«لیز لاشد»، شاعر اسکاتلندی نماد جامعه خود محسوب میشود. وی اخیراً برنده جایزه طلای شعر از طرفه ملکه انگلیس شده است. مجله «گاردین» به این بهانه مطلبی را به او اختصاص داده است.
بهانه این نوشته این است که امسال در 21 دسامبر ماه گذشته اعلام شد که «لاشد» قرار است مدال طلای شعر را از طرف ملکه دریافت کند و وی یازدهمین زن و هشتمین اسکاتلندی است که از آغاز این جایزه در سال 1933 موفق به دریافت این جایزه میشود؛ موضوعی که او را بسیار خوشحال کرده است و در این باره گفته است: «وقتی «کارول آن»، مسئول این جایزه با من تماس گرفت داشتم شعری درباره مجلس اسکاتلند مینوشتم که سالهاست تلاش میکنم به پایان برسانم اما موفق نشدم. قرار است جایزه بگیرم با اینکه این شعر لعنتی را هنوز نتوانستم تمام کنم! بسیار خوشحالم. اگر به فهرست شاعرانی که موفق به دریافت این جایزه شدند نگاهی بیندازید «مایکل لانگلی»، «دن پیترسون» و در گذشته «دابلیو. اچ آدن»، و «چارلز کازلی» مشاهده میشوند و این باعث افتخار من است. البته در این فهرست شاعرانی هستند که ممکن است هیچکس اسمشان را نشنیده باشد بنابراین نمیتوان قضاوت کرد و باید منتظر آیندگان ماند که متوجه شد چه نظری دارند اما با وجود این بسیار خوشحالم و منتظرم چای عصرانه دلنشینی با ملکه داشته باشم.»
همه این اتفاقات بسیار دور از ذهن دخترکی بود که در دهکده کوچکی در انگلستان زندگی میکرد. «لاشد» در سال 1947 به دنیا آمد. پدر و مادرش تازه از جنگ برگشته بودند و شغل مناسبی نیز نداشتند. همه چیز برایشان تیره و تاریک بود تا ینکه «لیز» به دنیا آمد. پدر و مادرش به دلیل اینکه خانهای نداشتند مجبور شدند با پدربزرگ و مادربزرگ «لیز» زندگی کنند. هشت سال اول ازدواجشان چنین گذشت تا اینکه در سال 1953 خانه کوچکی خریدند. خود او میگوید «سال 1953 برای همه تاریخ تاجگذاری است اما برای ما سال 1953 سال خرید خانه است و همیشه این تفاوت بین سرمایهداران و فقرا وجود دارد.»
البته «لیز» هر چه بزرگتر شد این تفاوت نیز کمتر شد. سال 1972 اولین مجموعه شعر خود را چاپ کرد و برنده جایزه بهترین کتاب کنسول هنر اسکاتلند شد و اولین پله از نردبان موفقیت را به سرعت طی کرد. اگرچه نمایشنامههای بسیاری نیز نوشته است اما این شعر بود که موجب شهرت وی شد. وی در سال 2005 ملکالشعرای اسکاتلند نام گرفت و سال 2011 نیز جایزه ملی بهترین شاعر انگلیس را از دست «ادوین مورگان» ربود و شاعر دولتی نام گرفت. وی برای دریافت این مسئولیت باید به مدت پنج سال به عنوان یک شغل و در موقعیتهای مختلف شعر بسراید.
نکته جالب این است که وی قرار بود راهی دیگر در زندگی خود طی کند اما چنین نکرد. معلمانش او را به سمت خواندن زبان انگلیسی در دانشگاه سوق داده بودند اما در سن پانزده سالگی نقاشی توجه او را به خود جلب کرد. بسیار دوست داشت وارد مدرسه هنر گلاسکو شود. به آنجا رفت، زندگی خوبی داشت، دوستان زیادی پیدا کرد اما متوجه شد در کار نقاشی استعداد ندارد. در آن دوره ترسیم اشکال انتزاعی مد شده بود و نبود روایت و قصه در نقاشی او را آزار میداد. برای اینکه حالش خوب شود و از این شرایط فرار کند به دنیای شعر پناه برد و هیچوقت از آن خارج نشد.
برخی میگویند در همین زمان بود که به کارگاه شعر «فیلیپ هاببام» پیوست و افراد حاضر در آن کارگاه در حال حاضر همگی از شاعران بنام اسکاتلند به شمار میروند. اما خود «لاشد» معتقد است اصلاً گروهی وجود نداشت. «من شبی وارد کلاسی شدم که «فیلیپ» سرپرست آن بود. من در آن کلاس شاعران زیادی را دیدم. بسیار تنها بودم و تازه مدرسه نقاشی را رها کرده بودم. فقط گاهی با «فیلیپ» درباره شعر سخن میگفتیم. گروهی وجود نداشت اما مهم نیست چندبار بگویم که کارگاهی وجود نداشت. مردم هر طور خودشان مایل باشند فکر میکنند.»
شاید به این دلیل مردم در این باره افسانه ساختند که نیاز به داستانی برای بیان تاریخچه شاعرانی دارند که تاریخ شعر قرن بیستم کشورشان را ایجاد کردند اما بسیار مشخص است که چنین چیزی صحت ندارد چون «لاشد» و دیگر شاعران حاضر در این کلاس هیچ درکی از شاعر شدن و شعر نداشتند که بخواهند برای آن تلاش کنند و آن کلاس را نقطه آغاز آنان دانست. او پس از ترک مدرسه هنر به بلژیک و سپس ترکیه رفت و برای مدتی در هر دو کشور زندگی کرد. پس از آن به دوستانش برای سفر به کشورهای مختلفی چون کانادا و نیویورک رفت. اوایل سال 1980 بود که به او شغلی به عنوان نویسنده در کاج هنر «داندی» پیشنهاد شد. «از توریست بودن خسته شده بودم. به کشورم احساس تعلق نداشتم. خودم را اسکاتلندی نمیدانستم اما متعلق به کشور دیگری نیز نبودم. اما پس از اینکه به کشور برگشتم با خودم گفتم من در اینجا زندگی میکنم و اسکاتلندی هستم. پیشنهاد نویسندگی را نمیتوانستم رد کنم. کاری بود که به آن علاقه شدید داشتم.»
سی سال بعد و در ماه اکتبر «تام لوگان» را ملاقات کرد و روز عید پاک نقطه آغاز رابطهشان به عنوان یک زوج شد. پنج سال از زمان مرگ او گذشته است اما غم از دست دادن همسر هنوز در صدایش موج میزند. «غم پدیده عجیبی است. روزهای زیادی هست که در خانه منتظر به صدا آمدن زنگ در هستید اما چنین اتفاقی رخ نمیدهد. هفته گذشته در حال تمیز کردن خانه بودم که یکی از پیژامههای «تام» را پیدا کردم و درد بار دیگر خودش را به من نشان داد. همیشه این وقت سال برایم بسیار ناراحتکننده است و برای از دست دادن او عزاداری میکنم چون ما همیشه سال نو را با هم جشن میگرفتیم و زندگی شادی داشتیم.»
شش ماه پس از مرگ «تام» به عنوان شاعر دولتی معرفی شد. «وقتی به من تلفن شد فکر کردم اگر زمان دیگری چنین پیشنهادی میشد قبول نمیکردم. خواهرم کنارم بود. از او پرسیدم: «چهکار کنم؟!» او در جواب گفت: «اگر تام زنده بود چه تصمیمی میگرفت!» صدای او هنگام گفتن این سخنان بسیار ناراحتکننده بود. وی عنوان شاعر ملی را پذیرفت. «خوشحالم که قبول کردم چون در تغییر روحیه من تأثیرگزار بود. به کار مشغول شدم و برای انجام این نقش در کشورم باید شعر میگفتم و موظف بودم بیشتر از قبل دست به قلم ببرم اما باید بگویم دیگر خسته شدم و منتظرم این زمان پنج ساله به سر آید تا بعد از آن هر وقت احساسی در من شکل گرفت دست به نوشتن شعر بزنم.»
وی در سال 2016 احساس بهتری دارد. مجموعه شعرهای جدیدی در راه است و ملاقات با ملکه شروع خوبی برای وی خواهد بود. «اعلام خبر این جایزه در سالگرد یکی از بدترین و تاریکترین روزهای زندگی من اتفاق افتاد. البته این نشانه خوبی است. نور به زندگی من برگشته است و باید تلاش کنم آن را در تمام زندگیام پخش کنم.»
نظر شما