چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳ - ۰۸:۰۶
یازده نمایشنامه از خورشاهیان در یک کتاب منتشر شد

کتاب «سرباز و مرز» نوشته هادی خورشاهیان شامل یازده نمایشنامه با موضوعات مختلف از سوی نشر قطره به چاپ رسید.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) کتاب «سرباز و مرز» نوشته هادی خورشاهیان شامل یازده نمایشنامه با نام‌های «خط آزاد»، «من، تو، او، همه»، «هنوز اول بازی است»، «مرگ نویسنده»، «سرباز و مرز»، «زندان»، «دریا»، «دادگاه خانواده»، «تابوت و پرچم»، «عاشقانه قوم دربه‌در» و «سه‌شنبه» است.

نویسنده در ابتدای این کتاب می‌گوید: «کتاب «سرباز و مرز» مجموعه‌ای از یازده نمایش‌نامه کوتاه و مدرن است که به فاصله زندگی و مرگ می‌پردازد. آدم‌های این نمایشنامه‌ها، آدم‌های اطراف ما هستند. حتی شاید خود ما باشیم، هرچند ممکن است باور نکنیم این آدم‌ها حالات مختلف و متفاوتی از ما هستند. دنیای نمایشنامه‌های «سرباز و مرز» با همه مدرن بودنشان در نوشتار، نشان‌دهنده دنیای گاه بسیار کوچک و باورپذیر ماست. دنیایی که تلاش می‌کنیم از آن فاصله بگیریم. این یازده نمایشنامه کوتاه، برش‌هایی از جان و جهان ماست که ما را در مواجهه با خویشتن و جهان به تصویر می‌کشد.»

نخستین نمایشنامه این کتاب «خط آزاد» نام دارد که در آن می‌خوانیم: کیوسک تلفنی به رنگ زرد و نیمکتی زرد رنگ با فاصله دو متر در سمت چپ صحنه دیده می‌شود. مردی با لباس مندرس و سر و صورت ژولیده، درحالی‌که مجله‌ای پاره و قدیمی را مقابل صورت گرفته است؛ در سمت چپ نیمکت نشسته است. مردی با عجله از سمت راست وارد صحنه می‌شود. مرد که شال‌گردنی روی شانه‌هایش انداخته است؛ بدون تأمل وارد کیوسک می‌شود و گوشی را برمی‌دارد. دست در جیب فرو می‌برد و دنبال سکه می‌گردد؛ اما نتیجه‌ای نمی‌گیرد. باعجله گوشی را می‌گذارد و از کیوسک بیرون می‌آید. با نگرانی و جست‌وجوگرانه به اطراف نگاه می‌کند. پس از مدت کوتاهی به‌طرف مرد ژنده‌پوش می‌آید.

مردی با شال‌گردن: آقا ببین تو جیبات سکه پیدا نمیشه؟

مرد ژنده‌پوش مجله را از جلوی صورتش کنار می‌برد و به مرد نگاه می‌کند.

مرد ژنده‌پوش: بذار اول اون زنگ بزنه. رفته خونه باباش؟ بر می گرده. ناراحت نباش.

مردی با شال‌گردن: نه عمو! حرف این حرف‌ها نیست که! می خوام زنگ بزنم اداره بگم امروز دیر می‌رم. آخه عمو زنم کجا بود که حالا رفته باشه خونه باباش.

مرد ژنده‌پوش دست در جیب فرو می‌برد و سکه‌ای بیرون می‌آورد.

نمایشنامه دیگری که در این کتاب منتشر شده بانام «من، تو، او، همه» است. در این فصل می‌خوانیم: وسط صحنه مردی پشت به تماشاگران رو به روی آیینه روی صندلی نشسته است. تصویر مرد که عینکی به چشم دارد، در آیینه پیداست. پشت سر او،‌وسط صحنه میزی با دو صندلی، در دو طرف صحنه قرار دارد. مردی روی صندلی سمت راست نشسته است. مرد دست‌هایش را زیر چانه‌اش ستون کرده است و روبه‌رو را نگاه می‌کند. مرد دیگری از سمت چپ صحنه وارد می‌شود. تو: باز هم صدای پای یک غریبه.
من: غریبه چندمه؟ عینکش را روی صورتش جا به جا می‌کند.

تو: نشمردم. ولی باید غریبه چندم باشه. البته فکر می‌کنم.

او: (درحالی‌که روی صندلی اولی می‌نشیند.) شما به یک خودی اجازه می دین، چند لحظه‌ای اینجا بشینه؟

تو: سلام. می تونی بشینی. اینجا همه می شینن.

من: قبل از اینکه تو اجازه بدی، اون نشسته بود. تو چطوری بعد این‌همه غریبه نفهمیدی غریبه‌ها اول می نشینن، بعد اجازه می گیرن؟ شایدم فکر می‌کنی بالاخره یه روزی یه غریبه پیدا میشه که اول اجازه می گیره بعد می شینه. خدا چه می دونه شایدم اومد.

فصل سوم این کتاب «هنوز اول بازی ست» نام دارد. در این بخش می‌خوانیم: مرد روی صندلی نشسته است. زن روی صحنه قدم می‌زند. کارگردان در کنار صحنه ایستاده است.

زن: فکر می‌کنی تا کی تحمل می‌کنم؟ بجه هم که نداریم. مادرم خدابیامرز یه چیزی می دونست که می‌گفت مادر جان دو سه سالی بچه نیارین خوبه. آخه اینم شد زندگی؟ این اداها چیه؟ خب مثلاً که چی؟ چی رو می خوای ثابت کنی؟ تازه واسه کی؟
مرد: باز شروع کردی زن؟

زن: باز شروع کردی، باز شروع کردی. من چیزی رو شروع نکردم. حرف من اینه که آدم باید واسه زنش ارزش قائل بشه.
مرد: نشدم؟

کارگردان: خیلی خوبه. خوب با نقش تون یکی شدین. اما... (رو به مرد) یادت باشه موقع برداشت اصلی به همین‌جا که رسیدی بلند می شی. وقتی می گی نشدم، از روی صندلی پا میشی، بعد می گی: خب خانم من بالاخره نباید بفهمم ادا اصول و این‌طور چیزا از نظر تو چیه؟

زن: من چی؟ همین‌طور قدم بزنم؟

کارگردان: تو همین‌طوری خوبی. همین طرز راه رفتنت اون چیزی رو که من می خوام به بیننده منتقل می کنه. خب حالا ادامه می‌دیم.

فصل چهارم کتاب مربوط به نمایشنامه «مرگ نویسنده» است. در این بخش می‌خوانیم: یک میز درست در وسط صحنه قرار دارد که روی صندلی پشت آن، مردی کت و شلواری با عینک نشسته است. یک صندلی رو به روی او قرار دارد، که با میز یک متر فاصله داردو روی ان مردی با پالتو و کلاه نشسته است. هر دو مرد تقریباً هم سن هستند. روی میز مقداری کاغذ، چند کتاب، چند خودکار، یک بسته سیگار، زیر سیگاری، فندک، تقویم رومیزی و یک قاب عکس قرار دارد. مرد پشت میز، نویسنده؛ و مرد رو به روی او شخصیت داستان اوست.

فصل پنجم کتاب بانام «سرباز و مرز» است. این بخش کتاب هم نام با عنوان کتاب است که با دو شخصیت سرباز زرد و سرباز سرخ اجرا می‌شود. در این فصل می‌خوانیم: دو سنگر بافاصله در دو طرف صحنه، که درون یک سنگر، سربازی با تنفگ و لباس زرد ایستاده است و در سنگر دیگر، سربازی با تفنگ و لباس سرخ.

سرباز زرد: آهای!... با تو ام ... آهای سربازی که اونطرف مرزی.

سرباز سرخ: نه اینکه تو خودت این طرف مرزی.

سرباز زرد: خب معلومه من این‌طرف مرزم.

سرباز سرخ: جایی که من واستادم این طرفه، جایی که تو واستادی اونطرف.

سرباز زرد: بحث فلسفیه؟

سرباز سرخ: نه. بحث وطن پرستیه. (با تفنگش به پشت سرش اشاره می‌کند.)

سرباز زرد: لابد فقط تو یه نفرم وطن‌پرست میشه؟

سرباز سرخ: اصلاً من با تو چه حرفی دارم. خودت شروع کردی این‌طرف، اون طرف راه انداختی.

بخش ششم کتاب «زندان» نام دارد که با چهار بازیگر در نقش زندانبان اول، زندانبان، زندانی اول و زندانی دوم اجرا می‌شود. نویسنده درباره صحنه این نمایش می‌گوید: توی یک سلول دو زندانی روی دو صندلی نشسته‌اند. زندانبان وارد سلول می‌شود و رو به تماشاچیان می‌ایستد.

زندانبان اول: در اینجا چار زندان است. به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حنجره، در هر حجره چندین مرد در زنجیر... از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب دشنه‌ای کشته است. از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود را، بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان‌گرد آغشته است.

زندانبان دوم: به موجب این حکم زندانی اول که لباس راه راه به تن دارد به جرم کشتن زنش به اعدام محکوم شده است و بامداد فردا ساعت پنج صبح به دار مجازات آویخته خواهد شد.

بخش هفتم کتاب «دریا» نام دارد که در دو نقش ماهیگیر اول و ماهیگیر دوم خلاصه شده است. نویسنده در توضیح صحنه این بخش می‌گوید: دو مرد ماهیگیر در قایقی روی دریا ماهیگیری می‌کنند. آن‌ها چند روز است نتوانسته‌اند ماهی بگیرند و خیلی ژولیده و خسته به نظر می‌رسند.

ماهیگیر اول: حالا چکار کنیم؟ (عرق پیشانی‌اش را با پشت دست پاک می‌کند)

ماهیگیر دوم: چی رو چکار کنیم؟

ماهیگیر اول: چطوری دست خالی بریم خونه؟

ماهیگیر دوم: نه که همیشه دست پر می‌رفتیم. خیلی وقتا مثل الآن دست‌خالی می‌رفتیم.

فصل هشتم کتاب با عنوان «دادگاه خانواده» است. این بخش با چهار بازیگر پدر، مادر، پسر و دختر اجرا می‌شود. در توضیح صحنه این بخش آمده است: روی سن سمت راست یک تریبون دیده می‌شود که یک میکروفن روی آن قرار دارد. از وسط صحنه به سمت چپ به ترتیب پدر، مادر، پسر و دختر روی صندلی‌هایشان نشسته‌اند. پدر خانواده کت و شلوار پوشیده است و توی دستش یک کنترل تلویزیون دیده می‌شود. مادر خانواده پیش‌بند آشپزخانه روی پیراهن بلندش پوشیده است. پسر خانواده یک کوله‌پشتی روی دوشش دارد و هدفن توی گوشش است. دختر خانواده کتابی را به‌صورت وارونه و باز روی پاهایش گذاشته است و دارد با گوشی همراهش اس ام اس می‌زند.

نهمین نمایشنامه کتاب با عنوان «تابوت و پرچم» است. این بخش با دو بازیگر بانام‌های اسماعیل و مصطفی اجرا می‌شود که در آن می‌خوانیم: روی صحنه تابوتی که مزین به پرچم جمهوری اسلامی ایران است، در مرکز صحنه به چشم می‌خورد. دو رزمنده که یکی لباس سبز، و دیگری لباس خاکی به تن دارند، مرتب در حین حرف زدن باهم،‌روی سن به این‌طرف و ان طرف می‌روند.

اسماعیل: باورت می شه بیست‌وپنج سال گذشته؟

مصطفی: نگفتی انگار همین دیروز بود؟!

اسماعیل: یعنی حتماً باید بگم؟! این چیزا رو که هر آدمی می دونه.

مصطفی: حالا که سهراب بعد بیست‌وپنج سال برگشته، بهتر از هر وقت دیگه ای، هم معنی بیست و پنج سال رو می‌فهمم؛ هم‌معنی انگار همین دیروز بود.

فصل دهم کتاب «عاشقانه قوم در به در» نام دارد که شامل چهار شخصیت بانام‌های مرد، زن، راوی و یکی از حضار است. در توضیح صحنه این نمایش آمده است: روی سن کوه و درخت دیده می‌شود. مرد کنار کوه روی زمین نشسته است و زن چند قدم آن‌طرف‌تر از او، زیر درخت نشسته است.

مرد: به نظرت بعداً چی میشه؟

زن: دستت درد نکنه.

مرد: برای چی ؟!

زن: برای اینکه نظر منو حتی برای آینده می‌پرسی.

مرد: مگه چاره دیگه ای هم دارم؟! فقط من و تو از اون قبیله باقی موندیم.

زن: حالا منظورت از اینکه بعداً چی می شه چیه؟

مرد: بعداً عاشقیت چه شکلی می شه؟

«سه‌شنبه» یازدهمین فصل کتاب نام دارد که شامل شخصت هایی چون راوی، مرد، زن، کارمند، ارباب رجوع، مأمور راهنمایی و رانندگی، پسر بچه لباس سفید و پسربچه لباس آبی می‌شود. در توضیح صحنه این فصل آمده است: صحنه کاملاً خالی است. راوی از سمت راست وارد صحنه می‌شود و صندلی‌اش را در منتهی‌الیه سمت راست روی سن می‌گذارد. جلوی سن می‌آید و رو به تماشاچیان شروع به دکلمه شعر می‌کند.  

 بدون اینکه پرده بسته و دوباره باز شود، زن و مردی از سمت چپ وارد صحنه می‌شوند و صندلی‌هایشان را در ابتدای صحنه رو به روی‌هم روی صحنه می‌گذارند و روی صندلی‌هایشان می‌نشینند و شروع به صحبت می‌کنند. راوی می‌رود روی صندلی‌اش می‌نشیند و به تماشاچیان نگاه می‌کند.

مرد: مطمئنی اینجا خوبه؟

زن: تو جای بهتری سراغ داری؟

مرد: خب اینجا که نه دنجه نه کنج.

زن: دیگه از اینجا خلوت‌تر توی تهرون پیدا نمیشه.


 کتاب «سرباز و مرز» شامل یازده عنوان نمایشنامه نوشته هادی خورشاهیان است. این کتاب با شمارگان 400 نسخه و با 113 صفحه و قیمت 6 هزار تومان توسط انتشارات قطره در سال 1393 منتشر و روانه بازار نشر شده است.  
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها