جمعه ۴ تیر ۱۳۸۹ - ۰۸:۰۰
روانشناسي در داستان

محمدرضا نظري داركولي، نويسنده و منتقد ادبي: ادبیات و روانشناسی چنان به هم‌ گره خورده‌اند که اگر بخواهیم تعریفی از موقعیت این دو داشته باشیم باید بگوییم ادبیات و روانشناسی هرچند نه همیشه اما غالبا مکمل همدیگراند._

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، محمدرضا نظری دارکولی، نویسنده و منتقد ادبی: ادبیات صحنه به عینیت رسیدن ذهنیات و وجود موجودات فرابصری و بصری و تعریف‌شان به حد کامل برای دریافت عین و درک ذهن آدم است. ادبیات و روانشناسی چنان به همدیگر گره خورده‌اند که اگر بخواهیم تعریفی از موقعیت این دو داشته باشیم باید بگوییم ادبیات و روانشناسی هرچند نه همیشه اما غالبا مکمل همدیگراند.

در روان‌شناسی ذهن و وجود فرابصری، انرژی و خواسته بشر بررسی می‌شود و ناخودآگاه شکافته و رویا دیده و تحلیل شده و نهایتا‌ شخصیت آدم‌ها از طریق نشانه‌های درونی آن‌ها به تاویل و تفسیر می‌رسد.

حال آن‌که این شخصیت‌ها در سرزمین داستان که بر همه چیز آن ادبیات سایه افکنده است زیست می‌کنند. تمام عناصر وجودی داستان از جنس ادبیات‌اند و شخصیت‌های داستان با همان تحلیل روانی خود در داستان به کار گرفته شده‌اند و نویسنده با درایت از تحلیل درست چگونگی وجود روانی آن‌ها دست به کاشتن‌شان در میان موقعیت‌ها و شخصیت‌پردازی می‌زند. 

یکی از عناصر مهم و کلیدی داستان که خود رابطه‌ ادبیات و روانشناسی را تعریف می‌کند شخصیت‌پردازی است. شخصیت‌پردازی در حقیقت شخصیت‌شناسی، شخصیت نشانی و همان روان‌شناسی است. چرا که فقط در علم روانشناسی است که تفکیک شخصیت آدم‌ها و شناسایی چگونگی‌شان امکان‌پذیر است. این چگونگی فرابصری در صحنه ادبیات به عینیت می‌رسد. 

در داستان عناصر ثابتی هست که معمولا وجودشان در تشکیل و انسجام داستان ضروری است که و رابطه آن‌ها را با ذهنیت و روانشناسی بررسی می‌کنیم. 

رابطه علت و معلول و شخصیت‌پردازی:
رابطه علت معلول در داستان نقش بسیار با اهمیتی دارد، چرا که در واقع رابطه علت و معلول یا شخصیت‌پردازی چراها و چگونگی‌ها را پاسخ می‌دهد و حاصل آن چگونگی منطقی ‌ای است که خود برپایه روانشناسی استوار است . برای مثال: اگر در داستانی برای شخصیت افسرده و شکست‌خورده خود خانه‌ای می‌خواهیم طراحی کنیم. با توجه به روانشناسی رنگ‌ها باید رنگ دیوارهای آن را تیره در نظر بگیریم یا این که فضا تاریک باشد چرا که رنگ‌های روشن با شخصیت‌ افسرده سوژه هم‌خوانی ندارد و معناهای متناقضی القا می‌کنند. در این صورت شخصیت اصلی یا سوژه در تعریف خود ناتوان خواهد بود.

پیرنگ:
محور اصلی داستان در پیرنگ هدف از روایت و بیان حوادث است. محور اصلی همان فلسفه وجودی اثر و هدف نویسنده از تشکیل اثر است. که پیرنگ را با کمک عناصر زبانی به وجود می‌آورد. 
پیرنگ الگوی حوادث در داستان است و در خدمت محور اصلی داستان قرار می‌گیرد.

خرده روایت‌ها:
خرده روایت‌ها به دنبال پیرنگ برای معرفی بیشتر و کمک به تعریف دقیق‌تر محور اصلی داستان می‌آیند. حال این که هم می‌توانند توصیف و توضیح باشند و هم شخصیت فرعی که خود حاصل معنای شخصی است. در صورتی که شخصیت فرعی باشند با توجه به این که هر شخصیتی هرچند فرعی حامل معنا و خصوصیت قابل توجه است، نویسنده باید با در نظر گرفتن شخصیت و معنای روانی خصوصیات او حجم وجودی او را با معنای قابل القا‌اش در خدمت تعریف چگونگی شخصیت‌های اصلی داستان یا محور اصلی قرار دهد. 

اگر نویسنده از روان‌شناسی آگاه نباشد نمی‌تواند قدرت چنین تفکیکی را میان شخصیت‌های داستانش داشته باشد. از طرفی شخصیت‌شناسی و تفکیک شخصیت‌ها در داستان برای ساخت شخصیت کافی نیست و نویسنده باید شخصیت‌ها را براساس رتبه‌بندی اهمیتشان همان‌گونه که می‌خواهد بتواند بسازد که این نیز مستلزم آگاهی از روانشناسی و توانایی کم و زیاد کردن اهمیت شخصیت‌‌ها از روی علایق، رفتار و احساسات آن‌ها است. 

سبک‌های نگارشی‌ای که روانشناسی در آن‌ها از اهمیت بالایی برخوردار است:
سوررئالیسم:
در سبک نگارشی سوررئالیسم (فرا واقع گرایی) روایت داستان‌هایی فرامنطقی می‌بینیم که با قراردادهای منطقی و روی کاغذ هم‌خوانی ندارند. شخصیت‌ها در این داستان‌ها توانایی هر دگرگونی غیربصری‌ای را دارند. مثلا در داستان های کافکا (نویسنده آلمانی زبان متولد چک) هرگونه احتمالی برای وقوع وجود دارد. چنان که در داستان «مسخ» او «گره‌گوار سامسا» در خواب است و بعد از بیدار شدن، خودش را حشره‌‌ای تمام عیار می‌بیند. 

این گونه داستان‌ها منطق بصری ندارند و پیرو منطق فرا معمول و رویا هستند. منطقی که بدون تردید به درستی وجود دارد، اما فقط بصری نیست و درک آن در گرو شناخت رویا و ذهن فرار آدمی است که فقط در علم روانشناسی بررسی می‌شود. 

چرا گره‌گوار تبدیل به حشره می‌شود؟ در جواب این سؤال با توجه دقیق به جامعه صنعتی و خالی از احساسی که گره‌گوار در آن زندگی می‌کند و جبری که برای کارکردن دشوار او وجود دارد و این که شخصیت او چیزی متناقض با چنین خشونت‌هایی است روشن می‌شود که گره‌گوار زیر فشار روحی قرار دارد و در نهایت مسخ‌شدن او نماد فرار از این گونه فشارها است. هرچند که به موجود پست‌تری تبدیل شود. 

داستان‌هایی که نگارش سیلان ذهن دارند
در این شیوه نگارش، روایت تک‌گویی درونی شخصی است و زاویه‌های دید معمولا روانی هستند. یعنی تمام متن و روایت برخاسته از ذهن سیال شخصی است که به صورت پراکنده و بریده بریده به تعریف مطالب می‌پردازند. تحلیل در این گونه داستان‌ها نمی‌تواند لفظی باشد و باید حجمی و کلی یا موضوعی باشد. چراکه در نظر الفاظ کاملا بی‌معنی و پوچ‌اند اما پس از تشکیل و انسجام و در پس پرده نگارش پس از تحلیل به معنا می‌رسند. 

داستان بلند «اولیس» از جیمز جویس، «خشم و هیاهو» از ویلیام فاکنر و برخی از آثار ویرجینیا و ولف چنين نگارشی دارند. 

در داستان‌های سیلان ذهن روانشناسی حکومت می‌کند. 

ادبیات و روانشناسی به گونه‌ای غیرقابل گسست با هم گره خورده‌اند. و منتقد ادبی در عصر حاضر باید از علم روانشناسی آگاهی داشته باشد. 

آگاهی از علم روانشناسی برای نویسنده داستان و رمان ضروری است، چرا که آگاهی از روانشناسی به او قدرت تفکیک، درک و شناخت آدم‌ها را می‌دهد و این باعث درایت او از مطلب خود شده و نوشته‌ای هدفمند و قابل تحلیل را به وجود می‌آورد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط