چهارمینروز نمایشگاه کتاب بود و من به دنبال صحبت با نوقلمهایی بودم که اولین کتابشان چاپ شده است و اولین حضورشان در نمایشگاه کتاب را تجربه میکنند. وقتی با آنها صحبت میکردم خودم را میدیدم که آیا روزی روزگاری من نیز چنین حسی را تجربه خواهم کرد؟ من هم به عنوان یک جوان فرصت این را پیدا میکنم که قصهام را به دست ناشری بسپارم و مخاطبان طرفدار، گردِ این داستان جمع شوند و کلماتم مثل یک باد بهاری به همهجا برود.
به خانهی یک دختر پروانهای که سخت درد میکشد ولی دوست دارد داستان بخواند، روی تخت پسربچهای که به فکر مسابقهی فوتبال فردایش در مدرسه است، در قفسهی کتابخانهی روستایی که کسی حتی نامش را هم نشنیده است.
این خیالپردازی و آرزوپروریِ من حالا خاطرهی خیلیهاست. خاطرهی پسر جوانِ 19 سالهای که توانسته است در یک مسابقه داستاننویسی قلمش را به داوران اثبات کند و اولین کتابش را به نمایشگاه کتاب برساند و مورد استقبال هم قرار بگیرد. تجربهی آن دختر جوان بوشهری که حالا با خوشحالی از کتابش استوری میگذارد و بقیه را دعوت به خواندن آن داستان میکند.
گاهی در بین اهالی نشر و کتاب، بعضیها را میبینی که نوقلمبودن در تفکرشان یک چیز کوچک است. انگار باید از همان بدو تولد با 5 جلد کتاب به دنیا میآمدی. اگر بگویی من فلانی هستم که اولین کتابم چاپ شده است هیچ جایگاهی برایت قائل نیستند و حتی در نگاهِ مردمی که به نمایشگاه کتاب میآیند نیز این را میبینی. انگار همه دوست دارند فقط آثار نویسندگان مشهور و پرکتاب را بخرند و بخوانند و کتاب اول آن نوقلم در غرفهی ناشر بین کتابهای دیگر نادیده گرفته میشود.
دلم میخواهد که اعتماد و توجه به قلم یک جوانِ کتاباولی را در این نمایشگاه ببینم. هنوز 5 روز دیگر باقی مانده است. امیدوارم همان دختر بوشهری یا آن پسر 19 ساله بیایند بگویند که اثرشان در همین 10 روزِ نمایشگاه به چاپ دوم رسیده است. میشود؟
روزی روزگاری دختری در سرزمینی سرسبز روی تختهسنگی نشسته بود و برای حیواناتِ جنگل قصهای را میخواند که خود نوشته بود. آن قصه در سراسر آن سرزمین برای بچهها خوانده میشد و قلبشان را گرم میکرد.
نظر شما