گفتوگو با نریمان حسنزاده، شاعر اهل جمهوری آذربایجان:
هیچ چیز توان رقابت با ادبیات را ندارد/ اخلاق انسانی ویران شده است
حسنزاده، شاعر اهل جمهوری آذربایجان معتقد است: از نظر من، نقش ادبیات منحصر به فرد است، جز ادبیات، جز شعر چیزی نیست که چنان قدرتی داشته باشد تا آدمها را تغییر بدهد و بر آنها تاثیر بگذارد و به زندگی تشویقشان کند. هیچ چیز نمیتواند با توان تاثیرگذاری ادبیات رقابت کند. بنابراین، جهان را باید اهالی ادبیات و نویسندگان هدایت کنند. اگر این اتفاق بیفتد، انسانیت در سراسر جهان پیروز میشود.
خاطرات داستانی شما با عنوان «نان خاله نبات» داستان یک نویسنده را در دوره بلوغش در میانه قرن بیستم و در آذربایجان تحت حاکمیت شوروی روایت میکند. به ویژه برای کسانی که میخواهند نویسنده شوند، بزرگ شدن در کشورتان را در شرایط امروز با گذشته چطور مقایسه میکنید؟
کاملا متفاوت است. سبک زندگی و زندگی جوانان دوره شوروی و جوانان امروز کاملا متفاوت است. این تفاوتها ریشه در این واقعیت دارد که خود جامعه، ساختار جامعه، نگرش جوانان به زندگی و حتا درکشان از اخلاق کاملا تغییر کرده است. جوانان امروز آگاه هستند. در زمان ما، جوانان بسیار معصوم، بسیار ساده و حتا میخواهم بگویم سادهلوح بودند. آنها هر چیزی را که میشنیدند باور میکردند، در حالی که جوانان امروز به هیچچیز اعتقاد ندارند. این بدبینی غمانگیز است، چون اعتقاد نشانه خلوص است. اگرچه باور داشتن، نقصهای خودش را دارد، اما مقدس هم هست. فکر میکنم این فقدان باور، از جوانان اروپایی میآید. مارکس در یکی از مصاحبههایش گفت: «من بهشدت به انسانها مشکوکم.»
تفاوتهای بین جوانان دوره ما و جوانان دوره امروز در زمینه ارزشهای خانوادگی مشخص است. برای مثال، من هرگز نمیتوانستم تصور کنم که یک پسر یا دختر، پدر و مادر پیرشان را به آسایشگاه سالمندان ببرند. یکبار شنیدم که پدری گله میکرد که اگرچه هفت تا بچه بزرگ کرده، این هفت بچه نمیتوانند از یک نفر، از پدرشان، مراقبت کنند. چه در اروپا و چه در آذربایجان، من آدمهایی را که اینطور رفتار میکنند تقبیح میکنم. اخلاق انسانی ویران شده است. امروزه عشق به همنوع نابود شده. حالا اگر کسی یک کار خیری انجام دهد، انتظار دارد در ازایش چیزی دریافت کند. این یک تراژدی است: چون هر چه آدمهای بیشتری در جامعه مشارکت کنند، قدرتمندتر و حیرتانگیزتر میشوند. عده کمی امروز از خدا عمری طولانی میخواهند تا به دیگران خدمت کنند. با وجود این، جامعه امروز، با تکنولوژیهای به شدت پیشرفتهاش، سودمند است. برای مثال، وقتی در شهر درس میخواندم، هر دقیقه دلم میخواست بتوانم بدانم که مادرم چه کار میکند، کجاست و در روستای کوچکمان چهکار میکند. اما نمیتوانستم به راحتی با او تماس بگیرم. اما حالا گوشی موبایلتان را در دست دارید و به راحتی میتوانید با آدمهایی در نقاط دوردست تماس بگیرید. این سرویس فوقالعادهای است. اما هر پیشرفتی اشکالات خودش را دارد. مثلاً، یک نفر شاید بخواهد ببیند که زندگی در سیاره زحل چگونه است. این خواست او است، و بنابراین، برای رسیدن به این هدف شاید هر کاری بکند. اما چرا باید برای رسیدن به این هدف دوردست کسی را که نزدیک اوست بکشد؟ من هیچ عظمتی در این گونه تلاشها نمیبینم. انسان باید به جای سفر به زحل، در پی کشف درونیات قلب افراد نزدیک به خود باشد. چون اگرچه شاید آنها حیات را روی زحل کشف کنند، اما جهان درونی آدمهایی را که درست کنارشان هستند نمیبینند.
در طول تاریخ یک شکاف نسلی بین جوانان و سالمندان بوده است. جوانها فکر میکنند که بیشتر از نسل سالخورده میدانند؛ آنها فکر میکنند که نسبت به نسل مسنتر دانش بیشتری دارند و دانشی که مسنترها دارند قدیمی است. و نسل قدیمیتر در مورد اینکه به نسل جوانتر تکیه کنند تردید دارند؛ آنها نسبت به تواناییهای جوانان در پرداختن به جهان پیرامونشان بدبین هستند. نسل قدیم نگران است که آیا نسل جوان توانایی حکمرانی درست بر کشور و رسیدگی به مشکلات مردم و مدیریت همه چیز را دارد یا نه. در واقع هر نسلی بر این باور است که نسل خودش مناسبترین نسل برای اداره چیزهاست.
شما در درجه اول به عنوان یک شاعر مشهور هستید. آیا میتوانید بگویید چطور به این نتیجه رسیدید که کتاب خاطرات به نثر بنویسید؟ انگیزه شما در دهه ۱۹۷۰ چه بود؟ چالشهایی که شعر را از نثر مجزا میکند چیست؟
نمیدانم چرا این رمان را [براساس زندگیام] نوشتم. در نظر داشتم یک شعر بلند درباره این موضوع بنویسم؛ من ننوشتمش -به دنیا آمد! من دبیر بخش شعر مجلهی ادبی «ادبیات» بودم. این کتاب را به صورت مجموعه یادداشت نوشتم، یکجور کتاب روزانه. وقتی تمامش کردم، دادمش به عاکف حسیناف، دبیر بخش نقد مجله تا بخواند و بازخوردش را بگیرم. حدود یک ماهی گذشت و یادداشتهایم را پس نداد. وقتی در این باره از او پرسیدم، قول داد دفعه بعد که همدیگر را میبینیم، آنها را با خودش بیاورد -اما باز هم نیاورد.
بعد از مدتی طولانی، او برای من نسخهی چاپی مجله را آورد که کل یادداشتهایم در آن چاپ شده بود. شگفت زده شدم و کمی خجالت کشیدم. به او گفتم که که برای انتشار ننوشته بودمش. او جواب داد: این کارت بسیار بهتر از آن است که برای انتشار ننوشته باشی. به یک سطرش هم دست نزن!
بعد از آن خودم را پنهان کردم و یک هفته بیرون نرفتم. خیلی عجیب بود. من فقط احساساتم را رونویسی کرده بودم. برای من به عنوان یک شاعر، راحتتر است که احساساتم را به شکل شعر بنویسم، نه نثر. معمولا برای من سخت است که جملات نثر را بسازم، اما در مورد «نان خاله نبات» تعمدا جملات منثور خلق نکردم -فقط هرچه به ذهنم میرسید و همانطوری که فکر میکردم مینوشتم. جملات را صیقل ندادم. اگر این کار را میکردم فکر نمیکنم کتاب همان تاثیر قدرتمندی را میداشت که الان دارد. جالب است که سلیمان رحیماف، نویسنده ملی آذربایجانی، رمان را خواند و گفت: تو یک تلگرام نوشتهای، نه رمان. رویش کار کن و آن را به رمان بلند تبدیل کن؛ حرف برای گفتن زیاد دارد.
بعد، کتاب در مسکو با ترجمه کوزلوفسکی، شاعر مشهور روس، منتشر شد. سه بار کتاب را در رادیو مسکو خواندند. در مطلبی آمده بود: «این کتاب مثل الماس است و باید با محافظت از روح نویسنده، مثل یک الماس ارائه شود.» انتشارات ملودیا ایگواردیا به من پیشنهاد داد برای رمانی دیگر قرارداد ببندم. حتا پیشنهاد دادند یک پیشقسط هم از حقالتالیفم به من بدهند. [هرچند نریمان هرگز رمان دیگری ننوشت].
فلورا خلیلزاده، شاعر آذربایجانی، گفت: «این شاعر تنها یک اثر به نثر نوشته و همهجا از آن نقل قول میکنند.» کتاب به هشت زبان ترجمه شده و انگلیسی، زبان نهم است.
شما تجربه هدایت تغییرات بزرگ را در زندگیتان داشتهاید، از روستای کوچک پولیو تا شهرهای بزرگی نظیر گنجه، باکو و دیگر نقاط جهان؛ از دوره شوروی تا دولت ملی امروز؛ از دوره ماشین تایپ تا عصر کامپیوتر. به عنوان یک شاعر، چه چیزی به شما کمک کرد تا در خلال بسیاری از تغییرات جهانی و محلی در حوزههای مکان، سیاست و تکنولوژی عبور کنید؟
تغییرات زیادی اتفاق افتاده است. از دوره شوروی تا به امروز، احساسات گرم و سرد جای خود را به یکدیگر دادهاند. الان عصر علم و تکنولوژی است. این تغییر جنبههای مثبتی دارد -همانطور که گفتم حالا میتوانم هر زمان که بخواهم با هر کسی تماس بگیرم. اما گذشته یک نوع تقدس یا فضیلتی دارد که حتا نمیتوانم توضیحش بدهم. امروز نگرشهای مردم پیچیده شده است: مردم تنها به این دلیل به دیگری خوبی میکنند که در ازایش چیزی دریافت کنند. مردم از نظر اخلاقی در دوره جوانی من قویتر بودند. استاد من در دانشگاه، میرحلال پاشایف، نویسنده مشهور داستان کوتاه، به من آپارتمانی را هدیه داد که دولت به پسرش داده بود. پسر او برنامهای نداشت که به زودی ازدواج کند، اما من داشتم. با این حال میرجلال هرگز جلوی دیگران به این موضوع اشارهای نکرد.
حالا، مردم، از جمله من، همیشه در شتابیم. با این عجله به کجا میخواهند برسند؟ ما کمبود وقت داریم؛ همیشه از این گله میکنیم. ما برنامهریزی زندگیمان را با چشمان خیره به ساعت انجام میدهیم. اینطور زندگی کردن چقدر سخت است! زندگی انسان کوتاهتر شده. سبک زندگی ما خیلی دشوار است. در دوران جوانی من، مردم به مکه میرفتند و یک سال در راه بودند. اما حالا مردم تسبیح به دست میگیرند و سوار هواپیما میشوند و به مکه میروند و چند روز بعد برمیگردند. با تلاش کمتر و در زمان کوتاهتری حاجی میشوند. خیلی عجیب است که آنها، برخلاف مردم زمان قدیم، احساساتشان را واقعاً حس نمیکنند. مردم تمام زندگی در حال دویدناند. امروز بدون دویدن زندگی غیرممکن است، و زندگی کردن در حال دویدن خیلی سخت است.
فکر میکنید نقش ادبیات و به ویژه شعر در جهان امروز چیست؟
از نظر من، نقش ادبیات منحصر به فرد است، جز ادبیات، جز شعر چیزی نیست که چنان قدرتی داشته باشد تا آدمها را تغییر بدهد و بر آنها تاثیر بگذارد و به زندگی تشویقشان کند. هیچ چیز نمیتواند با توان تاثیرگذاری ادبیات رقابت کند. بنابراین، جهان را باید اهالی ادبیات و نویسندگان هدایت کنند. اگر این اتفاق بیفتد، انسانیت در سراسر جهان پیروز میشود.
و اینکه چه توصیهای برای نویسندگان جوانتر در آذربایجان و جهان امروز دارید؟
یکبار من و خلیل رضا، شاعر ملی مشهور آذربایجان، بحث میکردیم که بهترین حالت برای نوشتن شعر چیست. خلیل رضا گفت: «مثل ولادیمیر مایاکوفسکی، شاعر فوتوریست روس.» من اعتراض کردم و گفتم که شعر مایاکوفسکی بیش از حد پرتبوتاب است، در عوض ما باید مثل سرگئی آلکساندروویچ یسنین، شاعر غنایی روس، شعر بنویسیم، چون شعر او آرام و پرابهت بود.
رفتیم سراغ ناظم حکمت و از او پرسیدیم حق با کدام ماست. او روی کاناپه نشسته بود، اما بلند شد و رفت کنار پنجره و یک سطر از شعر صمد وورغون، شاعر آذربایجانی را از حفظ خواند: چه زود پیر شدی شاعر». حکمت نفس عمیقی کشید و بعد گفت: «شما باید شعر را به زبان مادرتان بنویسید، منظورم جوری است که انگار با مادرتان حرف میزنید. یک شاعر با مادر و معشوقش به آرامی، با ملاحت و نه فریاد حرف میزند.» من به طرف خلیل رضا برگشتم و گفتم: «اما شعرهای تو؟ بسیاری از آنها بیش از حد هیجانی هستند، باید موقع خواندنشان صدایت را بالا ببری، آنها چی؟» او جواب داد: «بله، درست میگویی. من اینطور مینویسم، بنابراین مردم میتوانند وقتی به چنین شعرهایی نیاز داشتند، شعرهای من را بخوانند، نه شعرهای مایاکوفسکی را.» ما نگاه مشابهی درباره نوشتن شعر در کتاب «کتاب مادرم» نوشته جلیل محمدقلیزاده، نویسنده طنز میبینیم، که لزوم نوشتن شعر از زبان یک مادر را مطرح میکند. کار یک شاعر باید ریشه در شیری داشته باشد که زمانی از سینه مادرش نوشیده.
مترجم: نازنین معمار
نظر شما