یکشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۷ - ۱۴:۲۰
هدف ما تربيت منتقد ملتزم به آرمان‌هاي انقلاب اسلامي است

پ‍ژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامي با همكاري كانون انديشه جوان اقدام به برگزاري دوره‌ نقد ادبي كرده‌است. درباره ارتباط ادبيات و فلسفه با دكتر شهريار زرشناس يكي از استادان اين دوره‌ به گفت‌وگو نشسته‌ايم./

به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، مطالعات غرب شناسی و نقد غرب مدرن در قلمروهای فلسفه، اندیشه‌ سیاسی و تاریخ غرب، تاریخ تمدن و تاریخ ایران با توجه به تاریخ معاصر ایران و تحلیل تاریخ سیاسی معاصر و نقد جریان روشنفکری، نقد روان‌شناسی مدرن به‌ویژه در حوزه‌ فرویدیسم و تئوری‌های شخصیت، نقد ادبیات داستانی معاصر در غرب و ایران، تاریخ نقد ادبی و مکاتب ادبی در غرب و همچنين نقد شعر معاصر در ایران از تخصص‌هاي دكتر شهريار زرشناس به شمار مي‌آيند.

از فعاليت‌هاي آموزشي او مي‌توان به تدریس در دانشگاه‌های مختلف در دروسی چون تاریخ فلسفه، روان شناسی عمومی، جامعه شناسی عمومی، تاریخ تمدن، تاریخ اجتماعی ایران، اندیشه‌های سیاسی 1و2، حکمت هنر اسلامی، نظریه‌های علمی جدید، آراء متفکران در هنر در مقاطع کارشناسی و کارشناسی‌ارشد،
تدریس در دوره‌های مختلف آموزشی _ تخصصی در حوزه های هنری سازمان فرهنگی هنری شهرداری اشاره كرد.

شهریار زرشناس متولد سال 1344 است، دارای تحصیلات در تاریخ فلسفه و روان شناسی در خارج از کشور بوده و تاكنون بيش از بيست اثر مكتوب از او به چاپ رسيده‌است.

* شهریار زرشناس را به عنوان یک متفكر می‌شناسیم و حالا با او در سمت استاد حوزه نقد ادبی روبه‌رو هستیم، ارتباط نقد ادبی و فلسفه چگونه است؟

**اگر به تاریخ نقد ادبی در غرب نگاه کنیم –چون در ایران پیشینه روشنی از نقد ادبی متودیک و سیستمی منسجم و فرموله نداریم- نقد ادبی از آغاز در پیوند با فلسفه بوده. اگر با مسامحه افلاطون را اولین منقد ادبی فرض کنیم و کتاب فن شعر ارسطو را اولین کتاب مدون نقد ادبی در غرب بدانیم، می‌بینیم که ما با پیوند تنگاتنگ نقدادبی و فلسفه در غرب رو به‌رو هستیم و جدا کردن این دو ممکن نیست. 

در تاریخ غرب مدرن هم، چنین وضعیتی وجود دارد یعنی وقتی نگاه می‌کنیم، جنبش‌هایی که با عنوان نقد ادبی در نیمه دوم قرن 18 یعنی عصر روشنگری ظهور می‌کنند، پیوند تنگاتنگی با فلسفه عصر روشنگری دارند. یعنی این آثار ادبی به آراء فیلسوفان این عصر چون دنیس ديدرو و روسو که هریک را می‌توان در یک حوزه نقد ادبی قرار داد، نزدیکند.

*يعني ادبیات این دوره، پیوند محکمی با نظریات روسو یا دنیس ديدرو و فیلسوفان عصر روشنگری دارد؟

**بله و البته به نوعی هم می‌توان گفت از فلسفه کانت متاثر بوده و ذیل اندیشه کانت قرار می‌گیرد. اهمیت کانت در تاریخ نقد و تاریخ هنر غرب مدرن، این است که آن‌چه ما با عنوان هنر مدرن می‌شناسیم – نه آن‌چه که امروزه هنر اواخر قرن بیستم یا هنر معاصر را هنر مدرن می‌نامیم- بلکه آن اصطلاح مدرن در معنای تاریخی و فرهنگی کلمه یعنی زمانی که جهان‌بینی مدرن به صورت تمام و کمال در یک اثر هنری ظهور می‌کند.

اگر دقت کنیم این موضوع اولین بار در آثار کانت رخ نمود یعنی کانت پدر تئوریک هنر مدرن در غرب است. کانت پیش از آن‌که یک منتقد ادبی یا هنرمند باشد یک فیلسوف است که اتفاقاً اصلاً هم هنرمند نیست، نویسنده خوبی هم نیست یعنی به لحاظ نوشتاری نثر سخت، سنگین و ثقیلی دارد و به لحاظ فهم، دشوار است. او یک ذهن کاملا فلسفی دارد. چنین آدمی بنیانگذار مکتب نقد ادبی در غرب محسوب می‌شود.

*این اندیشه‌ها در نوشته‌های ادبی دوران خود چه تاثیری داشتند؟

**البته تأثیر کانت بیشتر روی هنر بوده، دیدگاهی که کانت در هنر مطرح می کند، هنر برای هنر است نه هنر برای لذت، نه برای سود، نه برای هیچ چیز دیگری. این نگاه جوهره درک غربی‌ها از هنر شده. اگر دقت کنید اصلی‌ترین مکاتب قرن بیستم ذیل این نظریه تعریف شده‌اند در حالی‌که شاخه‌ها و ریشه‌های متکثری دارند که ممکن است پیچیدگی‌های زیادی هم داشته باشند؛ ولی در نهایت همه آن‌ها هنر را برای هنر مطرح می‌کنند و آن را بیان احساس هنرمند می‌دانند.

این نوع نگاه، نگاه کانتی است. قبل از کانت به هنر این طور نگاه نمی‌شد. هنر در سایه نوعی اخلاق بورژوایی قرار داشت. به عبارت بهتر برای هنر شأن اخلاقی قائل بودند اما اخلاق مدنظر اینان نوعی اخلاق بورژوایی- اخلاقیات مدرن از نوع سرمایه سالارانه- بود نه اخلاقیات دینی.

یا برخی متفکران لیبرال، هنر را با سود ترکیب می‌کردند ولی به‌هرحال این نسبت را با اخلاق قائل بودند. این گروه‌ها به شکل مصلحت‌اندیشانه‌ای معتقد بودند هنری که بتواند منافع ما را تأمین کند، هنر است.

این نگاه کانتی است که هنر را برای هنر می‌داند و چون این دیدگاه با اقتضائات تفکر غرب سازگار است بر غرب حاکم می‌شود. به این ترتیب از دوران مدرن به بعد در غرب این طرز تلقی حاکم می‌شود که بین اخلاق، سیاست و هنر فاصله وجود دارد یعنی آن نگاه ترکیبی گذشته دیگر وجود ندارد. در گذشته ،سیاست از اخلاق جدایی‌ناپذیر بود و اخلاق از هنر تفکیک‌ناپذیر، این‌ها با هم در پیوندهای تام و تمام قرار داشتند مثلاً اگر افلاطون هنر را محکوم می‌کند، این محکومیت جهت اخلاقی، فلسفی و مابعدالطبیعی دارد؛ او معتقد است این هنر، افراد را به حقیقت نمی‌رساند؛ پس قائل است به این‌که هنر باید ما را به یک حقیقت برساند و برای هنر غایتی ورای هنر قائل است و این چیزی است که اصلاً در نگاه مدرن و کانتی وجود ندارد.

مثلاً در فیلسوفان عصر روشنگری کسی مثل دیدرو که از بنیان‌گذاران نئوکلاسیسیزم ادبی و از تئوریسین‌های این مکتب است، آدمی است که از دل فلسفه و نگاه روشنفکرانه به فلسفه برخاسته، پدر دایره‌المعارف قرن هجدهم در غرب است و در کنار افرادی مثل بالزاک، استاندال و چارلز دیکنز در نیمه اول قرن نوزدهم ،بنیان‌های نظری مکتب رئالیزم ادبی را پایه‌گذاری کرده، چنین آدمی در شکل‌گیری رئالیزم ادبی تاثیرگذار می‌شود.

این‌ها پیوندهای تنگاتنگ بین فلسفه و ادبیات را نشان می‌دهند. یا ولتر یک نمایشنامه‌نویس و حکایت‌نویس است، شاید سخت بتوان او را داستان‌نویس و رمان‌نویس به معنای امروزی دانست، مخصوصاً در معنایی که رمان از سفرهای گالیور به بعد پیدا می‌کند؛ اما به هرحال یک چیزهایی شبیه رمان می‌نویسد، حتی نمی‌توان گفت نوشته‌هایش دقیقاً از رمانس‌های ماقبل مدرن است اما چیزی بین رمانس و رمان است مثل شاهزاده خانم بابل.

همین ولتر، منتقدادبی است، در روزنامه‌های آن زمان مقالات ادبی منتشر می‌کند؛ نمایشنامه‌ها و آثار ادبی دیگران را به نقد می‌کشد و به نقدی که به آثار او می‌شود پاسخ ادبی می‌دهد، این‌ها همه حرکت‌های ادبی است، همه این‌ها در حوزه ادبیات تعریف می‌شود اما توسط فیلسوفان انجام می‌گيرد و اصولاً مرز بین فلسفه و ادبیات از قرن 18 و 19 به بعد خیلی کمرنگ شده و خیلی جاها با هم پیوند نزدیکی دارند.

*آیا در غرب مدرن قرن نوزدهم، اندیشه‌های فلسفی- هنری دیگر هم، حضوری به پررنگی کانت داشته‌اند؟

** یک تعریف رایج از هنر در تمدن غرب مدرن، تعریف هگلی است. هگل یک فیلسوف است ولی چنان تعریفی از هنر و دیگر پدیده‌های ذهن بشر ارائه می‌دهد که خودش مبنا و ریشه رویکرد به مقوله هنر و ادبیات می‌شود. بیایید به اندکی دیرتر به قرن نوزدهم، حدود سال‌های 1840 و 1850 بنگریم، مثلاً به اندیشه‌های مارکس و انگلس، این دو فیلسوفند و قبل از این‌که فیلسوف باشند اقتصاددان و جامعه‌شناسند که در زمینه فلسفه هم اندیشه‌هایی دارند ولی هیچ‌گاه به عنوان ادیب مطرح نیستند، هرچند مارکس نثر ادیبانه زیبایی دارد ولی به عنوان ادیب و داستان‌نویس مطرح نیست، همین فیلسوف در جوانی شعر می‌گفته و ظاهراً رمان هم می‌نوشته اما در تاریخ به عنوان اقتصاددان، جامعه‌شناس و فیلسوف مطرح شده، جالب است که همین آدم نقدهای ادبی بسیاری در رابطه با آثار ادبی دوران خودش دارد و یکی از بهترین نقدها و شرح‌ها درباره آثار بالزاک را مارکس ارائه داده، در واقع ما باید برای شناخت آثار بالزاک و نقشی که او در زندگی مدرن قرن نوزدهم بازی می‌کند و شناخت افکار بورژوایی آن عصر، به مارکس رجوع کنیم و نقدهای او را بخوانیم، این رابطه در قرن بیستم هم ادامه پیدا می‌کند.

*رابطه ادبیات با فلسفه در قرن بیستم چگونه است؟

**می‌بینیم که مکاتبی مثل نئوکلاسیزم، رمانتیزم و رئالیزم بنیان‌های فلسفی دارند، یعنی رویکردهایی ورای رویکردهای ادبی صرف اند که در افق فرهنگ غرب ظهور می‌کنند، یکی از شاخه‌های تجلی‌شان شاخه ادبیات است، منتها ادبیات یکی از شاخه‌های پررنگ و پر سر و صداتر نمود این اندیشه‌ها است و گر نه اگر شما نگاه کنید نئوکلاسیزم یک نهضت صرفاً ادبی نیست، حتی به نوعی یک نهضت فکری در غرب است که از قرن هفدهم ظهور می‌کند و در پیوند با آراي دکارت قرار دارد.

این مکتب بیانگر اندیشه‌های بورژوازی نوظهور قرن 17 اروپا ست و دقیقاً تنگاتنگ با نگاه عقل‌گرای حاکم در این قرن و در پیوند با آن است. به رمانتیزم هم که نگاه کنیم همین طور است، یک رویکرد فلسفی، تاریخی- فرهنگی است که در حوزه ادبیات هم وارد شده است. ما در فلسفه هم فیلسوف رمانتیست داریم مثلاً شیلینگ، یک فیلسوف رمانتیک است و خیلی‌ها فیخته را دارای گرایش‌های رمانتیک می‌دانند و روسو را پدر فلسفه رمانتیک می‌نامند.

ما حتی در اندیشه‌های سیاسی هم اندیشه سیاسی رمانتیک داریم هم‌چنان‌ که اندیشه سیاسی رئالیستی داریم، مثلاً لنین و ربسپیر را نمایندگان اندیشه سیاسی رمانتیک می‌دانند. خیلی‌ها ربسپیر راکه یکی از رهبران انقلاب فرانسه است و در سال 1794 با گیوتین اعدام شد ، تجسم رمانتیتیزم سیاسی می‌دانند و معتقدند که بارقه‌هایی از او در اندیشه‌های سیاسی لنین هم به چشم می‌آید.

منتها رمانتیتیزم سیاسی لنین به دلیل روسی بودن و این‌که در قرن بیستم اتفاق افتاده، تفاوت‌هایی با رمانتیتیزم روب اسپنسر دارد ولی به هرحال مشخص شد که رمانتیتیزم هم صرفاً یک مکتب ادبی نیست و ما در هنر، سیاست، تعلیم و تربیت و حتی اقتصاد هم این مکتب را داریم.

* در واقع آن‌چه ما به عنوان مکاتب ادبی می‌شناسیم فراتر از ادبیات بوده و حتی وارد سیاست و اقتصاد هم شده‌اند!

** بله، می‌بینیم که این مکاتب فقط در ادبیات نیستند و افق گسترده‌ای را در بر می‌گیرند، از بطن فلسفه برخاسته‌اند و شاخه‌هایی فراتر از ادبیات را شامل شده‌اند. ما حتی می‌توانیم بین سوررئالیزم در اوایل قرن بیستم و اندیشه فیزیک بلانك و نظریه نسبیت انیشتن پیوند برقرار کنیم؛ یعنی به لحاظ واقعی این پیوند وجود دارد، یک روح کلی است که ظهور می‌کند و این روح کلی، خودش را در همه ارکان و مکاتب نشان می‌دهد، بنابراین ما نمی‌توانیم ادبیات را از فلسفه جدا کنیم.

*آیا این پیوند ادبیات و فلسفه در ایران هم قابل بررسی است؟ می‌توانیم همان طور که در مدل غرب این نسبت را مشخص کردیم، این جریان را در ایران هم تعمیم بدهیم؟

**ما در ایران سنت نیرومندی از نقد نویسی نداریم. در ایران دو نوع نگاه به نقد داریم یکی نگاهی بود که شمس قیس رازی داشت که می‌آمد درباره شعر کلاسیک صحبت می‌کرد و قالب‌هایی را مطرح می‌کرد و شعر را سخن مخیلی مي‌دانست که موزون و مقفا باشد و این را به عنوان تعریفی از شعر ارائه می‌داد؛ مطمئناً این یک نوع نقد ادبی است منتها نقد ادبی است که با چهارچوب‌های تفکر مدرن سازگاری ندارد یا مثلاً نظامی عروضی در چهارمقاله می‌آید و یک مقاله را به شعر اختصاص می‌دهد و در مورد شعر بحث می‌کند، این بحث نیز شبیه به یک نقد ادبی است، منتها این‌ها نمونه‌هایی از نقدهای ادبی کلاسیک و ماقبل مدرنند.

به این ترتیب نمونه‌هایی از نقد ادبی داریم که مدون، منسجم و فرموله نیستند. پیوند مستقیمی با فلسفه زمان خودشان ندارند اما از روح فلسفه زمان‌شان متأثرند یعنی شما در چهار مقاله نظامی عروضی روح فلسفه ارسطویی را می‌بینید یا مثلاً وقتی به فیلسوفی مثل خواجه نصیر برمی‌خورید که هم متکلم است هم فیلسوف سینوی و پیرو ابن سینا، می‌بینید که این آدم درباره شعر حرف می‌زند و این‌که ماهیت شعر چیست؟ ویژگی‌های شاخص آن کدام است؟ و از این دست؛ خب این‌ها نشان می‌دهد که این پیوند در گذشته ما بین فلسفه و نقد ادبی وجود داشته ولی اصولاً فلسفه در تفکر ما و در تفکر ایران بعد از اسلام جایگاهی را که فلسفه در غرب پیدا کرد، هرگز نیافت.

*به طور کلی شما سير فلسفه در ايران و پيوستگي‌اش را با ديگر حوزه‌ها چگونه ارزيابي مي‌کنید؟

**بنده برخلاف دوستانی که معتقدند حملات غزالی به ایران توانست ریشه فلسفه را از ایران بکند، به این موضوع قائل نیستم؛ من معتقدم فلسفه هرچند نه خيلي تأثیرگذار اما باقی ماند، یعنی حملات غزالی توانست وجود فلسفه را کمرنگ کند اما نتوانست آن را نابود کند و می‌بینیم که سیر حرکت فلسفه در فرهنگ ما نسبت به غرب کمرنگ‌تر است.

فلسفه با عرصه‌های دیگر زندگی پيوند کمتري دارد یعنی فلسفه كمتر خودش را با ادبیات، موسیقی، هنر و سیاست به صورت مستقیم و صریح پیوند داده ولی این پیوند به صورت غیرمستقیم وجود دارد. برای نمونه می‌بینیم که در غرب اندیشه‌های سیاسی، اقتصادی و هنری دقیقاً از دل فلسفه برمی‌آیند اما این ویژگی در کشور ما به چشم نمی‌آید.

این تأثیرگذاری از آن‌جا ریشه می‌گیرد که در غرب، تفکر فلسفی تفکر اصلی بوده و باطن غرب را تفکر فلسفی تشکیل می‌داده و همه تفکر تاریخی آن‌ها برخاسته از تفکر فلسفی‌شان بوده در صورتی که این مسأله را در ایران نمی‌بینیم، در ایران فقه، عرفان و کلام نفوذ داشتند و در کنار این‌ها فلسفه هم بوده، من نمی‌گویم که فلسفه بی تأثیر بوده اما غزالی هم نتوانسته آن را نابود کند، چنان‌چه می‌بینیم پس از او ملاصدرا و سهروردی ظهور می‌کنند ولی این‌ها نمی‌توانند برای فلسفه نقشی را ایجاد کنند که فلسفه در زندگی اجتماعی مردم غرب ایفا می‌کند.

*یعنی کسانی مثل ملاصدرا و سهروردی وارد فلسفه شدند و بنیان‌های نظری آن را پایه گذاری کردند ولی نتوانستند آن را به زندگی اجتماعی مردم وارد کنند؟

**ببینید! پیروان فلسفه ملاصدرا هم معتقدند ملاصدرا بنیان‌های مابعدالطبیعی حکمت متعالیه را طراحی کرد اما هرگز به حوزه‌های دیگر مثل اخلاق، سیاست، هنر و اجتماعیات وارد نشد و این‌ها کارهایی است که افرادی که پیرو فلسفه او هستند امروزه باید پی بگیرند.

*نقاط قوت و ضعف پيوند بين نقد ادبي و فلسفه در ايران را چگونه ارزيابي مي‌كنيد؟

**با توجه به این‌که ما اصلاً جریان نقد ادبی نیرومندی نداریم و هیچ‌گاه مسئله برای ما این طور مطرح نبوده که ادبیات را به نقد بکشیم، زیرا ادبیات پیش از آن‌که بخواهد بیان‌گر زندگی عینی مردم و خواستهای طبقاتی آن‌ها باشد در یک افق معنوی سیر می کرده یعنی کمتر با عالم ناسوت، زندگی و اقتضائات آن ارتباط داشته و هیچ‌گاه به طور جد وارد زندگی مردم نشده با این حال در دوران کلاسیک ما پیوند کمرنگ و غیرمستقیمی بین نقد ادبی و فلسفه وجود دارد.

اما در دوران معاصر، نسلی از منتقدان ادبی داریم که هم با سنت‌های کلاسیک آشنا هستند و هم نسبتاً با آرای نو آشنایی دارند اما این‌ها نیز متاسفانه علیرغم این‌که با فلسفه آشنا بودند، نتوانستند بین فلسفه و ادبیات پیوند تنگاتنگی برقرار کنند. از این میان می‌توان به جلال‌الدین همایی، بدیع‌الزمان فروزان‌فر و عبدالعظیم قريب اشاره کرد. این‌ها شخصیت‌هایی اند از دل سنت برآمده و با اصول ادبیات جدید نیز كم و بيش آشنا هستند مثل زریاب‌خویی یا زرین کوب با نسبت‌هاي مختلف.

گرچه این‌ها با تفکر کلاسیک و مدرن آشنا هستند اما هیچ‌گاه به طور جد در نقد ادبی از منظر فلسفی وارد نشده‌اند. حتی ما نگاه می کنیم وقتی نویسنده‌ای مثل زرین‌کوب وارد نقد ادبی می‌شود، با این‌که نقد ادبی‌اش مایه‌های فلسفی پررنگی دارد ولی باز هم نمی‌تواند این پیوند را به مصادیق ببرد و بین یک مکتب ادبی و فلسفه ارتباط برقرار کند.

در روشنفکران دهه چهل ما کسی هست مثل رضا براهنی که سعی کرده تا حدی این کار را انجام دهد یعنی سعی کرده به عنوان روشنفکر آته‌ئيست دهه 40 و 50 تا حدی اندیشه‌های فلسفی را به طور مستقیم به عرصه ادبیات بکشاند، فضای دهه چهل ما هم به دلایل خاصی آماده پذیرش این مسأله بود زیرا اگزیستانسیالیسم در میان روشنفکری لائیک و آته‌ئيست جامعه آن روز ما فلسفه پررونقی بود. روشنفکران ما با آن به خوبی پیوند خورده و سعی می‌کردند الهام زیادی از این فلسفه بگیرند. نوع نگاه سارتر به ادبیات خیلی مطرح بود و کسانی مثل مصطفی رحیمی بودند که به ترجمه آثار سارتر، کافکا و آلبرکامو پرداختند.

البته کسانی هم مثل عبدالعلی دستغیب بودند که سعی کردند پیوند فلسفه و ادبیات را در ایران محکم کنند اما این کار هیچ‌گاه به صورت یک جریان نیرومند، فعال و فرموله وجود نداشته.

*دوره‌هاي نقد ادبي كانون انديشه مي‌خواهد با چه مختصات فكري به پرورش منتقد بپردازد؟

**در واقع اگر در کار اين دوره و گرایش ما به تربیت منتقدان ادبی، موفق بشويم که حتی از میان این جمع 3 یا 4 نفر منتقد ادبی تربیت کند، این منتقدان نسلی از منتقدان ادبی می‌شوند که بیش از تمام منتقدان گذشته ما با فلسفه آشنا هستند و پیوند میان فلسفه و ادبیات را مطرح می‌کنند و زاویه نگاهشان به نقد ادبی، فلسفی است.

اگر دوره نقدادبی ما موفق بشود، در واقع برای اولین بار است که به طور عینی به سمت تربیت منتقدی می‌رود که در پیوند با نگاه فلسفی، دینی و حکمی به یک اثر ادبی می‌نگرد. سعی ما بر این است که از مفروضات حکمت اسلامی برای نقد مکاتب ادبی استفاده کنیم، برای این کار نیاز داریم کسی را تربیت کنیم که هم مقداری با فلسفه اسلامی آشنا باشد و هم فلسفه غرب و هم ادبیات بداند، ما می‌خواهیم شخصیتی را که دارای این سه وجه باشد، تربیت کنیم.

*اگر درست متوجه شده باشم با توجه به حضور پر رنگ شما در این دوره ها باید پس از پایان دوره منتظر یکسری فیلسوف ادبیات‌دان باشیم!

**نه! ما در این کلاس‌ها نمی‌خواهیم فیلسوف بسازیم، کلاس تعلیم و تربیت ملاصدرا و هیدگر نیست. کلاس‌هایی است که می‌خواهد آدم‌هایی را با مجموعه اندیشه‌های فلسفی و ادبی آشنا کند و بین فلسفه و ادبیات مثل یک مفصل عمل کرده و این‌ها را به هم پیوند بزند. سطحی هم که می‌خواهد به آن دست پیدا کند، سطح خیلی بالایی نیست. ما به دنبال یک منتقد ادبی ژورنالیست هستیم ولی کسی که وقتی به سراغ نقد ادبی می‌رود، فلسفه هم بداند، گلوگاه‌ها و پیوندها را بشناسد، شاخص‌ها را بداند تا بتواند کمی به نگاهش عمق بدهد، چون وقتی با نگاه فلسفی به یک متن ادبی نگاه کنیم نقطه عطف‌هایی پیدا می‌کنیم که اگر با نگاه ادبی صرف آن را پی بگیریم در سطح باقی می‌مانیم و به عمق دست نمی‌یابیم.
نکته ای که برای ما مهم است پرورش منتقد ادبی ملتزم به ادبیات انقلاب اسلامی است، چیزی که در 29 سال گذشته هرگز به آن به طور جدی توجه نشده، ما حتی پنج نفر منتقد ادبی ملتزم به انقلاب اسلامی نداریم هدف ما تربیت منتقدی است که قصد دفاع از آرمان خاصی را داشته باشد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها