سه‌شنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲ - ۰۸:۴۳
ما جزو اولین گروه‌ها بودیم!

استاد گروه هفتاد نفره‌ ما داستان کوتاهی‌ها، آقا داوود غفارزادگان بود. معلم با دانش و ریزبینی که مو را از ماست داستانت بیرون می‌کشید و «ف» نگفته می‌رفت فرحزاد!

سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - قدسی خان‌بابایی، داستان‌نویس: با رفقا یک گعدۀ داستانیِ جمع و جور داشتیم. چندتا خانم خانه‌دار خورۀ کتاب بودیم که هفته‌ای یک‌بار دور هم جمع می‌شدیم و داستان‌های شکسته‌بسته خودمان را برای هم می‌خواندیم و نظر می‌دادیم. کجا؟ کتابخانه عمومی امام صادق (ع) قم.

گاهی که امکان و اجازه مدیر کتابخانه را داشتیم یک استاد هم دعوت می‌کردیم که از فوت‌های کوزه‌گری برای‌مان بگوید. آن‌روزها از آقا مهدیِ کفاش دعوت کرده بودیم بیاید و زیر غلط‌های داستان‌هایمان خط بکشد. یک‌روز وقتی جلسه تمام شد گفت: «بچه‌ها! خانه کتاب داره یک دوره نویسندگی سه‌روزه برگزار می‌کنه؛ اگه می‌تونید شرکت کنید»

اول به هم نگاه کردیم، بعد به استاد، بعد به سقف!

کی؟ ما!

کجا؟ تهران!

تا آن روز بدون اهل و عیال جایی نرفته بودیم. شش-هفت‌تا خانم بودیم (هنوز هم همینقدریم!) که وسط کارهای خانه و بچه‌داری و شوهرداری و تعاملات خانوادگی، «نوشتن» را به‌عنوان یک تفریح مجاز و بی‌خطر انتخاب کرده بودیم و باهاش عشق می‌کردیم.

به استاد جوابی ندادیم و با خودمان گفتیم: «نه دیگه تا این حد!»

اما از آنجا که «کاری که خدا بخواد میشه؛ اما کاری که زن بخواد، شده!» ما امروز توی هفدهمین دوره آل‌جلال بودیم!

فکرش را بکنید! سه روز بنشینی پای درس اساتیدی که ممکن است تا آخر عمر نتوانی چهره‌شان را از نزدیک ببینی.

یک برنامه از پیش تعیین‌شده؛ هر دو ساعت یک کلاس. هم‌نشینی و شب‌نشینی با هنرمندان جوان و پرانگیزه از همه جای کشور. بعد بنشینی روی صندلی‌های مخمل تالار وحدت و توی رویاهایت خودت را بالای سِن ببینی که داری جایزه را از دست وزیر می‌گیری و کیف می‌کنی. سال‌های پیشتر این دوره‌ها وقتی برگشتیم سر خانه‌زندگی‌مان هنوز کف دست‌هایمان از تشویق جایزه‌گیرندگان زُق زُق می‌کرد.

بر و بچه‌های خانه کتاب، داستان‌نویسان جوان را به دو گروه تقسیم کردند و یک استاد بالای سرشان گذاشتند. یکی داستان کوتاه بود و دیگری رمان. استادِ گروه هفتاد نفره ما داستان کوتاهی‌ها، آقا داوود غفارزادگان بود. معلم با دانش و ریزبینی که مو را از ماست داستانت بیرون می‌کشید و «ف» نگفته می‌رفت فرحزاد!

چند ماه راس ساعت دهِ شب با ما تازه‌مسلمان‌ها سر و کله زد و حاصلش شد یک مجموعه داستان به نام «قرار ساعت ۲۲» که به قول خودش «رنگین‌کمانی از سراسر ایران». اکثرمان اولین‌بار بود که کارهایمان به‌صورت رسمی منتشر می‌شد.

درجه شوق و لذت‌مان قابل اندازه‌گیری بود؟ اصلاً و ابداً!

خلاصه راه باز شد و ترس‌ها ریخت و قلم‌ها و کیبوردها راه افتاد. بچه‌های گروه یکی یکی مجموعه داستان‌های‌شان را دادند دست ناشر و بعدتر رمان‌هایشان را. گمانم اکثر بچه‌های آن دوره حالا حداقل یک کتاب چاپ‌شده دارند.

امروز توی راه برگشت به خانه به آن روزها فکر کردم. به دوره‌های پیشین و آدم‌هایش. به خانه کتاب و پرسنل جدید برگزاری دوره. به مهمان‌نوازی و حوصله دست‌اندرکاران. به جایزه‌هایی که به دست برگزیدگان رسید. به خبرها و حاشیه‌های داغی که هر سال قبل و بعد از جایزه تیتر خبرگزاری‌ها شد. به اساتیدی که اعتبار این دوره‌ها شدند. به هفدهمین دوره و بزرگداشت آقا محمد علی گودینی؛ پیرمرد با صفا و دوست‌داشتنی که به قول آقا محمدرضا سرشار «نماد ادبیات کارگری» است و موقعی که تمام سالن به احترامش ایستاده بود و جانانه تشویقش می‌کرد نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم… و البته به جلال!

داشتم کلید می‌انداختم به درِ خانه که فکر کردم خدا کند ما «آل‌جلال» ها، اهل و عیال آبرومندی باشیم برای آقا جلال؛ آمین.

برچسب‌ها

نظرات

  • نظرات منتشر شده: 2
  • نظرات در صف انتشار: 0
  • نظرات غیرقابل انتشار: 0
  • ندازمان پوربروجنی US ۱۲:۵۹ - ۱۴۰۲/۱۰/۲۶
    با سلام.هرنوشته وقتی از عمق دل نوشته شود با روح انسان درهم امیخته میشه و ماندگارقطعا تمام کسانی که در جشنواره ال جلال شرکت کردند با تمام حس قلم در دست گرفتند
  • یوسف زاده IR ۱۳:۰۴ - ۱۴۰۲/۱۰/۲۶
    خیلی لذت بردم و چه روایت شیرینی

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها