جمعه ۲۱ مرداد ۱۴۰۱ - ۰۹:۰۰
پیرپرنیان‌اندیش در حسرت سایه‌سار ارغوان/ چون سایه مرا زخاک برگیر

کتاب دو جلدی «پیرپرنیان‌اندیش» در صحبت سایه نکات به یاد ماندنی از زندگی شاعر نامدار زمانه ما را ثبت کرده است. شاعری که به سایه نامور است و خودش در جایی می‌گوید تخلص سایه را دوست دارد، چون کلمه عجیبی است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، «روحم به آسمان‌ها پر باز می‌کند/ خوش، بال می‌گشاید و پرواز می‌کند/ شادی جاودانه‌ای آغاز می‌کند/ آزاد می‌سراید و آزاد می‌پرد!...                  

شعر پرواز/ تهران، فروردین 1327

سحرگاه 19 مردادماه هوشنگ ابتهاج(سایه) شاعر و پژوهشگر درگذشت، با رفتنش دنیایی از لطافت، امید و مهربانی خاموش شد. هر چند یاد او در شعرهایش جاری است و کتابی که خاطرات جالبی از او به یادگار مانده که به نسل فردا می‌گوید سایه که بود و در چه زمانه‌ای زیست و شعرش  چگونه جوشید و به امروز رسید. 

کتاب «پیر پرنیان اندیش» در دو جلد خاطرات هوشنگ ابتهاج نامور به سایه از سوی دکتر میلاد عظیمی، عضو هئیت علمی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران و عاطفه طیه، پژوهشگر ادبیات گردآوری و از سوی نشر سخن چاپ شد. این خاطرات حاوی اطلاعات ریز و درشتی از اهالی فرهنگ به ویژه ادبیات و موسیقی است نام‌هایی چون سیاوش کسرایی، نیما، احمد شاملو، فروغ فرخزاد، مرتضی کیوان، شهریار، نصرت رحمانی، مهدی اخوان ثالث، محمدرضا شجریان، پرویز مشکاتیان، محمدرضا لطفی و بسیاری دیگر از اهل شعر و موسیقی در این کتاب جای گرفتند، سایه در طول زندگی خود از هر کدام از آنها خاطرات تلخ و شیرین بسیاری دارد که برای مخاطب خواندنش جذاب و دلنشین است.

سایه در این خاطرات از رشت می‌گوید و از خانه‌ای پردرخت از گلابی وحشی، خرمالو و انار که امروز دیگر کمتر می‌توان ردی از آن جست: «دور حیاط ما خانواده زندگی می‌کردن دیگه... دایی، خاله، مادربزرگ.» از خانه‌ای که در تابستان غلغه است و بساط مربای بالنگ، ماهی خشک کردن و هزار ماجرای خواندنی که امروز نایاب یا کمیاب است. خانه ای که سایه در آن بزرگ شده، نوکر و کلفت هم دارد از بالاخانم که عروسک‌سازی را آموزش می‌دهد تا آن زنی که در حیاط اشعار محلی خاص می‌خواند و او یواشکی و در کُنجی دور از آن جمع زنانه همه را به ذهن می‌سپارد.

او از مدرسه می‌گوید و دفتر شعری که همه جا از کلاس فیزیک، تاریخ و جغرافیا و منطق با اوست و نمراتی که روی ناپلئون را سفید می‌کند و نگرانی مادرش از پسری که درس خواندن را دوست ندارد و به دنبال بازیگوشی‌های خودش است. پدر در خاطراتش جای خاصی دارد، میرزا آقاحان ابتهاج که در رشت در محله سبزه میدان برو بیایی داشت و با مردم دمخور بود و غمخوار روزهای سخت‌شان با این‌که مردی از قشر مرفه بود و در خانه‌ بزرگش رفتار خاص خودش را داشت به طوری‌که سایه می‌گوید: «هیچ وقت پدرم بچه‌هایش را نوازش نکرد، او مردی ساکت و کم حرف بود و همیشه جدا از ما در اتاقش نهار می‌خورد.» پدر و مادر سایه عمر زیادی نکردند، مادرش در 38 سالی با چشمان نگران پسرش درگذشت و پدر در 58 سالگی در رشت چشم از دنیا فرو بست و دوستانش او را به خاک سپردند و مجلس ترحیمش را برگزار کردند. سایه در پس ذهنش همیشه از نگرانی پدر و مادرش از پیشه شعر و شاعری زمزمه‌هایی دارد که با او مانده «پدرم با شعر و شاعری مخالف بود.» این مخالفت آن‌قدر عمیق بود که «اصلا از افتخارات خودش می‌دونست که بیت شعر نگفته.» اما دلخوش بود شاید پسرش شاعری را هم مثل سایر کارهایش نصف و نیمه رها کند.  

                                                                                     

سایه شهر رشت را با عنوان شهری روشن و پر جنب و جوش توصیف می‌کند که از هر گوشه‌ای خاطره تلخ و شیرین بسیاری دارد، از تئاتری که در نوجوانی بازی کرد و نقش خیام را در «سه یار دبستانی» به عهده گرفت و دیگران را وادار به خرید بلیط تئاتر از آنها کرد. از شیطنت‌هایی که گاه قلدرانه بود و تک پسر خانواده ابتهاج از آن سیر نمی‌شد تا اینکه آن هم شور و شیطنت با دوستی با کتاب کمرنگ شد، کتاب‌هایی که به قول خودش که گاه در میان کتاب‌های پدرش پیدا می‌کرد و قدیمی بود و بعدها کتابفروشی طاعتی که بعدها با آنها دوست شد و مشتری دائم کتابفروشی. رمان‌های پلیسی مثل آرسن لوپن، جینگوز رجایی، شرلوک هولمز تا جنگ و صلح که همه را خریده بود اما بیشتر از هر چیز سعدی و حافظ در ذهنش ماند و ماند. خوش می‌گوید همه چیز می‌خواندم «جن‌گیری، کیمیاگری، کتاب‌های مترلینگ... از صبح که پا می‌شدم تا وقتی که چشمم سیاهی می‌رفت یک نفس می‌خواندم. خیلی هم سریع می‌خواندم متوسط روزی 400 تا 500 صفحه.» اما این عادت خواندن بعد ابتدا تعدیل و به قول خودش «تعطیل» شد!

سایه نخستین شعرش را در حادثه شیطنت‌آمیز کودکی به تاثیر از شاهنامه فردوسی سرود: «وقتی زمین خوردم و دو دندانم در لثه فرو رفت. یکی مصرعی خواند که بعدا فهمید از شاهنامه است: چنانش بکوبم به گرز گران» که بعد شنیدن آن من گفتم: که فولاد کوبند آهنگران ... خیال می‌کردم این مصرع منه اما این بیت شاهنامه از کجا تو ذهنم رفته بود، نمی‌دونم.» اما جایی دیگر می‌گوید تخلص سایه را دوست دارد، چون کلمه عجیبی است: «اما توش آرامش، گوشه‌گیری و فروتنی هست.» مثل این بیت که خودش آن را دوست دارد: «چون سایه مرا زخاک برگیر/ کاینجا سر و آستانه از تست».

اما آنچه جالب بود، فرای آدم‌ها و همه بزرگانی که با سایه معاشرت داشتند، قصه ارغوان هزاربار خواندنی است آن هم با شعری که سایه برایش سرود و ماندنی‌تر شد. داستان ارغوان از این قرار است که وقتی سال 45 خانه خیابان کوشک را می‌ساخت در حین ساختن متوجه کنده‌ای زیر خاک شد. او نمی‌دانست که چه درختی است تا این‌که در اردیبهشت نشانه‌هایی از حیات کنده درخت پیدا و پاجوش‌ها پدیدار شد. بعد از این‌که برگ‌های درخت درآمد، سایه دریافت که این درخت ارغوان است. بعد سایه شعری برایش سرایید.

گویی ارغوان سمبل همه چیز برای سایه بود: «خوانواده بود، عشق بود، آروزها بود...»
ارغوان، بیرق گلگون بهار!/ تو برافراشته باش/ شعر خونبار منی/ یاد رنگین رفقایم/ بر زبان داشته باش/ تو بخوان نغمه ناخوانده من/ ازغوان، شاخه همخون جدا مانده من/

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها