
خاطرات اردیبهشتی یک روزنامه نویس / 5
برادرخواندگي با داستان/نگاهي به رمان «روزنامهنويس» جعفر مدرس صادقي
رامبد خانلری در یادداشتی که برای رمان «روزنامه نویس» نوشته است عنوان میکند:اگر نويسنده اين كتاب را نميشناختيم، ميشد تصور كنيم كه اين آدم جنس و جنم داستاننويسی دارد و روزي داستان به مراتب بهتري از او خواهيم خواند اما براي نامی چون جعفر مدرس صادقي «روزنامهنويس» تجربهاي رو به عقب است.
«روزنامهنویس» شبیه به یک تجربه ناموفق داستاننویسی است. اگر نویسنده این کتاب را نمیشناختیم، میشد تصور کنیم که این آدم جنس و جنم داستاننویسی دارد و روزی داستان بهمراتب بهتری از او خواهیم خواند، اما برای نامی چون جعفر مدرس صادقی «روزنامهنویس» تجربهای رو به عقب است.
حالا که ادعایم را مطرح کردم سعی میکنم که در کلمات باقیمانده این متن ازآنچه تابهحال گفتهام دفاع کنم. «روزنامهنویس» طرح سلامتی ندارد، شخصیتپردازی مناسبی ندارد، حتی زبان دلنشینی هم ندارد.
محل وقوع داستان یکی از محلههای تهران است، توصیف نویسنده از محله یا بهتر بگویم از آدمهای محله و روابط جاری بین آنها آنقدر ساده و دمدستی است که به توصیف کاریکاتوری از یکی از محلهها شبیه است. شبیه به سریالهای درجه چندم سیما که همه اتکایشان بر ظرف ذهنی مخاطب است.
بچههایی که به خرج خودشان گاهنامهای از اخبار محله منتشر و میان همسایهها توزیع میکنند. خوب چنین شور و شوقی در میان بچههای اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت وجود داشت اما شما کسی را میشناسید که در چهل و چندسالگی همچنان چنین کاری را انجام بدهد؟! خب اینکه چنین شخصیتی میتواند یک شخصیت داستانی یگانه باشد و کنش او- پاسخ او به سؤال دنیای اطراف خودش- داستان ناب است، حقیقتی است که بیشتر به ضرر جعفر مدرس صادقی است؛ چرا که نظام علی و معلولی داستان او به این جهت میرود که چنین شخصیتی همین گونه که هست باورپذیر است و اصراری بر باورپذیر بودن او نیست و قرار نیست که داستان از این ویژگی یگانه او ساخته شود و هیچ تلاشی برای ساختن چنین شخصیتی نمیشود. شاید نویسنده بگوید مراعاتی در کار بوده که روزنامهنویسِ داستانش به جای کار در یکی از همین روزنامههایی که میشناسیم یا نمیشناسیم، یک گاهنامه برساخته آنهم در ارتباط با اخبار محلهشان منتشر میکرده که با وجود این هم عینیسازی مناسبی انجام نگرفته و دنیای برساخته آقای مدرس صادقی ساختهوپرداخته نشده است.
شخصیتهای داستان جعفر مدرس صادقی از عالم و آدم بیخبرند و این بیخبری ربطی به شخصیتها ندارد. انگار نویسنده از همهجا بیخبر است، شاید آنجا که شخصیت میگوید بعد از گرام و کاست و سی دی و دیویدی، آی پد آمده، بشود چنین ردهبندی بیربطی را انداخت گردن بی اطلاعی راوی از دنیای پیرامون، اما آنجایی که راوی در برشماری منوی شام عروسی، نام از خورش قیمه میبرد و عروسی در یکی از باغهای اطراف تهران حداقل تا ساعت دو و نیم شب ادامه مییابد، نشان میدهد که نویسنده نمیخواسته این زحمت را به خودش بدهد که کمی برای داستانش تحقیقات میدانی بکند، نشسته گوشه اتاقش، قوانین حاکم بر جامعه امروز را توی ذهنش ساخته و شخصیتها داستانش را ملزم به رعایت این قوانین نانوشته کرده است. نویسنده به بهانه چاپ این گاهنامه یک رابطه عشقی را به تصویر میکشد؛ رابطه عاشقانهای که مثل دیگر اجزای داستان هیچچیزش یگانه نیست.
رابطهای که آن قدر تکصدا و معمولی روایت میشود که هیچگاه برای مخاطب مهم نمیشود، حتی برای شخصیت داستانی هم مهم نمیشود، انگار فقط برای نویسنده مهم است، به گواه آنجایی که کارت عروسی یکی از شخصیتها وارد داستان میشود، نویسنده تا آنجا که میتواند اسم شخصیت را در مشتش نگه میدارد، اسمی که شما از همان ابتدا آن را حدس زدهاید و طرف دیگر رابطه هم به راحتی آنرا قبول کرده است. شاید بشود اسمش را گذاشت یک تعلیق ازپیششکستخورده که نویسنده هنوز به آن وفادار است.
«روزنامهنویس» داستانی است که پیگیری آن نه برای مخاطب مهم است و نه حتی برای شخصیتها. یک رابطه عاطفی و انتشار چند دوره از این گاهنامه و حواشی مربوط به آن در چهل صفحه روایت میشود و چهل صفحه بعدی مربوط میشود به توصیف شب عروسی؛ یک نوستالژیبازی سردستی و نخواستنی که حتی درست هم انجام نمیشود. شبی که نشان میدهد نیازی به خواندن آنچه تا به حال خواندهاید نبود، چهل صفحه که اگر صحیح و سالم از پیکره داستان بیرون کشیده شود به هیچکجا بر نمیخورد، چهل صفحه که داستان قدم از قدم برنمیدارد. راستش را بخواهید به این جای کار که رسیدم به نظرم آمد نویسنده برای نوشتن این داستان طرح نداشته، یک آنِ داستانی داشته، باری به هر جهت آن را نوشته و به جای آن که او اختیار داستان را به دست بگیرد، داستان اختیار او را به دست گرفته است. در مورد پایانبندی کار هم گمان میکنم چیزی ننویسم بهتر است.
جایی از داستان دو نفر از شخصیتهای داستانی از محله بیرون میزنند، دیدن این که آدمها نمیتوانند از پیاده رو به خیابان بروند، مرز بین خیابان و پیادهرو را با حفاظ نردهای پوشاندهاند و مأمور راهنمایی و رانندگی ناظر بر این مرز است برای شخصیتهای داستان ناخوشایند است و باعث میشود تا دوباره به محلهشان برگردند، دغدغهای که نه ساخته میشود و نه از جنس داستان میشود، دغدغهای که تمامقد از داستان بیرون زده، هرچند که یکی دوجای دیگر استفاده عقیم و بیبرگوباری از آن میشود.
وقتی داستان به لایههای زندگی اجتماعی سرک میکشد. وقتی به بررسی اکنون اجتماعی که در آن زندگی میکنیم میپردازد، باورپذیری یک جزو اساسی داستان میشود. باورپذیری در چنین داستانی یعنی باور شخصیت داستانی، باور دغدغههای آنها. یعنی با خودمان انگار کنیم که این شخصیتها خارج از صفحات این کتاب، جایی زیر آسمان تهران در حال زندگی هستند. همان شخصیتهایی که هیچ کدام رونق و پیشهای ندارند، همان شخصیتهایی که خودشان به عشقشان، به دغدغههایشان وفادار نیستند. همان شخصیتهایی که حتی اسمشان هم به یادم نمانده است.
«روزنامهنویس» آنقدر باورناپذیر است که انگار قصهای است که به داستان تبدیل نشده است، با وجودی که تمام ویژگیهای داستان را دارد. «روزنامهنویس» شبیهترین قصه به داستان است.
نظر شما