زندهیاد محمود گلابدرهای در کتاب «لحظههای انقلاب» چهره بنیانگذار انقلاب را اینگونه ترسیم میکند: چه لذتی دارد رهبر تو، همه چیزش و حتی چهرهاش و لباسش و حرف زدنش و رفتار و کردار و حتی حرکت دستهایش، ریشه در فرهنگ تو داشته باشد.
چهره مولوی و حافظ و خیام و زرتشت و فردوسی و ابوعلی سینا و حلاج و شمس تبریزی و دیگران را حالا میتوانستم ببینم. حتم داشتم آنها چنین چهرهای داشتهاند. چه لذتی دارد رهبر تو، همه چیزش و حتی چهرهاش و لباسش و حرف زدنش و رفتار و کردار و حتی حرکت دستهایش، ریشه در فرهنگ تو داشته باشد. دلم میخواست مولویوار، عاشق این شمس حی و حاضر بشوم. ولی افسوس که نه شور و شعور و شناخت و شیفتگی مولوی در من بود و نه سواد و دانش و معرفتش که آتش شک در خرمن خواب و خیالهایم بیفتد و همه هستیام را بسوزاند و نه دید و دیوانگی دل مولوی در من بود که دیوانهوار، دل به دریا بزنم و دست از همه چیز بکشم و راه بیفتم.
از خودم بدم آمد. حرص و حسادت و بیپناهی، همه هستیام را چلاند. دلم میخواست بهجای آن کسانی میبودم که این شمس طلوع کرده شمسشان است. به خودم گفتم، شاید سی چهل سال دیگر یکی پیدا شود که با آگاهی از فرهنگی که من درش رشد کردهام و ذهنم شکل گرفته است، با ریشه دوانیدن در فرهنگ گذشته این دیار، شمسی بشود که هزاران مولوی زمان، گرد شمع وجودش بگردند و عاشقانه نامش را به زبان بیاورند و با هم، از نو باز ایران را بسازند.
نظر شما