سه‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۰:۱۰
تئاتر شاهرخ؛ گروهی که در کتابخانه جان گرفت

«یحیی دیوانی» پیشکسوت عرصه هنر نمایش در گرگان و مؤلف کتاب «سفره دل» گفت: مردم گرگان از دیرباز به حماسه و تاریخ حماسی، شوق و علاقه فراوانی داشتند.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در گلستان، «یحیی دیوانی» متولد 31 خردادماه 1324 در محله‌ی چهارشنبه‌ای شهرستان گرگان، بازیگر، کارگردان، نویسنده، مجری و گوینده و از پیشکسوتان عرصه تئاتر، تلویزیون، رادیو و سینمای استان گلستان و دبیر بازنشسته آموزش‌ و پرورش است. وی دارای نشان درجه سه هنری است و تا به امروز جوایز و افتخارات ملی متعددی را کسب و فعالیت‌های مختلفی را در طول بیش از نیم‌قرن فعالیت خود در کنار اساتید و هنرمندان صاحب‌نام، در کارنامه‌اش دارد.

وی به‌تازگی کتاب زندگی‌نامه خودنوشت هنری‌اش با عنوان «سفره‌ی دل» را تألیف و به‌همت نشر «قلم صحرا» در 190 صفحه منتشر کرده و بناست به‌زودی آن را رونمایی و روانه‌ی بازار نشر کند. به بهانه‌ی انتشار این با او درباره انگیزه‌اش از تألیف کتاب زندگینامه‌اش و رویدادهای مرتبط با فرهنگ و هنر که با آن‌ها سال‌های عمرش را سپری کرده، به گفت‌وگو نشستیم که در ادامه از نظر مخاطبان می‌گذرد.

از دوران کودکی و نوجوانی خاطره‌های به‌یادماندنی در پس‌زمینه‌ی فکری هر انسانی وجود دارد که بعضاً بسیار حائز اهمیت است و حتی می‌تواند روی شخصیت و آینده هر فردی اثر بگذارد؛ شما در کتابتان به برخی از آن‌ها اشاره کرده‌اید. کمی بیشتر از این خاطرات با مخاطبان ما در ایبنا بگویید.

پیشه‌ پدرم «حاج حسینعلی دیوانی» خیاطی و از ورزشکاران باستانی و ارادتمندان به اهل‌ بیت (ع) بود. دکان خیاطی پدرم در پانزده متری پاسرو، یکی از محله‌های بسیار قدیمی گرگان بود. تا جایی که به یاد دارم معمولاً معرکه‌گیرها، پرده‌خوانان، نقالان و پهلوانان دوره‌گرد به اجرای برنامه‌های خاص خودشان می‌پرداختند و من از هر فرصتی که پیش می‌آمد، استفاده می‌کردم و تماشاگر پر و پا قرص آن‌ها بودم.


 
روزی کاری برای پدرم پیش‌آمده بود و دکان را به من سپرد، اما من از این موقعیت سوءاستفاده کردم و مغازه را بستم و خودم را به میدان گاهی پاسرو، پشت مغازه رساندم. دیدم پیرمردی بساط معرکه‌گیری پهن کرده است. گرم نگاه کردن به رفتار و کارهای معرکه‌گیر بودم که یک‌مرتبه او از حاضران خواست نوجوانی زرنگ و نترس جلو بیاید تا در بیرون آوردن ماری که داخل جعبه مستطیلی چوبی‌اش بود، او را یاری کند. من بلافاصله دستم را بالا آوردم و دیدم تنها کسی هستم که جسارت اعلام آمادگی را را به خودش داده است. بعدها متوجه شدم جسارت، اولین گام مثبت برای ورود به عرصه بازیگری است.

خلاصه در احوال خودم بودم که ناگهان با تلنگر خط‌کش خیاطی پدرم به خودم آمدم. معرکه را رها کردم و به دنبال پدرم به سمت مغازه رفتم. چشمتان روز بد نبیند، وارد مغازه که شدم، پدرم درِ مغازه را بست و با همان خط‌کش چوبی خیاطی به‌قدری به سر و پای من زد که گریه و زاری من هم برای توقف ضربه‌هایی که بر سرم وارد می‌آمد، تأثیری نداشت.

وقتی از کتک زدنم خسته شد، همین‌که نفسش به شماره افتاد، کمی بعد شروع به نصیحت کرد. خدا رحمتش کند، خیلی برای ما زحمت کشید. با یک چرخ‌خیاطی و شش نفر نان‌خور، خیلی مشکل است. آن روز درسی شد برای من، هرچند کار خلافی هم نکرده بودم. دوست داشتم دیده بشوم و مردم مرا ببینند که بچه زرنگی هستم و دل‌ و جرئت دارم.


 
شما تجربه‌ای در هنر شاهنامه‌خوانی دارید و در جایی در کتاب به آن اشاره کرده‌اید. چگونه با این هنر اصیل آشنا شدید و وضعیت شاهنامه‌خوانی در گرگان آن زمان چگونه بود؟

من شاهنامه‌خوانی را از آقای مینایی که شخصی فرهنگ‌مدار بود فرا گرفتم. قهوه‌خانه‌ای در محله سرچشمه بود که او بعدازظهرها در آنجا شاهنامه‌خوانی می‌کرد و با حرکاتی نمایشی و حال و هوایی حماسی و به زیبایی و با صدایی که قوت و راحتی در آن کاملاً مشهود بود، آن را اجرا می‌کرد و در آن زمان بسیار مورد توجه من که دانش‌آموز سال پنجم ابتدایی بودم، قرار گرفت.

مردم گرگان زمین از دیرباز به حماسه و تاریخ حماسی، شوق و علاقه فراوانی داشتند و از گذشته‌های دور در مکان‌های مشخصی در سطح شهر گرگان، قرائت شاهنامه یا شاهنامه‌خوانی در حضور مردم انجام می‌شد.

یکی از مکان‌های عمومی شاهنامه‌خوانی، قهوه‌خانه‌های شهر بود که در آنجا به نقالی و بیان مطالب شاهنامه می‌پرداختند. شاهنامه‌خوان‌ها اکثراً مورد احترام مردم بوده و نسل‌ اندر نسل این شغل در خانواده شاهنامه‌خوان‌ها ارثی بود. ازجمله نقال‌ها و شاهنامه‌خوان‌ها درگذشته، همان‌طور که اشاره کردم، خانواده مینایی بودند که یکی از برادران، فکر می‌کنم که بزرگ‌ترین و معلم مدرسه بود، بیش از دیگران در حفظ این سنت و میراث می‌کوشید. این خانواده محترم در محله «میدان عباسعلی» سکونت داشتند و محل اجرای شاهنامه‌خوانی او در قهوه‌خانه ابول (ابراهیم) در «محله سرچشمه» در کنار چناری چند صدساله که براثر آتش‌سوزی و فرسایش حفره بزرگی درون تنه‌ی آن ایجاد شده بود و قهوه‌خانه در داخل این چنار قدیمی بزرگ قرار داشت.



دیگر چه مکان‌هایی را به خاطر دارید که در آن اجرای شاهنامه‌خوانی رواج داشت؟

یکی دیگر از مکان‌های اجرای شاهنامه‌خوانی، قهوه‌خانه «یعقوب» در چهارراه عباسعلی قرار داشت و آقای «محمدحسن سمنانی» دیگر شاهنامه‌خوان گرگانی که مردی درشت‌اندام بود، در آنجا شاهنامه‌خوانی می‌کرد. سمنانی در حین اجرا، حرکاتی خاص و صدایی بیش‌ازاندازه رسا و بلند داشت که برابر با صدای چند بلندگو بود. صدا و راحتی بیان و شیوایی کلام او همه مردم را جذب خود می‌کرد. آن زمان نقالی و شاهنامه‌خوانی، اغلب در شب‌های ماه مبارک رمضان و بعد از افطار برگزار می‌شد. قهوه‌خانه‌ها با چراغ‌توری‌هایی نورانی می‌شد و مردم روی صندلی، پای چوبی کوچک می‌نشستند و دم‌ به‌ دم چای و تنقلات می‌خوردند و به هنرنمایی نقال گوش و چشم می‌سپردند.

شما بیش از نیم‌قرن فعالیت چشمگیر در عرصه هنر به‌خصوص تئاتر دارید و فعالیت حرفه‌ای خودتان را با گروه «رامین» شروع کردید. آن زمان به‌صورت خودجوش گروه «شاهرخ» را هم ویژه کودکان و نوجوانان در کتابخانه پارک شهر گرگان راه‌اندازی کردید. لطفاً کمی از گروه «شاهرخ» بگویید و چه شد کتابخانه، خانه‌ی اول «شاهرخ» شد؟

در پارک شهر گرگان کتابخانه‌ای وجود داشت که غروب‌ها کودکان بسیار زیادی با پدر و مادر خود برای مطالعه در آن حضور پیدا می‌کردند. من با مسئول آنجا خانم خاتمی که خانم بسیار موقر و دوستدار نمایش بود، آشنا شدم و طرح گروه کودکان را ریختم. سپس با آموزش‌ و پرورش و اداره فرهنگ و هنر هماهنگی کردم و هفته‌ای چهار روز عصرها از ساعت 3 تا 5 بعد از ظهر کلاس‌های آموزشی دایر کردم و شخصاً تدریس را بر عهده گرفتم. در این گروه 30 نفر از بچه‌های علاقه‌مند بودند و گه گاهی در روند کلاس بازیگری، نمایشنامه‌هایی کوتاه در حد 20 دقیقه را با موضوعات کودکان و نوجوانان که نوشته‌ شده بود و یا بعضاً خودم می‌نوشتم و کارگردانی می‌کردم، اجرا می‌کردیم. آن زمان بلیت‌هایی به مبلغ 10، 15 و 20 ریال چاپ می‌کردم و علاقه‌مندان آن‌ها را خریداری کرده و در سالن کوچکی که در خود کتابخانه بود، نمایشنامه‌ها را با هنرنمایی بچه‌ها به اجرا درمی‌آوردیم.

ضمناً دلیل انتخاب کتابخانه آن بود که محیط کتابخانه، محلی مناسب برای جذب بچه‌ها بود. اکثراً برای مطالعه به کتابخانه می‌آمدند و فرصتی بود تا پس از مطالعه نمایش را هم ببینند. برای همین هم جذب بچه‌ها به تئاتر و مطالعه بیشتر شد.
 

 
نام گروه «شاهرخ» از کجا آمد و انتخاب شد؟

در آن گروه افرادی چون اردلان شجاع‌کاوه که از بازیگران نام‌آشنای کشورمان است و نیز کسانی چون رسول احمدی، مجید بیکی، محمد مصدق، ابراهیم جلینی، علی میردوزینی و شاهرخ ناوارون و ... عضویت داشتند. همان‌طور که گفتم نام یکی از اعضای گروه، «شاهرخ ناوارون» بود. او فرزند رئیس مخابرات وقت گرگان بود که در سانحه‌ای فوت کرد. من به‌پاس احترام به روح این نوجوان سفرکرده، نام گروه را شاهرخ گذاشتم. پدر او کتباً از این حرکت انسان دوستانه‌ام اظهار امتنان کرد که آن را به‌عنوان یک سند به یادگار دارم.

استقبال مردم از یک گروه نوجوان آن هم در یک سالن نامتعارف قابل تقدیر است. واکنش‌های مردم و اهل فن در آن زمان چطور بود؟

قبل از هر چیز باید عرض کنم با مختصر پولی که از اجراها از علاقه‌مندان دریافت می‌شد، برای بازیگران کتاب‌های نمایشی و هنری سودمند می‌خریدم و برای تشویق و ترغیب در اختیارشان قرار می‌دادم. آن زمان حتی جلسات نقد و بررسی هم می‌گذاشتم که بسیار پرشور با حضور نوجوانان و جوانان علاقه‌مند برگزار می‌شد و مطبوعات هم دیدگاه‌های منتقدین و مردم را منعکس می‌کردند. من ازآنجایی‌که دبیر آموزش‌ و پرورش بودم، دوره نوجوانی را که نقطه عطفی در زندگی هر کس به شمار می‌رود، خوب درک می‌کردم. لذا اخلاق‌مدارانه و با هوشیاری کامل و شیوه‌های خردمندانه، همراه با برنامه‌های جذاب و گیرا در حوزه نمایش با بچه‌ها کار می‌کردم و بی‌احتیاطی و سهل‌انگاری در مورد آنها را به‌هیچ‌وجه روا نمی‌دانستم. با این احساس مسئولیت سنگین، تلاش داشتم اعضای گروه از سلامتی جسمی و روانی خوب برخوردار باشند تا بتوانند قابلیت‌های خود را به مقیاس گسترده‌ای آشکار سازند.
 

با آرزوی سلامتی و طول عمر برایتان، شما در آستانه 76 سالگی همت کردید و میراثی مکتوب در قالب کتاب از تجربیات سال‌ها هنرمندی با تأکید بر اخلاق‌گرایی، تمرین و دانش‌افزایی برایمان به یادگار گذاشتید. نکته‌ای برای امروز از آن ایام دارید که به‌عنوان حسن ختام این گپ و گفت به آن اشاره کنید؟
 
تمام تلاش بنده در گروه «شاهرخ» این بود تا نسل جدید را با شکل و شیوه صحیح با هنر نمایش در فضایی چون کتابخانه آشنا کنم تا وقتی بزرگ شدند با نمایش نه‌تنها به‌مثابه تفریح و تفنن بلکه به‌عنوان یک ضرورت برخورد کنند. من به‌واسطه معلمی و با عشق و علاقه‌ای که به ادبیات داشتم، آثاری نمایشی را برگرفته از کتاب‌ها (منظوم و منثور) برای بچه‌های گروه شاهرخ نوشتم و برای بالا بردن بینش و آگاهی نوجوانان گروه به‌طور مستقیم آن‌ها را در شکل‌گیری یک نمایش دخیل می‌کردم و مسئولیت‌هایی به آن‌ها می‌دادم که بی‌ارتباط با عملکردشان در کارهای اجرایی نبود. شهر گرگان دارای استعدادهای نوجوان و جوان بسیار خوب است و باید به همت مسئولین و هنرمندان پیشکسوتِ عاشق و بدون مدعا و مردمی زمینه‌ی رشد و پرورش این نسل فراهم شود و امید بسیار دارم که استعدادهای خلاق جوان و عاشق می‌توانند در آینده‌ای نه‌چندان دور هویت زلال خود را در این گستره‌ی سرسبز جاری کنند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها