
غلامرضا مُنجزی، نویسنده ««فانوسهای خاموش» گفت: خلق هیچ اثر هنری کامل و بزرگی، هرگز به طور دقیق و کامل، بداهه انجام نمیشود بلکه همواره صناعتی ظریف که حاصل دانش، تجربه و مهارت خالق است، در آن متحقق میشود.
غلامرضا مُنجزی در بخش دوم گفتوگویی که به بهانه انتشار کتاب «فانوسهای خاموش» ترتیب داده شد، ضمن اشاره به این مسئله، از نمادهایی که در این اثر با آن مواجه هستیم گفت.
علاوه بر انتشار آثاری در حوزه شعر و داستان، شما سالهاست به عنوان منتقد ادبی فعالیت دارید. تجربه این فضا چه تأثیری بر داستانهای شما داشته است؟
اینها دو ساحت مجزا دارند؛ یکی هنر است و دیگری دانش. اولی را باید در سمت شیدایی جستوجو کرد، و دیگری را در طرف دانایی. قصدم این نیست که دو مساحت متفارق رسم کنم که هیچ خط و ربطی بین آن نباشد. بیشتر میخواهم حوزهها را از هم متمایز کنم. چه بسا نویسندگانی هستند که هرگز نقدی ننوشتهاند و همین طور برعکس، نقادانی که داستان ننوشتهاند. درست مثل وقوف بر زبان است؛ هر گویشوری الزاماً، بر دستور یا گرامر زبانش آگاهی ندارد. اما این همهی ماجرا نیست، خلق هر اثر هنری -و در اینجا داستاننویسی- تلفیق پنهان و مضمری از ذوق، دانش و تجربه سنت داستاننویسی است. با این تذکر که در آفرینش هنری همواره ذوق و تخیل، بر تجربه و دانش مقدم است. شروع کار یا شاید آفرینش نخستین تا حد بسیاری ریشه در ذوق پنهان یا ناخودآگاه نویسنده دارد. به مثابه این سخن پل والری که میگوید: «بند اول شعر هدیه خدایان است.» به طور مسلم مخاطبی نقاد در هر نویسندهای پنهان است. در بازنویسیها، آن دانش و مهارت و تجربه در انگارهی یک مخاطب نقاد، تکیه داده بر سنت ادبی و هوشمندی خلاق، گاه بر سطرهای بداهه، خط بطلان میکشد و گاه حک و اصلاح میکند. با این توضیح مختصر میخواهم ادعا کنم که خلق هیچ اثر هنری کامل و بزرگی، هرگز به طور دقیق و کامل بر بداهه انجام نمیشود، بلکه همواره صناعتی ظریف که حاصل دانش، تجربه و مهارت خالق است در آن متحقق میشود.
در رمان «فانوسهای خاموش» هاشم و همت؛ شخصیتهای کلیدی داستان و قهوهخانههایشان که گویی نمادی از زندگیشان است، تا چه میزان برآمده از واقعیت هستند؟
این سخن به موضوعی بسیار مهم در فلسفه هنر (و ادبیات) اشاره دارد؛ این حقیقت که، آن اهمیتی که ما را متوجه سویه زیباشناختی اثر هنری میکند، به چیزی که مستقیم و بیواسطه در حوزه استدراکی و حسی ماست برنمیگردد، بلکه توجه ما را به سویی ارجاع میدهد که به شکلی مستقیم در دستگاه زبانی ما قابل تجربه و فهم است. میخواهم این معنای ارجاعی را «نماد» یا در کاربرد کلاسیک ادبیات فارسی «تمثیل» بنامم. به این معنی که چیزی گفته میشود و چیزی متفاوتتر از آن قصد میشود. اما این موضوعات یا تحلیلهای زیباشناختی الزاماً از بنیاد، در تدوین یا خلق اثر هنری و ادبی توسط نویسنده لحاظ نمیشوند بلکه میتواند حاصل رابطه مخاطبی با فهم تاریخمند و غنای زبانی او با اثر باشد. قهوهخانهها میتوانند حامل آن نقش ارجاعی یا تمثیلی باشند. در داستان، قهوهخانه همت همیشه نورانی است. کارگرش به طور مرتب تعداد زیادی چراغ را باد میزند و در بالای بام و اطراف کافه میگذارد. حتی قهوهخانه او خروسی دارد که به موقع از روی بام مغرورانه بالهایش را به هم میزند آواز زندگی سرمیدهد. چاه آبی دارد و همواره چندین و چند ماشین جلوی کافهاش توقف کردهاند. درست برعکس قهوهخانه هاشم که درخشی از نور آن را روشن نمیسازد و همواره در رخوت رکود و تعطیلی است. چه خوب است که اینها هیچکدام در داستان، بارزیت و برجستگی نمادین (مصنوعی) را به نمایش نگذاشتهاند که اگر در یک اثر هنری، امر نمادین تنها به کار اشارهکردن به معنا برآید، احتمالا تا حد زیادی زیبایی آن اثر را مخدوش خواهد کرد. باید با تأکید گفت که امر نمادین باید اجازه دهد معنا خودش را نشان دهد یا بهتر است گفته شود؛ در مکاشفه بین متن و خواننده استخراج شود.
از تأثیر صحنهپردازی در پایانبندی «فانوسهای خاموش» بگویید.
اگر منظور شما از «تأثیر» کارکرد آن در داستان باشد، در آن صورت باید به کلیت یا انسجام و وحدت داستان اشاره کنم. مثل این است که بگوییم، دوندهای بعد از طی مسافتی طولانی به نفسنفس افتاده است. تأکید بر نفسنفس زدن دونده یا قاب کردن آن شاید کاری درخور نباشد. دنیای داستان -مثل دیگر هنرها- محاکاتی از دنیای واقعی است. کیفیات نفسانی و احساسی شخصیتها، لاجرم تحت تأثیر کاری است که انجام میدهند یا کاری بر آنها انجام میشود. حالا به گمانم هاشم با نوعی پیشآگاهی یا شاید آگاهی درونی، فهمیده که به آخر خط رسیده است. شما را ارجاع میدهم به گفتوگوی صفحه 138 کتاب. آن هنگام که با کمک جوانهای روستایی از دفن نیمهای از تیرآهن دارند برمیگردند؛ «هاشم توی چشمهای همت خیره شد و چون نتوانست به سرعت چیزی پیدا کند، به طرف بهرامی برگشت و گفت: دور از روتون بچهای داشتم، دیشب از دنیا رفت. خاکش کردم.» این کلمات که ظاهراً دروغی است برای خلاص شدن از دست «ام پیها»، در ذهنیت هاشم حاوی حقیقتی مرگآور است. او در حقیقت تیرآهنی را چالکرده است که مثل فرزندی تازه متولدشده برایش نویدی نورانی و زندگیبخش داشت. او به خوبی میدانست که آن دفن کردن، در حقیقت تدفین همه امیدهایش بود. با همین میزان بار روانی و افسردگی شکست، به در کافهاش میرسد. درست مثل هنهن همان دوندهای که مثالش را بالاتر زدم. آنجا در حقیقت یک اتاقک نمیبیند بلکه خودش را میبیند. مثل ایستادن پای آینه به وقت بیرون از رفتن از خانه. «فرو ریختن نقطهی پایان هر بنایی است» مخاطب این جملهی کوتاه کسی جز خود او نیست. کارکرد این صحنهها، به راستی، تقلید کاملی از شخصیت و زندگی است. همان چیزی است که ذات ما و ذات هاشم را با هم پیوند میدهد. قرار است خواننده با همین صحنهها به درک کامل کیفیات نفسانی و احساسی او برسد. درست در همین صحنهپردازی پایانی است که ما، بزرگترین نمایه رنجبار و عمیق زندگی و علائقش را میشناسیم. در لحظات آخر زندگیاش شاهد روایتی مستقیم و بیواسطه از باطنش هستیم، که به عشق از دست رفتهاش مربوط میشود. به لحظات عزیز و کمنظیری که مورد دوست داشتن و توجه «معصومه» بوده است و میبینم که چه قدر این عشق و حتی باخت یا فقدانش در او ثقیل و مهم بودهاست. اما اگر منظورتان از «تأثیر» بازخورد زیباشناختی آن صحنهپردازی بر خواننده باشد در آن صورت باید آن بازخورد را در یک «نقد اثرپذیری» یافت. هیچ نویسندهای به عنوان خالق اثر نمیتواند از میزان تأثیر یک توصیف یا کیفیت زیباییشناختی کارش بر خوانندگان به درکی کامل و واسع برسد. درک زیباشناختی یک اثر هنری، امری کاملا سابژکتیو است. به این معنی که اثر هنری -و در اینجا داستان- حادثهای است که برای هر فردی و برای هر برخوردی همواره در حال بازآفرینی است. این دریافتها و برخوردها هربار به شیوهای کاملا فردی رخ میدهد.
در پایان خبری برای مخاطبانتان دارید؟
مجموعه داستانی را با نام «کسی مثل باران نیست» برای چاپ و نشر آماده کردهام. امیدوارم هرچه زودتر گشایشی در بازار کاغذ روی دهد تا حداقل صنعت چاپ و نشر کتاب، حداقل از بنبست سختافزاری موجود نجات پیدا کند.
رمان «فانوسهای خاموش» در 144 صفحه، با شمارگان 500 نسخه، به قیمت 70 هزار تومان و از سوی نشر پرسش به چاپ رسیده است.
نظر شما