یادداشتی بر رمان «پایان خوش ناتمام» نوشته کاوه میرعباسی
راز چشمهای غمگین آن مرد جوان/چرخشی موحش در افسون شادکامی
«پایان خوش ناتمام» نوشته کاوه میرعباسی هرچند رمانی خوشخوان است که خواننده را تا انتها با خود همراه میکند، از برخی نارساییها و کجتابیهای منطق متن و ناهمگونیها برکنار نمانده است؛ نقایصی که احتمالاً خواننده حرفهای را تا حدی ناخرسند خواهد کرد.
یک- داستانها و رمانهای صرفاً نخبه پسند و معنا محور و گاه دشوار و تأویلپذیر.
دو- داستانها و رمانهایی که آحاد مردم –اگر اساساً اهل مطالعه باشند- میتوانند به راحتی آنها را بخوانند و بفهمند؛ و در عین حال مورد پسند عدهای از خوانندگان نخبه نیز قرار میگیرند.
آنچه در این میان مهم و مطرح است و میتوان با خواندن و بازخوانی جستوجوگرانه و از دیدگاه نقادانه دریافت، قدرت قریحه و خلاقیت و درک درونی شده بیشتر نویسندگان این داستانها و رمانها در عرصه صناعت و فن داستاننویسی و کاربرد ماهرانه عنصرهای داستانی از جمله شخصیتپردازی، ایجاد صحنه و القای موقعیتها و سنجیدگی در پیش راندن روایت با زبان چند ظرفیتی و چند حسی داستانی است.
رمان «پایان خوش ناتمام» نوشته کاوه میرعباسی، که بیشتر به عنوان یک مترجم توانا و پرکار شناخته شده –با توجه به تقسیمبندی مورد نظر- در نوع دوم جای میگیرد. رمان «پایان خوش ناتمام» با تقسیمبندی مرتبط با زمان تقویمی و زمان تاریخی رخ دادن اتفاقهای محوریاش، در سه بخش و 79 فصل شکل و ساخت گرفته است و هر فصل عنوان کنایی و متفاوتی دارد. در آغاز رمان و فصل اول که به عنوان «گربه فرک پوش» مشخص شده میخوانیم:
«این خانم چاق همچی بربریها را بغل کرده انگار به جونش بسته باشن؛ لابد طفلکی خیلی توی صف معطل شده تا نوبتش برسه. با مزه میشه الان یکی با موتور بیاد همهشو قاپ بزنه بره... از قیافه این پسره معلومه مشق شبش را ننوشته یا شعرش را حفظ نکرده، کم مونده باباجونش خِرکشان ببردش مدرسه، اگه یک دقیقه دیرتر برسه واسش غنیمته... این آقاهه عجب تیپی زده! چهقدر هم ژل به موها مالیده! خدا میدونه سر صبح کجا میخواهد خراب بشه!؟... این ماشین خیلی رنگش تک و باکلاسه، اگر آدم یک هفته هم از صبح تا شب بگرده محاله اتومبیل آبی فیروزهای متالیک پیدا کنه؛ چهقدر هم به روسری اون دختره میاد؛ اگه من جای صاحب ماشین بودم، میبخشیدمش به «روسری آبی» تا با چارقدش سِت بشه... غشغش خندیدم!... اصلاً هم خنده نداره! خیلی هم جدی گفتم، خب «تا توانی دلی به دست آور» را واسه همین جور موقعها ساختهاند دیگر، بده آدم روزش را با شاد کردن دل یک دختر جوون شروع کنه؟... بفرما این هم دو تا همکار سحرخیزم!»
نویسنده با این تکگویی تلاش کرده گوشهای از ذهنیت یکی از چند شخصیت اصلی رمانش را به خواننده بشناساند. و بعد، با نظرگاه (زاویه دید) دانای کل ادامه میدهد:
«آن روز گیتا که بد خواب شده بود، صبح یک ساعت زودتر از معمول از خانه بیرون آمد و تصمیم گرفت پیاده خودش را به محل کارش برساند. چون فرصت کافی داشت، سلانه سلانه، یا به قول اهل ادب خرامان خرامان، به طرف آژانش مسافرتی «گوزن گشت» که حوالی میدان آرژانتین بود، میرفت و با دلِ سیر رهگذران و مغازهها و خیابانها را تماشا میکرد و در ذهن برایشان شرح و تفسیر و حاشیه مینوشت. نسیم خنک پاییزی نرمه گوشش را قلقلک میداد و باعث میشد از آن گردش صبحگاهی بیشتر لذت ببرد... گیتا سر چرخاند و چشمش به گربهای سراپا سیاه افتاد که فقط پنجهها و نوک پاهایش سفید بودند و لکه سفید روی سینه داشت و لکهای کوچکتر به شکل فکل روی گردنش. با خود گفت: «انگار فراک تنش کرده و دستکش سفید پوشیده و پاپیون سفید هم زده.» اندام گربه لاغر و کشیده بود. محکم و مصمم، مانند تکنوکراتی کار کشته که برنامهای مشخص و دقیق در سر داشته باشد، به درختی تناور و بسیار بلند نزدیک میشد. به درخت رسید و فرز و چالاک از آن بالا رفت. گیتا با نگاه دنبالش بود و در دل تحسینآمیزترین جملهها را نثارش میکرد... گربه آنقدر صعودش را ادامه داد تا به موازات پشت بام خانه مقابل رسید.
گیتا مبهوت با خود گفت: «در یک چشم به هم زدن به قدر چهار طبقه بالا رفت.» فاصله درخت و پشت بام چشمگیر بود اما گربه فراک پوش بدون لحظهای تردید، نرم و راحت خیز برداشت. گیتا با دلهره گفت: «نکنه بیفته!» و شتابزده دو قدم جلوتر گذاشت و پایش به میله فلزی گیر کرد و با سر به سمت آسفالت رفت. برقآسا این فکر از ذهنش گذشت که «الآن مخم میاد توی دهنم.» ولی قبل از آنکه به زمین اصابت کند، یک جفت بازوی نیرومند نگهش داشتند. چند لحظه فقط تصویری محو دید. بعد چهره و هیکل مرد جوان مشخص شد. تقریباً بلافاصله به عادت قدیم با خود گفت: «قدش بالای یک و نوده.» خواست تشکر کند اما زبانش بند آمده بود. مرد هم نمیتوانست چیزی بگوید. ظاهراً باورش نمیشد به این آسانی جان کسی را نجات داده باشد. نگاهشان در هم گره خورد. فریاد مردی از بالا به گوش رسید: «پدرسگ، دزد، موذی، حروم لقمه! مگه به دستم نیفتی.» گیتا و مرد جوان هر دو به سمت صدا سر چرخاندند و گربه فراک پوش را دیدند که از پشت بام پرید روی درخت و سریعتر از آنچه بالا رفته بود خود را به پایین رساند. لاشه خونآلود کبوتر سفیدی را به دندان گرفته بود. گیتا بالاخره زبان باز کرد و بیاختیار گفت: «واقعاً عجب گربه پدرسگیه!» فوراً متوجه جنبه متفاقض حرفش شد و به خنده افتاد. مرد هم زورکی و ناشیانه لبخند زود. گیتا در دل گفت: «چهقدر نگاهش غمگینه.» یکهو یادش آمد که هنوز از نجات دهندهاش تشکر نکرده. گفت: «زندگیام را مدیون شما هستم. تا آخر عمر ممنونتان میمونم.»
مرد گفت: «اختیار دارید. قابلی نداشت.» گیتا گفت: «چی؟ زندگی من؟» مرد دستپاچه شد و به تته پته افتاد «نع! منظورم کاری بود که من کردم.» گیتا زد زیر خنده و تازه آن وقت مرد جوان متوجه شوخیاش شد و او هم از ته دل خندید. حتی موقع خنده هم باز نگاهش غمگین بود.»
«پایان خوش ناتمام» با تمهید نویسنده به اصطلاح «رازناک» میشود. پای عشق و عاشقی پر شوری به میان میآید و مرد جوان که نامش «بردیا» است و صاحب شرکت تجاری، یک مرد عمیقاً «تنها» و غمگین است که فقط یک دوست روزنامهنگار و نویسنده همسن و سال خود به نام «شهرام» دارد. او هم یکی از شخصیتهای اصلی رمان است که عاشق «گلناز» -خواهر گیتا- میشود. داستان اما سه سال پس از ازدواج بردیا و گیتا، که در شادکامی و خوشبختی به اصطلاح بی کم و کاستی طی میشود، یکباره چرخشی موحش پیدا میکند. اتفاقهایی میافتد با عقبههای شگفت و مرگبار و بردیا –مرد تنها و ثروتمند مهربان و نیرومند و خوش قیافه!- یکباره بیآنکه خود بخواهد و بداند، از درون به هیولا تبدیل میشود. چرا؟ چون نفرینی جادویی همانگونه که دنبال پدربزرگ و پدر او بوده، حالا گریبان او را گرفته است...
در این به اصطلاح چرخشگاه است که نارساییها و کجتابیهای منطق متن و ناهمگونیهایی که فقط به تمهید «تصادف» صرف، در روایت جایگزین روابط روشن که به ضروت میباید جایگزین مناسبات منطقی و علت و معلولی میشوند، به «واقعنمایی» و «حقیقت مانندی» داستان آسیب رساندهاند.
در نهایت هم، به نظر میرسد نویسنده با بهرهگیری از شگردهای مثلاً پسامدرنیستی تلاش کرده به نوعی پایانبندی «باز» برسد. شاید به همین دلیل است که در چند مقطع به ظاهر خطیر و حساس –بدون فراهم آوردن هیچ زمینه همخوان با درونمایه و ساخت رمان- آن گربه سیاه کذایی (گربه فراکپوش!) ظاهر میشود. کوتاه سخن، رمان «پایان خوش ناتمام» به رغم ناهمواریها در کاربرد زبان ساده و غنی داستانی و نادیده گرفتن منطق و روابط علت و معلولی چه در مناسبات شخصیتهای داستان و چه در پیوند «اتفاق»ها، گیرا و سرگرم کننده است. شاید هم نارساییهای مورد اشاره در بازآفرینی واقعیت باز میگردد به پیرنگ PLOT(طرح) و همچنین کار درونمایه یک رمان انگلیسی قرن نوزدهمی که کاوه میرعباسی از آن بهره گرفته است.
نویسنده «پایان خوش ناتمام» در پیشانی این رمان زیر عنوان «سخنی کوتاه از نویسنده» نوشته است: طرح اولیه این اثر با الهام از رمان HE KHNEW HE WAS RIGHT نوشته آنتونی ترولپ(1882-1815) نویسنده نامدار انگلیسی شکل گرفت. پس وظیفه خود میدانم در اینجا به او ادای دین کنم.
رمان «پایان خوش ناتمام» نوشته کاوه میرعباسی در 346 صفحه در شمارگان هزار و 100 نسخه به قیمت 19 هزار و 500 تومان به تازگی و در بهار امسال(1394) از سوی نشر ثالث منتشر شده است.
نظر شما