روایتِ «چمدانهای باز» سیدمحسن روحانی از بحثِ مهاجرت، نه یک «فانتزی» یا «دستورالعمل حکومتی» یا «تخیلاتِ شاعرانه با دلتنگیهای بچهننهای برخی مهاجران» که واقعیتِ محض است.
آنچه در ایران یا سایرِ کشورهای جهان [مخصوصاً جهان سوم] -از منظرِ عام- از کلمهی «مهاجرت» مراد میشود «سفر بیبازگشت» است اما میدانیم که بخش اعظمِ مهاجرتها واقعاً بیبازگشت نیستند؛ اغلب، رفت و آمدی هست حتی اگر مهاجر به قصدِ اقامتِ دائم از وطناش کوچ کرده باشد. آنهایی هم که به قصدِ تحصیل یا ارتقای تحصیل میروند، اغلب بازمیگردند حتی اگر وضعیتِ شغلی و مالی خوبی در کشور مقصد داشته باشند؛ اسماش میگذارند «حُب الوطن» [در سفر گر «روم» بینی یا «ختن»/ از دل تو کی رود حب الوطن/ مولانا] با این همه از همین عده هم، مهاجرانی هستند که درآمدشان 8 ماهی در کشورشان است و خرج کردنشان 4 ماهی در کشوری که خانهای در آن دارند و اقامتی. در ایران، چنین مناسباتی گاهی با عقل جور در نمیآید به خاطرِ تفاوت در قیمت دلار و پوند و یورو با این همه، واقعیت این است که جدا از بحثِ «حُبِ وطن» و «حُبِ خانواده» و باقی «حُب»های در دسترس یا خارج از دسترس، ایران کشوریست که برای برخی تخصصها و مشاغل، درآمدزایی بیشتری دارد به نسبت اروپا و امریکای شمالی و به رغم تفاوت در قیمت ارز و تورم و تحریم و باقیِ قصهها، رفت و آمدِ مهاجرانِ متخصص و درآمدزا نه تنها «ضررساز مالی» نیست که اغلب بُرد مالی هم در پی دارد. تجربهی شخصی خودم از خاطراتِ مهاجران، گاهی با آنچه که در نگاه عامه از «مهاجرت» است در تعارض است وقتی میبینم زوجی که بیش از سی سال در امریکای شمالی ساکن بودهاند و خانه و زندگی دارند و البته در رفت و آمدِ مداوم هم بودهاند، با رسیدن به سن بازنشستگی و گرفتنِ حقوق تقاعد مکفی، کلِ اثاث را جمع کردهاند و فرستادهاند ایران که آخرِ عمری، در کشورشان زندگی کنند؛ با چنین تجربهایست که روایتِ «چمدانهای باز» سیدمحسن روحانی از بحثِ مهاجرت، دیگر نه یک «فانتزی» یا «دستورالعمل حکومتی» یا «تخیلاتِ شاعرانه با دلتنگیهای بچهننهای برخی مهاجران» که واقعیتِ محض است. پسرعمهای دارم که معلم است یعنی معلم بود حالا بازنشسته است. آن موقع که در دههی 40، آمدن از شهرستان به تهران مثل رفتن از تهران به نیویورک بود، میگفت: «همیشه با کولهی کوچکی میروند و با ساکی قرمز برمیگردند!»
ساکهای قرمزِ اواخر دههی 40 و اوایلِ دههی 50 معروف بودند و بسیار پرخریدار. حالا هم با چمدانی کوچک میروند خارج و بخشی با چمدانی که تا آخرش باز میماند، هرگز برنمیگردند و بخشی دیگر، با چمدانی که لزوماً قرمز نیست اما تداعیکنندهی همان چمدانهای قرمز قدیمیست، به خانه بازمیگردند. وطن، مفهومی سیاسی نیست مفهومی در قلب ماست.
روایتهایی از زندگی مهاجران در آمریکا
ما کشور عجیبی هستیم 43 سال است که از منظر حکومتی با آمریکا مشکل داریم 68 سال است که از منظرِ نگاه مردمی از کودتای 28 مرداد 1332 تا حالا، با دولت آمریکا مشکل داریم 80 سال است به خاطرِ تهاجم امریکا به خاک ایران در سال 1320 با آمریکا مشکل داریم اما همیشه امریکاییها از ایران با عنوان کشور گل و بلبل یاد میکنند و ما هم میگوییم با مردم امریکا مشکلی نداریم و در همهی این سالها، مقصدِ مهاجرانِ ما [آنچه که در دل خواستهاند و گاهی هم به سرانجام نرسیده] آمریکا بوده چه آنانی که دنبالِ تحصیل رفتهاند چه آنانی که سیاسی رفتهاند و بخشی از آنها، امریکاستیزی تزِ سیاسیشان بوده و چه آنهایی که برای زندگی بهتر رفتهاند. ما ایرانیها زمانی که آلمان قطب صنعت و تکنولوژی جهان بود، خودمان را از آلمانیها کمتر نمیدانستیم و بعدش هم که آلمان شکست خورد و تکنولوژی و مغزها و اعتبارِ نظامی و صنعتیاش جمع شد و به آمریکا رفت تا از یک کشور تقریباً بدونِ نقش در معادلات جهانی به یک اَبَرقدرت تبدیل شود، خودمان را از آمریکاییها کمتر ندانستیم و نمیدانیم و حتی در زمان پهلوی دوم که آمریکا روابط حسنه داشت با دولتِ وقتِ ایران، مقصدِ مخالفانِ حکومت محمدرضا پهلوی آمریکا بود. همه چیز این معادله عجیب به نظر میرسد.
نمیگویم «چمدانهای باز» با عنوان فرعی و البته آگاهیبخشِ «روایتهایی از زندگی مهاجران در آمریکا» قرار است این معادله را حل کند اما دستِ کم به اندازهی چراغ قوهای [نه نورافکن] میتواند بخشی از مسئله را روشن کند. روحانی مینویسد: «همیشه میگویم مسافرت خاصیت تخدیری دارد. مادهای محرک است که اهلش را معتاد میکند. روتین بههم متصل روزمره را قطع میکند و آدم را کلاً از موقعیت بیرون میبرد. اینکه زندگی با کیفیتت را رها کنی و ادامه تایملاین را یک جای دیگر بگذرانی و تلاش کنی از آن لذت ببری. رسالتش دقیقاً همین است. بالاخره هر جای دنیا که باشیم انسانیم. نسیان، خاصیت ماست. یادمان میرود غم و شادی، خودشان زمان ندارند. این ماییم که مدتشان را تعیین میکنیم. مسافرت هم این را یادآوری میکند که؛ هر چقدر خوش باشد و جذاب باشد ولی این نیز میگذرد...» مشکل شاید این باشد که «این نیز نمیگذرد!» کتاب، در واقع دریچهای به همین «این نیز نمیگذرد!» است.
او میداند پس میماند یا میتواند...
«سیدمحسن روحانی متولد 1366 وکیل ساکن نیویورک، دانشجوی دکترای حقوق تجارت بین الملل از دانشگاه UCLA، مشاور شورای اقتصادی اجتماعی سازمان ملل، دستیار پژوهشی دانشگاه سنت جان نیویورک تحصیلاتش را تا دوره پسا دکتری «حقوق تحریم اقتصادی» در دانشگاههای این شهر ادامه داده است.» سنی ندارد به این معنی که جوان است و عکساش هم 10 سالی از سن شناسنامهایش جوانتر نشان میدهد که میتوان به سادگی گفت: «خُب خوش گذشته دیگر!» اینکه خوش گذشته یا نگذشته، فرع قضیه است اصلِ قضیه این است که میگوید: «همه چیز از «سفر» شروع شد! سفر برای من همیشه جذاب بوده. چراکه شما میتوانید تجربههای بیبدیلی از گستردگی دنیای اطرافتان به دست بیاورید. اما وقتی به عنوان دانشجو وارد کشور آمریکا شدم، دیگر مسافر نبودم و قرار بود بخشی از زندگی من در آنجا رقم بخورد. این شرایط خیلی با مسافر بودن متفاوت است. بعد از مدتی توجه به ظواهر جای خودش را به ریزبینی و تامل میدهد. اینجا بود که من کم کم شروع کردم به نوشتن داستان آدمهایی که مهاجر بودند و نه مسافر! و اینگونه کتاب «چمدانهایباز» نوشته شد.» [مصاحبه با کتابنیوز/ 19 بهمن 1400] حُسن روایتِ او این است که ما زندگی آمریکایی را هم در آن میبینیم دور از چرتکهاندازیهای روایتهایی از این دست که در ایران خوششان میآید، بدشان میآید؟! [در حالی که زندگی آمریکایی دائم جلوی چشم ایرانیهاست با فیلمهایشان که از تلویزیون ایران پخش میشود و در مقایسه با فیلمهایی از باقیِ کشورها، در اکثریت است و این هم بخشی از همان معادلهی حل نشدهی «دوستی و خصومت» ایرانیها با آمریکاییهاست!] و این زندگی امریکایی را با «تجسم» میبینیم نه فقط توضیحی، اشارهای: «چارلی به دختر رنگینپوستی که لیوان آب میوه دستش بود و با خانم دیگری حرف میزد اشاره کرد.
با چشمک گفت: دوست دخترمه، ولی خب تو کلیسا کسی نمیدونه.مثل سنم و نظرات سیاسیام. اینا همه مخفی هستن. شاید اگه همکارام بفهمن حرفشنویشون کم شه.» روایتِ او البته بینقص نیست اما جذاب است [این که چقدر این جذابیت حاصلِ ویرایش خلاقهی ویراستار است و چقدر مال قلم نویسنده، بحث دیگریست؛ شاید جایی دیگر و به قول بهرام بیضایی وقتی دیگر!] و گاهی با پاراگرافهایی که در ذهن میماند: «با دیدن جعبهی ادکلن خندید... خبر نداشت که ماها خیلی بخواهیم کلاس بگذاریم ادکلن هدیه میبریم، یعنی جوری که آن رابطه چه خوب باشد، چه بد شود، در هر صورت عوارضاش تا وقتی آن بو هست باقی میماند.» وقتی به اینجا رسیدم داشتم فکر میکردم ادکلنی که در این 80 سال آمریکاییها به ما دادند یا ما به آنها دادیم، از چه نوعی بوده که هنوز بویش باقی مانده؟!
نظر شما