سه‌شنبه ۵ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۲:۵۲
این آتش مگر فرومی‌نشیند رفیق مجتبی؟!

هادی حسینی‌نژاد، روزنامه‌نگار و شاعر در سوگ مجتبی گلستانی یادداشتی نوشته و آن را در اختیار ایبنا قرار داده است؛ یادداشتی که در آن از سال‌های دوستی و رفاقتش با مجتبی گلستانی گفته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، هادی حسینی‌نژاد: تاریخ اولین دیدارمان را یادم نمی‌آید، انگار تمام عمر می‌شناختمت. حتی یادم نمی‌آید کجا بود... تحریریه ایلنا یا آرمان یا... در آسانسور باز شد و تو در تکاپو بودی که صندلی چرخ‌دارت را از باریکه‌ی در بگذرانی. راه ورود را هم بسته بودی و راه‌دست من نبود که کمکی کنم، مثلا یک سر ویلچر را بگیرم و بکشمت بیرون یا...

کمی که کلنجار رفتی، غیظ برت داشت. عقب راندی و همزمان که زیر لب غرغر می‌کردی، پریدی پایین. در یک چشم به‌هم‌زدن، ویلچر را جمع کردی، کشیدی‌اش بیرون و با سرعتی مثال‌زدنی، دوباره روی آن پریدی. کل این اتفاقات، در چند ثانیه رخ داد و من، هاج‌و‌واج و بازمانده از هر عکس‌العملی، نگران اولین دیدارمان بودم که برای من با شرمندگی آغاز شده بود. هم‌زمان از آن سرعت عمل و جست‌و‌خیز در آن یک‌وجب فضا، در تحیر بودم. خیلی زود خودت را جمع‌وجور کردی و به مکالمه برگشتی، با لبخندی که یک‌باره روی لبانت متولد شد. دست که دادیم، انرژی و قدرت را در ماهیچه‌های سخت و سرشانه‌های ورزیده‌ات یافتم و از آن به‌بعد؛ در هر دیداری که با هم داشتیم، به این موضوع فکر کردم؛ به اینکه مجتبی خیلی قوی است. دروغ چرا مجتبی؟ در آخرین دیدارمان هم اولین فکری که به ذهنم خلید، همین بود. داشتم بازوها و سرشانه‌های سترگت را جست‌وجو می‌کردم و...

شروع بدی است مجتبی. شروع بدی است برای یادداشتی که بنا شد برای تو بنویسم. مثلا می‌توانستم برای شروع، از دانش سرشارت بگویم، از بحث‌های فلسفی‌ات، از نگاه عمیقی که به جامعه و مردم پیرامونت داشتی و به‌یاد بیاورم نقل قول‌هایی که از مارکس و گرامشی و آلتوسر و... می‌کردی در باب روشنفکری... روشنفکریِ بورژوازده و در خدمتِ وضع موجود... یا می‌توانستم از ادبیات بگویم، از علاقه‌ات به شعر بیشتر. مثلا بگویم بعد از جدایی‌ات، زنگ زده بودی که هادی دلم‌گرفته... بیا همدیگر را ببینیم... کمی حرف بزنیم... شعر بخوانیم... بعد از دیدارمان بگویم در کافه، اولِ وصال. بعد بگویم که از من خواستی برایت ترانه بنویسم تا دوباره بخوانی. سفارش دادی ساده بنویسم؛ از عشق، از دوست‌داشتن، از عذابِ تنهایی شاید. و سفارش ویژه‌ات که موضوعش ویلچر بود.

می‌توانستم به چندین و چند مصاحبه‌ای که با تو داشتم و هرکدام، جایی چاپ شدند، اشاره کنم. از آل‌ احمد، از داستان‌نویسی و نقد ادبی، از کلاسیک‌ها، از داستایوفسکی، از برادران کارامازوف و جنایت و مکافات... اما چه فایده دارد مجتبی؟ این‌ها چه دردی از من دوا خواهند کرد، وقتی تو نیستی. وقتی تصور حضورت از روی بی‌حواسی، مثل یک تکه یخ توی دلم آب می‌شود، وقتی نشانه‌های مرگ را در صفحه‌های مجازی‌ات بالاپایین می‌کنم و تو نیستی. تصورِ اینکه هیچ پُست تازه‌ای به آن‌ها اضافه نمی‌کنی... این حرف‌ها چه دردی از من دوا می‌کند؟

مجتبی... مجتبی... اسمت را که می‌آورم، یاد دست‌های زمخت و پینه‌بسته‌ات می‌افتم. یاد بارانی سیاهی که یک‌روز پوشیده بودی... آن‌همه خوش‌تیپی برایم عجیب بود. موهایت را هم که تراشیدی، به خوش‌تیپی‌ات اضافه شد. دوستی ما صمیمی‌تر از آن بود که در نبودت بخواهم با تفکراتت و نگاه و فلسفیدن‌ها و غیره و غیره‌ به یادت بیاورم. عزیزتر از آن بودی مجتبی... دوست دارم بیشتر به آغوشت بکشم در ذهن آشفته‌ای که این روزها برایم ساخته‌ای. گذاشتیمت و آمدیم... هوا گرم بود مجتبی... و من تمام مسیر بازگشت را درگیر همین مساله بودم.

آه مجتبی... نمی‌دانم این چیزی که برایت و به یادت نوشتم، اصلا به قد و قامت یادداشت‌های مرسوم که در سوگ این و آن می‌نویسند، درآمده یا نه. چه انتظاری می‌توانی داشته باشی از من؟ همین است که هست! بگذاری بروی و من بنشینم سرفرصت، با حفظ قواعد و اصولِ مرسوم، یادداشتت را بنویسم؟ چه خیال‌ها! آتشی که به روح و روانم زدی، مگر به این زودی‌ها فرو‌می‌نشیند رفیق؟ مگر این چشمِ جسم و جان از گریستن بازمی‌ایستد؟

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها