فریبا حاجدایی، داستاننویس یادداشتی تحلیلی در باب رمان «منظر پریدهرنگ تپهها» نوشته و در اختیار ایبنا قرار داده است.
رمانی است که داستانِ ساده و سرراست ندارد و درواقع بافت پیچیدهای از چند لایه داستان است که هرکدام به طور جداگانه جریان دارند. «هرگز ترکم نکن» را با لذت خواندم و منتظرم فرصتی دست دهد و دوباره بخوانمش. جنایتی هولناک اتفاق افتاده و نویسنده با کلماتی کاملا خنثی آن را روایت میکند و راز جذابیت و تکاندهندگی داستان هم همین است. در رمان «وقتی یتیم بودیم» با زندگی دوگانهای مواجه هستیم که هر دو وجه این زندگی روایت میشود. «غول مدفون» یک کتاب به ظاهر فانتزی است که در آن دیو و اژدها هم حضور دارند اما روح و قلب داستان فانتزی نیست.
در یک کلام کتابهای ایشی گورو هریک خاص هستند و به شیوهای خاص هم روایت شدهاند. برگردم به «منظر پریدهرنگ تپهها». این کتاب اولین رمان ایشیگورو است ولی تشخص و شیوه نگارش کتابهای متاخرش به خوبی در آن قابل ردیابی است. راوی نازکانگار است. مطالب زیادی را مسکوت میگذارد و خواننده باید صبور باشد و موشکاف. کتاب را سرسری نخواند و کلمهای را جا نیندازد تا بتواند به خوبی در لذت خواندن متن شریک شود. کتاب با تکگوییِ«اتسوکو» شروع میشود. زنی ژاپنیتبار که در انگلستان زندگی میکند و سایه خودکشی دختر اولش«کیکو» روی دوشش سنگینی میکند. دختر دیگرش «نیکی» آمده تا مدت کوتاهی با او باشد. اتسوکو شخصیت خنثایی دارد و در خواننده هیچ حسِ مثبت یا منفی برنمیانگیزد. انگار هم در کلام و هم در عمل کاملا از دسترسِ خواننده دور میماند. کیکو مرده، خودکشی کرده، اما اتسوکو به جای آنکه از دخترِ درگذشتهاش بگوید از«ساچیکو»نامی و دخترش حرف به میان میآورد.
ساچیکو کسی است که زمانی تو ناگازاکی میشناخته، زنی که به گفته خودش درست و حسابی هم نشناخته و طولِ دوستی آنها فقط چند هفته متوالی در یک تابستان بوده است. این زن با دخترش«ماریکو» در کلبهای چوبی، که به رغم بمباران هنوز برجا بوده، زندگی میکردند. ساچیکویی که از راهِ روایتِ اتسوکو میشناسیم عجیب و غیرمحتمل و غیرقابل توضیح است طوری که خواننده به شک میافتد مبادا او اصلا وجود خارجی نداشته است.
پاسخها و عکسالعملهای او به نظر ناهنجار است و با دخترش رفتاری خارج از مهر و عرف دارد. او ماریکو را دوست ندارد و به نظر حتی ترجیح میدهد ماریکو اصلا وجود خارجی نداشته باشد. هرچه روایتِ اتسوکو پیشتر میرود خواننده کمتر قانع میشود که چرا این دو با هم دوست شدند و دوست ماندند. اتسوکویِ امروز در خانه راحتش در انگلیس لمیده و در باره آن سالهای ساچیکو چیزهایی به هم میبافد. غرغر میکند که ساچیکوی بیچاره مادرِی سربههوا و غیر مسئول بوده است و تصویری که از آن سالهای خودش میدهد زنی است که اولین بچهاش را در شکم دارد. همان کیکویی که بعدها در انگلیس خودکشی کرده است.
فرانک نامی میخواسته ساچیکو و ماریکو را با خود به آمریکا ببرد و این در حالی است که ماریکو مکرر میگفته او حیوانی وحشی است و دوستش ندارد. میگفته نمیخواهد با آن مرد به آمریکا بروند اما ساچیکو تصمیمش را گرفته و پامیفشارد که میرویم. اتسوکو در روایتش میگوید متعجب بوده که این همه پافشاری برای رفتن به سوی یک نامعلوم برای چیست! و روایت میکند که ساچیکو در لحظهای بالاخره عنان از دست میدهد و ناامیدیاش را آشکار میکند و میگوید«چاره دیگری ندارم. هیچ راهی. هیچ چیز نیست که مرا در ناگازاکی نگه دارد.» ماریکو دختر غمگینی است. گوشهگیر و عجیب است و تنها اسباببازی و علاقهاش چند تا بچه گربه هستند و البته توجه گاه و به گاه مادرش. این توجه به واقع نایاب است و مادر اغلب او را تنها میگذارد و به نگرانی اتسوکو از این بابت میخندد و دستهاش را به علامتِ بیخیال تکان میدهد و دائم سعی دارد اتسوکو را قانع کند که همه وجودش وقف دخترش است و دختر برایش اولویت اول است و اینکه این دختر جایی خارج از ژاپن به چه چیزها که نخواهد رسید و چقدر خوشبخت خواهد شد. حال آنکه شیوه روایت اتسوکو خواننده را به این نتیجه میرساند که او چندان در قید دخترش نبوده.
درست شبِ قبل از عزیمت به آمریکا است. اتسوکو پیشِ آنها است. ماریکو به مادرش یادآوری میکند که قول داده بچه گربهها را با خود ببرند و ساچیکو میگوید اما آنها فقط حیواناند و ارزش بردن ندارند و بی هیچ مقدمهای سبد بچه گربهها را از ماریکو میگیرد و میبرد به آب رودخانه میاندازد. درست در همینجای رمان است که خواننده احساس درماندگی میکند. مگر میشود! پس اتسوکو آنجا چکاره است! هر کسِ دیگری آنجا بود حتما جلو ساچیکو میایستاد، اعتراض میکرد و دختربچه و بچهگربهها را از شومیِ رفتار ساچیکو دور میکرد. رفتاری که طبق روایت از اتسوکو سر میزند غیرقابل بخشش و باور است. چطور میشود او بیحرکت بماند تا دختربچه پریشان بیرون بزند و در ساحل رودخانه از نظر ناپدید شود! این انفعال وقتی برای خواننده معنادار میشود که اتسوکو دختر را در حالی که کنار رودخانه کِز کرده میبیند. درست در همین قسمت است که روایتِ اتسوکو تبدیل به پریشانگویی میشود.
اتسوکو با دختر طوری حرف میزند انگار که خودش ساچیکو است. مادر است. هی به او قول میدهد که فرانک با آنها خوب تا خواهد کرد. هی قول میدهد اگر آمریکا و فرانک با آنها بد تا کنند دوباره به ژاپن بازخواهند گشت و شیوه روایت این همه طوری است که خواننده دیگر مطمئن میشود ساچیکو همان اتسوکو است. اتسوکویی که نمیتواند با گذشته و فاجعهای که در زندگی کیکو(یا همان ماریکو) پدید آورده روبرو شود و با زبانی دیگر فاجعه را از آنِ غیر میکند تا بتواند آن را تعریف و هضم کند. خاطرات اتسوکو از ساچیکو و ماریکو در واقع خاطرات زندگیِ خودِ اتسوکو و کیکو در ناگازاکی است. او میداند مادرِ وحشتناکی بوده و در حق اولین اولادش جفاها کرده و امروز، در حال حاضر، برای آنکه از غصه نمیرد تنها راه این است که آنچه از او سر زده از دیگری سر زده باشد.
اتسوکو روایت زندگیاش را در قالب زندگی شخص سومی تعریف میکند تا ناراحتی وجدان و شرم نکشدش، و اینجا است که ما به اهمیتِ خاطرهگون نوشتن کتاب پی میبریم. اتسوکو سعی میکند با جعل گذشته بر غم کشنده مرگِ کیکو فائق بیاید. ساچیکو نیمهای از وجود اوست که نه تنها از چشم دختر دومش غایب مانده بلکه خودش هم حاضر به پذیرش و دیدنش نیست. اتسوکو طاقت ندارد از گناهش به طور مستقیم حرف بزند و نیاز دارد آن را در قالبِ داستانِ آن«دیگری» بیان کند. ایشیگورو در جایی گفته است«راهبر کلی روایت این رمان این بود که چگونه وقتی مردم نمیتوانند با رویدادی همانگونه که اتفاق افتاده است روبهرو شوند از زبان برای خودفریبی و صیانت از خود استفاده میکنند.»
اتسوکو تماموقت اصرار دارد که ترک ژاپن به خاطر کیکو بوده، همانطور که ساچیکو در به ظاهر گفتگوش با اتسوکو دائم میخواهد او را قانع کند که هیچ چیز برای خودش نمیخواهد و همهاش برای آینده ماریکو است. ولی لحظهای، به هنگام گفتگو با نیکی، عنان از دستِ اتسوکو درمیرود. نیکی میگوید«به نظرم پدر باید یه کم بیشتر مواظب اون میبود... بیشتر وقتا توجهی بهش نداشت. واقعا درست نبود.» و اتسوکو اعتراف میکند«میدونی نیکی، من از اولش میدونستم. همیشه میدونستم اون اینجا خوشبخت نمیشه. با این حال با خودم آوردمش.»
کازوئو ایشیگورو متولد ۸ نوامبر ۱۹۵۴ در ناگازاکی نویسندهٔ انگلیسی ژاپنیتبار است که در ۲۰۱۷ برنده جایزه نوبل ادبیات شد. این کتاب اولین رمان ایشیگورو است و امیر امجد آن را به فارسی برگردانده و نشر نیلا به چاپ رسانده است. این رمان مثل باقی آثار ایشیگورو قصهای میخکوبکننده دارد و میتوان گفت آغازگرِ سلسله آثارِ قدرتمند او است.
نظرات