باربارا کینگسالور، نویسنده و شاعر ۶۴ ساله آمریکایی و برنده چندین جایزه ادبی، چند ماه پیش با رمان «بیپناه» بار دیگر در کانون توجه منتقدان و مخاطبان قرار گرفت.
انتشار آخرین رمان باربارا کینگسالور به نام «بیپناه» باسیاُمین سال انتشار اولین رمان او، «درخت لوبیا» (۱۹۸۸) همزمان شده است. از آن زمان تاکنون، سبک کینگسالور تغییر کرده، اما درونمایه اصلی داستانهایش، که موضوعاتی نظیر جامعه، عدالت اجتماعی، سیاست، علم و رفتار انسانها در شرایط دشوار زمانه را در برمیگیرد، ثابت مانده است.
«بیپناه» داستان موازی دو خانواده ساکن واینلند، نیوجرسی است. داستان نخست که در سال ۲۰۱۶ رخ میدهد به معرفی «ویلا» و خانوادهاش از جمله دختر، نوه و پدرشوهر معلولش میپردازد؛ داستان آنها در خانهای که از خاله «ویلا»به ارث رسیده اتفاق میافتد. مجلهای که «ویلا» برایش کار میکند ورشکست و او از کار بیکار شده است. شوهرش با دانشگاهی در نزدیکی واینلند قرارداد یکساله تدریس دارد. پسرش بیش از صدهزار دلار بابت وام دانشجویی بدهی دارد و صاحب یک نوزاد است. پدر شوهرش به مراقبتهای پزشکی گرانقیمت نیاز دارد و خانه در حال فرو ریختن است. تنها راه نجات این است که ثابت کند خانه ارزش تاریخی دارد.
داستان دوم که در سال ۱۸۷۱ رخ میدهد ماجراهای یک معلم علوم به نام «تاچر» و تازهعروس شش ماههاش «رز» را دنبال میکند. خانه آنها (منزل خانوادهی «رز»، که ویلا و خانوادهاش در آن زندگی میکنند) نیاز به تعمیر دارد. «تاچر» معلم است و پول کافی برای پرداخت هزینه تعمیرات ندارد. این در حالی است که کارش به دلیل بحثوجدلهای پی در پی با مدیر مدرسه بر سر اینکه آیا باید اجازه تدریس نظریه تکامل داروین را به دانشآموزانش داشته باشد یا نه در معرض خطر است.
«بیپناه» دو شخصیت حقیقی دارد: «مری تریت» که در سال ۱۸۶۸ به همراه شوهرش دکتر «جوزف تریت» به واینلند آمد و تحقیقاتش در زمینه تاریخ طبیعی را با چارلز داروین، دکتر آسا گری (هاروارد) و چارلز رایلی (حشرهشناس اهل میسوری) به اشتراک گذاشت. متاسفانه، زندگی شخصی «تریت» اندکی پس از آمدن به واینلند، و پس از آنکه شوهرش او را بهخاطر زنی دیگر در نیویورک ترک کرد، از هم پاشید.
«چارلز لندیس» که وینلند را در سال ۱۸۶۱ بنا نهاد، یکی از شخصیتهای فرعی داستان است: «کینگسالور» اشاره میکند: «[او] به بنا نهادن این بهاصطلاح آرمانشهر [شهر بدون الکل] افتخار میکرد که جامعهای تاریخی را نیز در بر داشت.»
لس آنجلس ریویو آو بوکز با باربارا کینگسالور گفتوگویی انجام داده که ترجمه آن را در ادامه میخوانید.
شما در مصاحبههای مختلف اشاره کردهاید که بیش از همه به کتاب «شکاف» افتخار میکنید. هنوز هم همین را میگویید؟
بله، تا دیروز بهترین کار من بود. اما حالا میگویم به «بیپناه» بیش از همه افتخار میکنم، چون این رمان مرا در خود فرو برد و به زمان، مطالعه، تحقیق و تفکر زیادی نیاز داشت. ساختار این رمان بلندپروازانه است و چیزهای زیادی درباره آن وجود دارد که در ابتدا برایم غیرممکن بود، اما این همان موقعیتی است که یک هنرمند دوست دارد در آن قرار گیرد.
وقتی «شکاف» را مینوشتم، یکی از چیزهایی که در ذهن داشتم یک ازدواج شاد بود. حتی با اینکه این رمان، اتفاقات بسیار بسیار ناخوشایندی دارد، دوست داشتم روایت یک ازدواج شاد باشد. چون فکر میکنم این موضوع ارزش نوشتن دارد و هیچکس تا به حال این کار را نکرده. آخرین رمانی که درباره یک زن و شوهر خواندید که واقعا همدیگر را دوست داشتند کی بود؟ فکر میکنیم همه خانوادههای خوشحال مثل هم هستند. اما اینطور نیست. خانوادههای خوشحال انواع مختلفی دارند. و این مسئله در کار من خیلی مؤثر بود.
«بیپناه» از اساس داستان آدمهایی را تعریف میکند که جهانشان در حال فروپاشی است. یکی از کارهایی که مردم در چنین شرایطی انجام میدهند، زمانی که احساس وحشت میکنند، تکیه کردن به گذشته است، به چیزهایی که میشناسند. اینکه سعی کنید به یک شرایط محیطی یا اقتصادی که دیگر وجود ندارد یا از بین رفته تکیه کنید اساسا بیفایده است. اما پایبندی به یک ازدواج کاملا منطقی است.
بله، تا اندازهای منطقی است. و در «بیپناه» در ازدواج «ویلا» و شوهرش تغییری اتفاق میافتد، در حالی که «تاچر» و همسرش به پایان راه رسیدهاند، چون او با زن همسایه، «مری تریت»، رابطه دارد (کسی که شوهرش به نیویورک رفته).
بله، در داستان «بیپناه» شاهد از بین رفتن ازدواج «تاچر» هستیم. نخستین چیزی که درباره ازدواج «تاچر» و «رز» میفهمید این است که تازه ازدواج کردهاند و خوشبخت به نظر میرسند.
خب، آنها به سختی با هم حرف میزدند. همیشه یک نفر باید میبود تا رسیدگی کند.
دقیقا! شب عروسی در واقع اولین قرار عاشقانه آنها بود. در ابتدای کتاب او مبهوت همسرش است، اما به تدریج میبینید که ازدواجشان شکست میخورد، چون از اول توخالی بوده است.
اما وقتی به ازدواج «ویلا» نگاه میکنید، ممکن است به این فکر کنید که یک ازدواج ناجور بوده. اما همانطور که داستان پیش میرود، به استحکام و ارزش ازدواج آنها پی میبرید.
من این پویایی را دوست داشتم. میخواستم درونمایه داستان این دو زوج یکی باشد، که در هر فصل پناهداشتن در برابر بیپناهی قرار گیرد. اما پویایی روابطشان این دو را در دو سوی مخالف پیش برد.
آیا برای رمانهایتان زیاد تحقیق میکنید؟
من متوجه الگویی در رمانهایم شدهام: از بزرگ تا کوچک و دوباره تا بزرگ. «بیپناه» بزرگ بود و پس از کتاب «سلوک فرار» نوشته شد که داستانش در محل زندگیام رخ داده است، به همین دلیل نوشتنش به سرعت پیش رفت. مطمئنم هرگز برای نوشتن سوژه کم نمیآورم.
«بیپناه» یک شخصیت اصلی مرد دارد که در رمانهای شما به ندرت دیده میشود. چه چیزی شما را به خلق شخصیت «تاچر» وادار کرد و نوشتن از دیدگاه یک مرد چه تفاوتی با نوشتن از دیدگاه یک زن دارد؟
رمان دوم من، «آرزوهای حیوانات» هم یک شخصیت اصلی مرد دارد (در یک روایت جداگانه از پدر و دختر)، درست مثل «شکاف». چیز مهمی نبود. پس از کار کردن روی طرح اولیه «بیپناه» به یک شخصیت اصلی نیاز داشتم که بتواند کارهایی بکند که فقط مردان در آن زمان قادر به انجام آن بودند. فکر نمیکنم دیدگاه مردانه وجود داشته باشد -میلیونها دیدگاه وجود دارد. در خلق شخصیتهای مرد از دانستههایم استفاده میکنم (برای مثال، کنجکاوی علمی «تاچر») و از چیزهایی که نمیدانم دوری میکنم (مثلاً اینکه نعوظ چه حسی دارد).
قبلا گفتهاید که از خوانندگان خود سؤال میکنید: نظرتان چیست، آیا داستان نگرانتان میکند، آیا میترساندتان؟ همچنین روشن است که بسیاری از اتفاقات داستان از طریق دیالوگ بیان شده است. اشاره داشتید که داستانگویی میتواند برای معرفی ایدههای جدید به ذهنهای مشتاق مورد استفاده قرار گیرد -در مورد شما، ایده عدالت اجتماعی یا محیطزیستی. یک بار یکی از همکارانم پیشنهاد کرد که باید رمانهای عاشقانهای بنویسیم که به موضوعات مربوط به محیطزیست، تغییرات اقلیمی و علم بپردازد، چون بازار این کتابها داغ است و او فکر میکرد این رمانها روش خوبی برای انتقال ایده به ذهن خوانندگان خواهد بود. آیا فکر میکنید رمانهای عاشقانه چنین کارکردی دارند که بتوانید موضوعات سیاسی خود را در این سبک پیاده کنید؟
من هیچ چیزی در مورد سبک عاشقانه نمیدانم، اما شک دارم به اندازه داستانهای ادبی مؤثر باشد. نویسندگان داستانهای تجاری در همان دنیایی زندگی میکنند که من در آن هستم، خیلی از این مسائل فکر آنها را نیز درگیر کرده. تصور من این است که مسائل نژادی، جنسیتی و شاید حتی مسائل زیستمحیطی باید وارد سبک عاشقانه شوند.
من عامهپسند نمینویسم، اما آگاهانه از عشق یا پیروزی مینویسم؛ طرح داستانیام طوری است که همیشه یک شخص به دنبال کشف چگونگی انجام کارهایش است. اساسا، رمانهای من داستان انسان هستند. هیچ وقت نمیگویم «این کتاب در مورد سرمایهداری است» یا «این یکی در مورد تغییرات آب و هوا است». همیشه درباره مردم و جهانی که در آن زندگی میکنند مینویسم، بنابراین مشکلات جهان، بخشی از محیط و بخشی از زندگی آنها را شامل میشود.
خانواده «ویلا» در «بیپناه» بدهی دارند و مشکلات کاری و کمبود مراقبتهای بهداشتی دارند، به خصوص از وقتی که به ایالات متحده آمدهاند. این چیزی است که مردم هر روز با آن سر و کار دارند. بنابراین بله، من فکر میکنم حتی داستانهای عامهپسند نیز بر جهانی که در آن زندگی میکنیم تمرکز دارند.
برخی از منتقدین اذعان دارند که نوشتههای شما موعظهآمیز است و خوانندگان را با مسائل مربوط به عدالت محیطزیستی و اجتماعی بمباران میکند. اما من میگویم که بسیاری از این اطلاعات در قالب گفتوگو و در روابط بین شخصیتها ارائه میشوند. صرفاً شخصیتها در حال صحبت درباره مسائل مربوط به عدالت اجتماعی و محیطزیستیاند.
نمیدانم منظورشان از «موعظهآمیز» چیست. شخصیتها با هم بحث میکنند، اما موضوع وعظ چیست و چه کسی واعظ است؟ این حرف کمی به من بر میخورد. منظورم این است که هیچ کدام از شخصیتهای «بیپناه» نماینده من نیستند و از جانب من حرف نمیزنند. پس حرف آنها درست نیست.
بحث بین «تیگ» و برادرش «زیک» اغلب به این ختم میشود: «تو سرمایهدار هستی، اما ضد سرمایهداری هستی.» در قسمت تقدیمی به این اشاره کردید که کتاب «این همهچیز را تغییر میدهد» اثر «نائومی کلاین» را خواندید. به نظر میرسد بخش عمدهای از بحث و جدلهای «تیگ» و «زیک» بر اساس موضوعات کتاب «کلاین» شکل گرفته.
فکر میکنم کتاب «نائومی کلاین» شیوهای بسیار جالب برای گنجاندن محیطزیستگرایی در درون سازوکار سرمایهداری جهانی است. اما نه، فکر نمیکنم بحث و جدلهای «تیگ» و «زیک» از این کتاب وام گرفته باشند. به نظر من اگر به هر دانشگاهی سر بزنید، شاهد این بحث و جدلها بین دانشجویان اقتصاد و دانشجویان محیطزیست خواهید بود. اینها مسائلی هستند که جوانان سرشان دعوا دارند.
فکر میکنم خوانندگان با سطح بحث بین «زیک» و «تیگ» در مورد سرمایهداری راحت نیستند، آیا این ناراحتی به این خاطر نیست که این بحث و جدلها خیلی واقعی و بهروز هستند؟ فکر نمیکنید وقتی رمان را میخوانیم، احساس میکنیم با همان چیزهایی طرفیم که هر روز از طریق اخبار روزانه به خوردمان میدهند؟ آن هم وقتی تمام آنچه از یک رمان میخواهیم، گریز از شرایط موجود است؟
خب، نمیدانم. اگر کتابی درباره یک ازدواج ناموفق یا یک همسر خیانتکار بخوانید و به این فکر کنید که همه شخصی را میشناسند که چنین تجربیاتی داشته، حتما نمیگویید «اوه نه، این خیلی شبیه زندگی واقعی است، و نباید در رمان باشد.» منظورم این است که آیا یک رمان خوب نباید کمی باعث ناراحتی ما شود؟
کمی از این موضوع ناراحتم. چون «بیپناه» رمانی در باره پویایی و دیالکتیک است، اینکه بحث و جدلها چگونه شکل میگیرند و چه چیزی برنده و بازنده را تعیین میکند. به این موضوع هم میپردازد که حل این مشکلات به عهدهی چه کسانی میافتد.
گفتهاید نمیتوانید یک رمان جدید را بدون اینکه دفتر کارتان را کاملا مرتب کنید شروع کنید.
خندهام گرفت، چون الان خیلی بههمریخته است. قصد دارم خانهتکانی بهار را در سپتامبر انجام دهم.
میخواستم بپرسم آیا پس از اتمام «بیپناه» خانهتکانی را شروع کردهاید؟
بله، شروع کردم. هنوز عکس «مری تریت» و «لندیس» و همه آن شخصیتهای تاریخی روی دیوار است. تور کتابم که تمام شود، برشان میدارم و بایگانی میکنم تا تابلوی جدیدی نصب کنم.
قصد دارید درباره چه موضوعی بنویسید؟
فکر میکنم چیزی جز تغییرات اقلیمی نخواهد بود!
جالب است، چون یکی از نکاتی که درباره کتاب «سلوک فرار» گفتهاید این است که این رمان در مورد جنگ سکوت در برابر تغییرات اقلیمی است. «این رمان در مورد این است که چطور درباره تغییرات آب و هوا صحبت میکنیم، چطور درباره آن فکر میکنیم، چرا دربارهاش حرف نمیزنیم و چرا صحبت کردن درباره آن اینقدر دشوار است.» وقتی میگویید احساس میکنید درباره چیزی جز تغییرات اقلیمی نباید بنویسید، فکر میکنم کاملا بجاست، چون ما در موردش صحبت نمیکنیم. بر اساس آخرین گزارش مجمع بینالمللی تغییرات آبوهوایی (IPCC)، این موضوع مسکوت مانده و باید بیشتر به آن توجه کنیم. شاید رمان جای خوبی برای پرداختن به این موضوع باشد.
بله، همینطور فکر میکنم.
نظر شما