرانه باشد که جز به زعامت اسپینوزا میسر نمیگردد. همچنین چنانکه از عنوان اثر پیداست، مسئله فقر در کانون تحلیل و بررسی اثر پاسکوچی قرار دارد. درست است که خود نگری در برخی از آثار منفرد و مشترکش، از جمله در «زمان برای انقلاب»، «انبوه خلق»، و «جمهور»، به مسئله فقر پرداخته است، اما اثری چنین که کانون تحلیل آن جایگاه و وضعیتی باشد که تصور میرود با روند کنونی سلطه آن بر بخشهای بیشتری از بشریت سایه بیفکند، واجد اهمیت اجتماعی و تاریخی خاصی نیز هست که آن را درخور توجهی ویژه میسازد. و اینکه چنین اثری به عوض تلانبار کردن دادهها، اطلاعات، آمار و ارقامی که نمونه آن همین الان در همهجا به وفور یافت میشود، شالودههای هستیشناختی فقر را از منظر مقاومت به بحث بگذارد دقیقاً همان چیزی است که اثر پاسکوچی را واجد اهمیتی چندین باره میسازد. زیرا، به تبع از آن آموزه کلیدی ماکیاولی، که هارت و نگری به طرزی درخشان بر آن تأکید میورزند، فهم رئالیستی قدرت برساخته، قدرت تأسیس شده یا همان وضعیت جاری امور، تنها از رهگذر فهم آن بهمثابه قسمی رابطه (با ذکر نسبت داراییهای «بخشهای مختلف جامعه» یا روندهای فزاینده نابرابری) میسر نمیشود، بلکه باید به درک هستیشناختی آن از «منظر پایین» متوسل شد. و این نکتهای محوری است که اثر مارگریتا پاسکوچی در خصوص فقر را ممتاز و درخور توجه جدی میسازد.
فواد حبیبی
آنچه که در اولین نگاه، در مواجهه با کتاب قدرت فقر جلب نظر میکند، نسبتی است که در این کتاب میان فقر و عشق برقرار میشود. این نسبت در پیشگفتار شما بر کتاب، پیشگفتار نویسنده بر ترجمه فارسی، پیشگفتار آنتونیو نگری بر چاپ ایتالیایی کتاب و... مورد تاکید قرار گرفته است. دلیل این تاکید بسیار چیست و اهمیت این نسبت از کجا برمیآید؟
اگر بخواهیم به زبان اسپینوزا صحبت کنیم باید بگوییم که نسبت فقر و عشق نسبت وضعیت قدرت درونماندگار انبوهخلق و تنها مسیری است که این قدرت میتواند به اتکای آن فهمی جامع از هستی را به دست آورد و در عمل بهمثابه جوهر به علت خویش بدل شود. در نظم مسلط، فقر همان «دل تاریکی» است، مرکز سیاهچالهای که نظم مزبور یا، در راستای خلق انسان مازاد و دورریختنی، در پی تحقیر و طرد آن است؛ یا، در جهت فروکاهش سیاست به اخلاقیات، بر آن ترحم میورزد و، از سر دلسوزی، برای تسکین (و تضمین تداوم) دردهای آن بنگاههای خیریه را عَلم میکند. از سوی دیگر عشق، این مفهوم قدیمی اما کماکان پرتوان و سرشار از نیرو، نیز در نظم کنونی بر چیزی دلالت ندارد مگر پیوندهای رمانتیک فردی که هدف غایی آن ایجاد وحدت و یکی شدن میان افراد است. کسبوکاری که میتوان برای تحقق بهینه آن در قالب روانشناسی بازاری به ارائه فرمولهایی هر دم فزاینده دست یازید تا از اتلاف انرژی، زمان و پول در جریان آن پیشگیری کرد. اما فقر و عشق در گفتار اسپینوزیستی کسانی همچون نگری و پاسکوچی دلالتهایی بالکل متفاوت دارد. فقر در این معنا به جایگاهی اشاره دارد که دست برقضا نه جایگاه فقدان و ضعف که مرکز سازندگی، آفرینش و تولید ثروت هستی است، البته مرکزی که تولیداتش، ثروتش، ربوده شده اما کماکان، و الیالابد، واجد قدرتی است برسازنده که به شرط توسل به عشق میتواند حق خویش را بازستاند. در واقع این دست عشق جمعی، سیاسی و دربرگیرنده، که بهتمامی برگرفته از آموزههای اسپینوزا در بخش پنجم و نهایی کتاب اخلاق است، نهایت شناخت (به اصطلاح نوع سوم مورد اشاره اسپینوزا)، گشودگی به روی تجربه هستی و طی طریق دشوار خردمندی است که همان تحقق بینش منتج از زوایه دید «از پایین» انبوه خلق باشد. همچنین باید عشق سیاسی را بهمثابه آن میلی قرائت کنیم که رو به سوی تشکیل بزرگترین بدنی دارد که امکان دارد: جمهور. بر این اساس، فقر جز از رهگذر تجربه عشق نمیتواند برای زدن مهر قدرت خویش بر هستی و در هم شکستن حصار تنهایی، ترس و مرگ به برساختن امر مشترک همّت بگمارد، قسمی جمهوری تشکیل شده از تمامی تکینگیهای فروکاستناپذیر که اسپینوزا در آخرین سطور رساله سیاسی آن را «دموکراسی مطلقاً مطلق» میخواند.
خوانش مارکس از رساله الهیاتی ـ سیاسی اسپینوزا که در یادداشتهای او متجلی شده، چگونه خوانشی بوده است و چه نسبتی با خوانشهایی که در متفکران متاخری که به اندیشه اسپینوزا رجوع کردهاند برقرار میکند؟
کاملاً واضح و مبرهن است که، با توجه به یادداشتهایی که مارکس از رساله الهیاتی ـ سیاسی، و همچنین نامهها، برداشته، او عمیقاً تحت تأثیر بحثی است که اسپینوزا در رساله الهیاتی ـ سیاسی در خصوص تمایز فلسفه و الهیات میکند. دو نوع از شناخت که غایتی یکسره متفاوت را هدف گرفتهاند: خردورزی کاربران و اطاعت مؤمنان. همچنین بیتردید اسپینوزا، و از رهگذر وی ماکیاولی، تأثیر عمیقی بر یکی از مهمترین و پایهایترین اصول سیاست مارکس داشتهاند؛ اصلی که مارکس را نه فقط از اسلافی چون بلانکی بلکه از اخلاف سده بیستمیاش متمایز میسازد: محوریت عمل مستقیم عامه مردم یا انبوه خلق، یا همان دموکراسی در حکم جنبش دائمی و زنده سوژههای یک وضعیت. پاسکوچی همچنین به آموزههای دیگری نیز همچون، تخیل، زمان، رابطه خرد، آزادی و ضرورت بهمثابه کانون علایق و یادداشتهای مارکس میپردازد. نکاتی که صد البته اشتراکات و تمایزاتی با تفاسیر کسانی همچون بالیبار، نگری و مونتاگ دارد که فیالمثل بر ماتریالیسم کلام، تنانگی مقوله آزادی، اینهمانی حق و قدرت، محوریت شهروندان (یا به تعبیر بالیبار تودهها) در ساختار دولت و... دارد.
بخشی از کتاب به مقوله «قدرت برسازنده فقر» میپردازد و در آن از «اقتصاد شادمانی» صحبت شده است. مقوله اقتصاد شادمانی چه نسبتی با فقر دارد؟ نوعی از پارادوکس بر این رابطه حاکم نیست؟
«اقتصاد شادمانی» مفهومی است که مارگریتا پاسکوچی در بخش پایانی کتاب مطرح میکند. پاسکوچی در آنجا، پس از نقد تولید کالاها در سرمایهداری بهمثابه امری که علت آن نه در خودش که از سوی دیگری است، به مفهوم نهفتگی (virtuality) میپردازد تا نشان دهد اگر بتوان نهفتگی را در سطح درونماندگار هستی بالفعل کرد یا به تعبیر دیگر آن را از بند نظم موجود آزاد ساخت، میتوان امر ربودهشده را بازپس گرفت. پاسکوچی، آشکارا با تأسی از سنت ورکریسم، علیه تقدیس و تأکید بر «کار مولد» موضع میگیرد و «کار غیر مولد» را یکی از کانونهای تاکتیک ورکریستی امتناع از کار و ایستادن در برابر تداوم جدایی کار یدی از کار ذهنی ـ ذهن از بدن، انتزاع از مادیت ـ معرفی میکند. اگر، چنانکه پاسکوچی میگوید، اقتصاد شادمانی را همانا اقتصادی بدانیم که مقدمات و امکانات لازم برای لذت، شادمانی و خردمندی همگانی فراهم میآورد، چنین اقتصادی جز از رهگذر تحقق قدرت برسازنده فقر و فهم ظرفیت مولد این جایگاه برای برساختن امر مشترک میسر نمیشود. بر این اساس، «اقتصاد شادمانی» تعبیر اسپینوزیستی برای اشاره به قسمی اقتصاد دیگر است که در پی بازپسگیری امر مشترک از سوی فقرا، رو به سوی تولید شادمانی و خردمندی بر اساس دموکراسی مطلقاً مطلق، از جمله در حوزه تولید و مصرف همگانی، دارد.
در حقیقت، مسئله نه درباره پارادوکسیکال بودن این مفاهیم، بلکه عبارت است از پارادوکسی که در صورت پیشفرض گرفتن و مسلم پنداشتن شروط وضعیت کنونی در مواجهه با فقر، قدرت و شادمانی بیدرنگ بر اذهانمان حاکم میشود. آنچه آثاری همچون «قدرت فقر» در جستجوی نشان دادن آن هستند این است که بخشی لاینفک از تلاش ما برای چیرگی بر این موانع شناختی در برابر فهم رئالیستی و «از پایین» پدیدهها، لاجرم از رهگذر خواندن بیوقفه و تلاش بیپایان برای نیل به فهمی بهتر، و صد البته مؤثرتر و کارگرتر، از شرط برناگذشتنی هر فلسفیدنی میگذرد: اسپینوزا و اسپینوزیسم. رسالتی همزمان نظری و عملی که تصور نمیکنم هیچکس به اندازه دلوز در ترسیم موجز و دقیق عظمت و دشواری ناگزیر آن، همچون هر امر عالی، موفق بوده باشد: «[اسپینوزا] همچون تندبادی است که هر بار او را میخوانیم، به زمینمان میزند؛ جاروی سحرآمیزی که ما را از جا میکَنَد. هنوز فهم اسپینوزا را شروع نکردهایم، و خود من هم از بقیه جلوتر نیستم.»
نظر شما