پنجشنبه ۲۸ دی ۱۴۰۲ - ۱۱:۱۶
نشست «عصرداستان» مشهد به ایستگاه پنجاهم رسید

خراسان‌رضوی- پنجاهمین نشست «عصرداستان» مشهد با حضور داستان‌نویسان و نویسندگان پیشکسوت و جوان مشهدی به میزبانی «مکتب هنر رضوان» برگزار شد.

سرویس استان‌های خبرکزاری کتاب ایران (ایبنا) - سید احسان مصطفی‌زاده: در این ‏نشست‬ که‬ عصر‬ چهارشنبه‬ با‬ حضور‬ تعدادی‬ از‬ داستان‌نویسان‬ و‬ نویسندگان‬ مشهدی‬ برگزار‬ شد، ‬داستان کوتاه «راه فرسوده» اثر «یودورا ولتی» از کتاب «یک درخت، یک صخره، یک ابر» با ترجمه ‏ «حسن افشار» خوانش و پس از آن به نقد داستان توسط اعضای عصر داستان پرداخته شد.‏

داستان کوتاه «راه فرسوده» روایتی با موضوع اجتماعی است. خلاصه داستان درباره فینیکس جکسون ‏پیرزن تنها و مصمّمی است که با نوه‌اش در پشت راه «ناچِز» قدیمی زندگی می‌کند. دو سال پیش نوه‌اش بر ‏اثر خوردن صابون دچار بیماری گشته است. پیرزن در زمستان، روز کریسمس راه‌های پر از خار و تپه‌های ‏سربالایی را طی می‌کند و بر هر چه مانع است غلبه می‌کند تا خود را به خیریه‌ای برساند و قرص‌های نوه‌اش ‏را بگیرد. در کریسمس جدید، او علاوه بر قرص مقداری پول نیز دریافت می‌کند و سرخوش از توان خرید ‏آسیاب بادی کاغذی برای نوه‌اش، دوباره برای رسیدن به خانه راه پر مشقّت خود را آغاز می‌کند‎.

نشست «عصرداستان» مشهد به ایستگاه پنجاهم رسید

این داستان اثر نویسنده امریکایی به نام یودورا آلیس ولتی، متولد ۱۹۰۹ و درگذشته سال ۲۰۰۱ میلادی است.‌‎ ‎ولتی در می سی سی پی به دنیا آمد. مادر او معلم بود و همین ‏مسئله باعث شد یودورا خیلی زود به خواندن کتاب و ادبیات علاقه مند شود. او در دانشگاه ویسکانسین به ‏تحصیل در رشته ی ادبیات انگلیسی پرداخت و بعد از آن و با پیشنهاد پدر، رشته تبلیغات و بازاریابی را در ‏دانشگاه کلمبیا ادامه داد. ولتی اولین اثر خود را در سال ۱۹۳۶ و در مجله ای ادبی به چاپ رساند و در سال ‏۱۹۷۳ برای نوشتن رمان دختر آقای خوشبین، موفق به کسب جایزه ی پولیتزر شد‎.‌‏ ‎ ‎

داستان «راه فرسوده» داستانی در ظاهر بسیار ساده و روان است اما در لایه‌های زیرین آن مفهوم‌های بالایی ‏وجود دارد. این داستان دارای توصیفات زیبا و دلنشینی است که به خواننده تصویرسازی بسیار خوبی می ‏دهد.‏

این داستان را می‌توان یک داستان نمادین تلقی کرد. اسم شخصیت داستان به نام فینیکس است که لغت ‏فینیکس به معنی ققنوس است. و در طول کل داستان می‌بینیم که شباهت‌های بسیاری بین فینیکس ‏جکسون و این پرنده در نظر گرفته شده است. همانطور که می‌دانیم ققنوس پرنده ای است افسانه‌ای به ‏رنگ‌های قرمز و طلایی که پیرزن هم همانطور که در متن داستان آمده کهنه قرمزی را دور سرش پیچیده ‏است: ‏

‏ (دسامبر بود. اوایل صبح آفتابی یخبندانی. آن دورها در صحرا زن سیاهپوست پیری کهنه قرمزی دور سرش پیچیده بود و در راهی از میان جنگل کاج پیش می آمد.)

ققنوس پرنده ای است که ۵۰۰ سال عمر می کند و اتفاقاً سن این پیرزن هم بسیار زیاد است: ‏

‏ (او داشت می گفت: «چند سال داری مادربزرگ؟ "‏

او گفت: «خدا می داند آقا. خدا می داند.»)

ققنوس در بسیاری از فرهنگ‌ها نماد جاودانگی و فداکاری است و این مادربزرگ هم در حال فداکاری برای ‏نوه بیمارش است و برای خرید داردی رایگان برای او این راه طولانی و سخت را به جان می خرد.‏

نکته قابل توجه دیگری که نیز در این داستان وجود دارد نگاه نویسنده به عنصر طبیعت است. طبیعت که در ‏بیشتر داستان ها عنصری لذتبخش و آرامش بخش است در این داستان برای قهرمان قصه عنصر و مانعی ‏بزرگ تلقی می شود. ‏

نشست «عصرداستان» مشهد به ایستگاه پنجاهم رسید

این داستان را می‌توان یک داستان مذهبی قلمداد کرد و مادربزرگی به تصویر کشیده شده است که به خاطر ‏عشق به نوه‌اش و وابسته به ایمانش این مسیر سخت را بدون هیچ وسیله و آذوقه و حتی لباس مناسبی طی ‏می‌کند: ‏

‏ (چشمانش را باز کرد و آهسته سرازیر شد ولی هنوز به پایین تپه نرسیده بود که لباسش به بته ای ‏گیر کرد. انگشتانش مصمم و کاری بودند اما دامنش به قدری بلند و پرچین بود که تا گوشه ای را ‏آزاد می کرد گوشه دیگری از آن گیر می کرد. نمی شد گذاشت جامه دریده شود. گفت: «من در ‏بوته‌های خاردار، و خارها سرگرم کار موظف خود. نمی‌خواهند بگذارند هیچ تنابنده‌ای عبور کند- ‏خیر قربان. چشمان پیر گمان کردند تو یک بوته سبز قشنگ معصومی» ‏

سرانجام سراپا لرزان شد و لحظه‌ای بعد جرات کرد خم شود تا عصایش را بردارد. وقتی کمر راست ‏کرد و بالا را نگاه کرد فریاد زد: «خود را چه بالا کشیده ای، خورشید!» تخته تخته اشک از چشمانش ‏سرازیر شد. «زمان از دست می رود» ‏

در دامنه تپه روی نری الواری انداخته بودند. فینیکس گفت: «اینک بوته آزمایش» ‏

پای راست را از زیر دامن بیرون داد و روی الوار رفت و چشمها را بست. دامن را بالا کشید و عصا را ‏راست شکم گرفت و مانند نمایشگری در ای حرکت آغاز کرد. وقتی چشمخایش را گشود، ‏سالم در طرف یدگر نهر بود. گفت: «به آن پیری هم که گمان می کردم نیستم.») ‏

در ادامه پنجاهمین نشست «عصر داستان» مشهد همچنین یک داستان کوتاه از اعضای نشست نیز خوانش و نقد شد.‏

نشست «عصرداستان» مشهد به ایستگاه پنجاهم رسید

انجمن «عصر داستان» سال گذشته از سوی موسسه آفرینش‌های هنری آستان قدس رضوی برپا شده و ‏نشست‌های عمومی این انجمن روزهای چهارشنبه به‌صورت رایگان میزبان همه علاقه‌مندان به این حوزه در ‏مشهد، کوهسنگی ۱۷، مکتب هنررضوان است.‏

ارتقای کیفی و رشد ارزش‌های معنوی ادبی داستان در حوزه داستان‌های رضوی، سمت و سو بخشیدن به ‏فعالیت‌های ادبی برای تداوم و ارتقاء داستان، شناسایی و کشف استعدادهای نویسندگی شهرستان مشهد، ‏برقراری ارتباط و ایجاد شرایط مناسب برای پرورش استعدادهای بالقوه نویسندگی در مشهد، ارتقای سطح ‏آگاهی عمومی در زمینه ادبیات داستانی از طریق جذب علاقه‌مندان و نشر و اشاعه فرهنگ داستان‌نویسی و ‏داستان‌خوانی در سطح جامعه ازجمله اهداف تشکیل انجمن «عصر داستان» است.‏

برچسب‌ها

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها