شنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
تن‌ها

ايبنا - خواندن يك صفحه ازيك كتاب را مي توان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعه اي ازاكسير دانايي، لحظه اي همدلي با اهل دل، استشمام رايحه اي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و..

شمال! 

این که آرزو می‌کنم کاش جای معین یا مسعود نشسته بودم صندلی عقب، یادم می‌اندازد هیچ فرقی نکرده‌ام با بچگی‌هام. آن وقت‌ها با سمانه دعوا می‌کردیم سر صندلی عقب پیکان بابا. سمانه از همان شب عروسی‌اش مجبور شد بنشیند صندلی جلو ماشین امیر و من فکر کردم امیر چه‌قدر زورش زیاد است که اورا راضی کرده به این کار. بچه‌تر که بودم عروسی کردن دو نفر معنایش تنها شدن برادر کوچک آن دو نفر بود. حالا یک معنای دیگر هم دارد. یعنی فرار کردن دوتا آدم از تنهایی. صورت مسعود، توی قاب آینه‌ی بغل می‌گوید مسعود بدجوری احساس تنهایی می‌کند و اگر فرهاد ما را تا امشب نرساند شمال دق کند. خنده‌ام را خفه می‌کنم و برایش چشمکی می‌زنم که مثلاً ببخشید فکرهایت را از قیافه‌ی درب و داغانت خواندم. آن گوشه‌ای که لب‌های بالا و پایینش وصل شده‌اند می‌رود بالا و انگار فنر داشته باشد، زود برمی‌گردد سرجایش و رویش را برمی‌گرداند. آدم‌ها عروسی می‌کنند تا تنها نباشند اما چند وقت که گذشت و فهمیدند بچه‌دار نمی‌شوند، همه‌چیز یادشان می‌رود و باز خود را تنهاترین زوج روی زمین می‌دانند. مثل امیر و سمانه که هفت سال از تنهایی‌شان می‌گذرد. ای کاش مسعود این را بفهمد و بعد حرص بخورد که چرا این‌همه سال دست‌دست کرده و قبل از تمام شدن دوره‌ی عمومی پزشکی‌اش ازدواج نکرده. 

صفحه 131/ مجموعه داستان تن‌ها/ اثر مهدی شریفی/ نشر چشمه/ سال 1390/ 155 صفحه/ 4000 تومان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها