حنیف قریشی، داستاننویس و فیلمنامهنویس پاکستانی انگلیسی درباره آخرین کتابش «هیچ» و نژادپرستی رو به رشد و جدید در اروپا میگوید.
در هشتمین رمان قریشی «هیچ» شخصیت اصلی، والدو، یک کارگردان فیلم هشتاد ساله است که زمانی مورد تحسین بوده و حالا ماههای آخر زندگیاش را سپری میکند. یک شب والدو، این کارگردان خلاق که حالا فلج شده، متوجه میشود که همسر زیبا و جوانش در اتاق کناری با اِدی، یک منتقد فیلم و دوست والدو، است. والدو تلاش میکند تا ادی را از خانه بیرون بیندازد تا احتمالا بقایای زندگیاش را نجات دهد.
قریشی میگوید: «رمان جدیدم با یک مرد کلاهبردار و یک نقشه ویرانکننده آغاز میشود. چند سال پیش قربانی یک کلاهبردار شدم که پول زیادی از من و بسیاری افراد دیگر دزدید. در آن زمان زیاد کار نداشتم و با دوستم فیلمهای قدیمی امریکایی با بازی جوآن کرافورد و بت دیویس را تماشا میکردیم. آن موقع رمانهای پلیسی هم میخواندم، مخصوصا از ژرژ سیمنون و داستانهای کارآگاه مگره. میخواستم رمانی بنویسم که تا حدودی پلیسی باشد.»
او یک روز صدای والدو را میشنود. «صدای این مرد را شنیدم. او ۶۰ یا ۷۰ ساله بود، روزگارش به سر آمده و منتظر مرگی آسان و رضایتبخش بود. همانطور که در حال مرگ است، میفهمد که همسرش با یک مرد کلاهبردار و شیاد رابطه دارد. او هفت سال آخر عمرش را روی صندلی چرخدار بوده. ایده روایت داستان از زبان مردی که کمتر از اطرافش آگاه است برایم جالب بود. کاراکتر والدو که نمیتواند خوب ببیند یا بشنود شبیه به کارهای بکت بود.»
فناپذیری و مرگ هم راهش را به داستان باز میکند. قریشی میگوید: «یکی از چیزهایی که به آن فکر میکردم درباره مادرم و زوال او بود. چرا آدمهای پیر اغلب عصبانیاند؟ هر چقدر هم که در زندگی اندوخته باشید، اواخر زندگی درباره از دست دادن است. دوستانتان میمیرند، فرزندانتان بزرگ میشوند، موقعیت و شغلتان در جامعه احتمالا از دست میرود. منزلت اجتماعی و احترام مردم به شما از بین میرود. لازم نیست که مرگ همیشه یک تجربه فلاکتبار باشد، اما قرار است چیزهای زیادی را از دست بدهید.»
قریشی میگوید: «در اروپا مردم بیشتر عمر میکنند. این نسل دهه ۱۹۶۰ است. بچههایی که ضدفرهنگ را ساختند حالا در هفتاد سالگی به سر میبرند. نسل آزادی جنسی، تحمل جنسی و فرم جدیدی از روابط . میخواستم بازتاب همین را بنویسم. من در دهه ۱۹۵۰ به دنیا آمدم و تغییرات زیادی را دیدهام. این واقعا برایم جالب بود.»
والدو تلاش میکند ادی را از صحنه خارج کند. قریشی میگوید: «او تلاش میکند ادی را بیرون کند. به زنش میگوید که او یک مرد فاسد است، رذل و باجبگیر است، اما به نظر نمیرسد که فایده داشته باشد. این برای والدو وحشتناک است. آنچه بیش از همه برای او ویرانگر است این است که به رسمیت شناخته نمیشود. وقتی کودک هستید، یک جور حس اطمینان در والدینتان وجود دارد که شما غیرقابل جایگزین هستید. حالا والدو ناگهان به خاطر عشق زنش نسبت به یک مرد دیگر احساس گمنامی میکند. اینکه او ادی را میستاید، توهینی است به جایگاه او در دنیا و حس واقعی او به خودش به عنوان یک مرد.»
در نوشتن درباره ادی، قریشی به سبک فیلمهای نوآر روی میآورد. «آنچه در فیلمهای نوآر بیشتر از همه برایم لذتبخش است، سیاهی درون روح کاراکترهاست. آنها جذاب و از بسیاری جهات پیچیدهاند. با توجه به جذابیت اندوختن پول، امروز این در دنیا کاملا مطرح است. میتوان آن را در سریال «بریکینگ بد» هم دید. مردی که ناچار است برای درمان سرطانش پول جمع کند، اما بعد به یک کلاهبردار و گانگستر تبدیل میشود که این در نهایت روحش را کاملا سیاه میکند.»
«چیز دیگری که در مورد دنیای نوآر دوست دارم این است که همه آنها شخصیت کلاهبردار دارند، اما هیچکدام از آنها کلاهبردارهای موفقی نیستند. کلاهبرداری آنها هیچوقت کاملا اثرگذار نیست. در دنیای نوآر اینها مجرمین پولداری نیستند، برعکس کاملا فقیرند.»
حنیف قریشی در سال ۱۹۵۴ در حومه لندن به دنیا آمد؛ از یک مادر انگلیسی و پدر هندی که برای تحصیل حقوق به بریتانیا آمده بود. در نوجوانی وارد دنیای جدیدی شد. در سال ۲۰۱۲ به یک روزنامه پاکستانی گفت: «من با پسران هندی دوست بودم که شلوار مخمل میپوشیدند و الاسدی مصرف میکردند.» او سرانجام به شهر نقل مکان کرد و به دنبال مواد رفت.
قریشی میگوید: «من در حومه شهر بزرگ شدم و مثل تمام بچههایی بودم که در حومه بزرگ میشوند، به غیر از اینکه پدرم مهاجری از هند بود. سرانجام خانوادهام از هند به پاکستان نقل مکان کردند.»
«دهه ۱۹۶۰ بود و بسیاری از افراد طبقه متوسط رو به پایین به دنبال راک-اند-رول، عکاسی و مد میرفتند. برای من اینطور نبود. اما از آنجایی که به بیتلز علاقه داشتم فکر میکردم یک پسر از طبقه پایین که به مدرسه شیک و دانشگاه نرفته، میتواند هنرمند شود. در آن زمان نسبت به الان احساس پویایی اجتماعی بیشتری در بریتانیا وجود داشت.»
«بعضی از دوستانم به گروههای راک ملحق شدند. من فکر کردم که میتوانم نویسنده شوم. با خواندن آثار نویسندههای امریکایی نظیر جیمز بالدوین و ریچارد رایت از موضوع نژاد آگاه میشدم که تا به آن زمان هرگز در بریتانیا دربارهاش نوشته نشده بود. هیچکس درباره شخصیتهای سیاهپوست نمینوشت. بیشتر نوشتههای انگلیسیها درباره امپراطوری بود. هرگز از زاویه دید یک کاراکتر سیاهپوست نمینوشتند. با خودم فکر کردم بیا با گفتن این داستانها شروع کنیم.»
در سال ۱۹۸۵ و در سن ۳۱ سالگی کانال ۴ بیبیسی از قریشی خواست که یک فیلمنامه بنویسد. نتیجه «رختشویخانه زیبای من» به کارگردانی استفان فریرز بود. این فیلم تاثیر قابلتوجهی بر زندگی حرفهای او داشت.
قریشی میگوید: «زندگیام را عوض کرد. چند هفته پیش با پسرانم به دیدن فیلم جدید دنیل دی-لوییس، فانتوم، رفتم. فردای آن روز پسرهایم از من پرسیدند بالاترین نقطهای که در نویسندگی به آن رسیدهام چیست؟ من فستیوال فیلم ادینبورگ در سال ۱۹۸۵ را به خاطر آوردم که با دنیل دی-لوییس از میان جمعیت میگذشتیم. جمعیت راه را برای ما باز میکردند و به دنیل نگاه میکردند که چقدر زیبا بود. شبیه یک مارلون براندوی جوان بود. آن زمان بود که فهمیدم میتوانم به عنوان یک نویسنده زندگی کنم. این اولین بار بود که میدیدید یک مهاجر هم میتواند سوژه یک داستان باشد.»
«جالب است که بدانید پیش از رختشویخانه زیبای من در تلویزیون و سینما هیچ رنگین پوستی ظاهر نشده بود. من از این غیبت روی صفحه نمایش واقعا شوکه شدم.»
هنگامی که این فیلم در ۱۹۸۶ در نیویورک نمایش داده شد، تظاهرکنندگانی از کمیته عملیات محلی پاکستان آن را زاده یک ذهن شرمآور و منحرف خواندند. قریشی میگوید: «وقتی درباره یک جامعه حداقلی مینویسید، واقعن پردردسر است. چون آنها میخواهند که تو چیزهای خوبی بگویی، اما مطمئنا اکثر فیلمها و کتابها چیزهای خوبی درباره مردم نمیگویند.»
«در ابتدا وقتی یک فرد رنگینپوست آمد و یک داستان گفت، حقیقتا از سوی جامعه خود بد و بیراه شنید. با نقدهایی که در آغاز از رختشویخانه زیبای من گرفتم، فهمیدم که واقعا نیاز است که این جامعه وسیعتر نشان داده شود. حالا میبینید که جامعه چندفرهنگی و چندنژادیتری داریم. حالا افراد با رنگ پوستهای متفاوت را جلو و پشت دوربین و در حال نوشتن فیلمنامه میبینید. از این شوکه میشوید که پیش از این چقدر همه چیز سفید بود.»
با توجه به ریتم صحنه سیاسی در بریتانیا و اروپا، قریشی ظهور نژادپرستی را خطرناکتر و هدایتشدهتر از زمانی میداند که خودش به عنوان یک پاکستانی آن را در دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ میلادی تجربه کرد.
«چیزهای نژادپرستانهای که مردم در بریتانیا در ملا عام میگویند پنج سال پیش پذیرفتهشده نبود. میتوانید آنها را در احزاب سیاسی در لهستان ببینید، میتوانید آن را در اتریش و مجارستان و نقاط دیگر هم ببینید. میتوانید ظهور سیاستهای نژادپرستانه و نوع جدیدی از آن را شاهد باشید که من تا پیش از این در زندگیام ندیدم.»
قریشی میگوید: «نژادپرستی که من با آن بزرگ شدم بسیار سطحیتر بود. حالا نژادپرستی بسیار متمرکزتر و سازمانیافتهتر حول محور مسلمانان است؛ همانطور که اروپا در دهه ۱۹۳۰ با یهودها رفتار میکرد. این چیزها برای افرادی مثل من که از جایی با پسزمینه مسلمانی آمدهام بسیار وحشتناک است.»
برای قریشی هنر و فرهنگ سلاحهای ضدتهاجمی هستند. «ما باید با نژادپرستی به هر طریقی مبارزه کنیم. از طریق روزنامهنگاری، از طریق سینما و در هر جایی که آن را میبینیم. باید تلاش کنیم تا واقعیت را بازگردانیم. زمانه بسیار سیاهی است.»
نظر شما