«آتشگاه» داستان نوجوانی است که برای نجات پدر و آبادی خودش در دوران پرالتهاب افغانستان تلاش میکند و ظرفیتی بیش از آنچه نویسندهاش به آن توجه داشته، دارد.
در این نشست که با حضور مرضیه نفری، سمیه عالمی، سیده عذرا موسوی، فاطمه نفری، سیده فاطمه موسوی و مریم مطهریراد برگزار شد، نویسندگان نقد و نظرهای خود را درباره این رمان مطرح کردند.
احمد مدقق داستاننویس افغانتبار اهل ایران است. اولین رمان بلند او به نام «آوازهای روسی» در یازدهمین جایزه ادبی جلال آل احمد شایسته تحسین شناخته شد. این رمان با استقبال خوبی مواجه شده و در حال ترجمه به زبانهای عربی، صربی و ترکی هم هست.
«آتشگاه» قصه نوجوانی به نام حبیب است که در یک آبادی خیالی به نام بلوطک زندگی میکند. پدرش در قلعه خان زندانی شده و حبیب میخواهد او را نجات دهد. مشکل بزرگی پیش میآید و کل بلوطک در خطر بزرگی قرار میگیرد. این داستان قصه تلاش حبیب برای نجات پدر و آبادی است. آتشگاه داستان نوجوانی است با تفاوتهای زبانی و جغرافیایی که ظرفیتی بیش از آنچه نویسندهاش به آن توجه داشته دارد. داستان نوجوانانهای با کهنالگوی مقاومت مقابل ظلم که در سرزمین پرالتهاب افغانستان که درست زمان تهدید این جغرافیا، توسط نیروهای خارجی روایت میشود. از این جهت داستان ظرفیت آشناییزدایی فراوانی دارد؛ چه در زبان و نثر و چه در پرداخت صحنه، فضا و شخصیتها و حتی زمانه و زیست مردمان و البته نوجوان داستان خودش میتواند یک پای قصه باشد. تا جایی که نویسنده حواسش به این بزنگاههای ساختاری بوده و آگاهانه آن را پر و بال داده و اتفاقا همین حواسجمعیها کارش را آنقدر دلچسب و شیرین کرده است که خودش را در دل مخاطب بنشاند.
راز آتشگاه آتش است. آتش که خاصیت نور و گرما و شور دارد و همواره اسباب شگفتی انسان بوده است. انسان همواره آتش را به دید معجزه نگریسته است همان طور که در داستان آتشگاه جلوه میکند.
نویسنده روایت را با این پرسشها پیش میبرد که آیا طبقه ضعیف و ظلم دیده میتواند با حاکمان و اعیان و بالادستیهای خود متحد شود؟ آیا خانها و حاکمان حاضر هستند برای هدف مشترک با زیردستانشان متحد شوند؟ آیا دشمن مشترک و خطر ناشی از آن را درک میکنند؟
راوی محدود به ذهن حبیب است؛ قهرمانی که تا پایان داستان خوب شناخته نمیشود. از نظر شخصیتپردازی این ناشناخته بودن لااقل در نیمۀ اول داستان در مورد همه شخصیتها صدق میکند؛ اما در نیمه دوم اوضاع بهتر میشود. ابعاد یکی دو شخصیت در تعلیقها و کشاکشها بهتر و بیشتر دیده میشود؛ اما حبیب همچنان ناشناخته باقی میماند. و این همان جاست که نویسنده این ظرفیتها را مغفول رها کرده است. مصداق این نقد، نداشتن چهره از شخصیتها، نداشتن تصویر درست و واضح از جغرافیای کوهستانی داستان است که در شکلگیری داستان و صحنهها اهمیت زیادی دارد. این طور به نظر میرسد که ریتم تند کار، حوادث نفسگیر و پشتسرهم همان قدر که توانسته انرژی داستان را برای مخاطب نوجوانش بالا نگه دارد، از جهت معطوف کردن همه حواس نویسنده به خودش و ایجاد غفلت از ایجاد صحنه و گفتگوی استاندارد برای معرفی دقیق شخصیت و جغرافیای خاص داستان اسباب نقد است؛ تا جایی که اگر هنرنمایی نویسنده در نثر و اشاره به شوروی را به عنوان نیروی متخاصم خارجی از داستان حذف کنیم، این داستان میتواند در ایران، تاجیکستان یا اصلا جایی غیر از جغرافیای فارسیزبان اتفاق بیفتد. اگر ما هم مثل بالزاک رمان را تاریخ خصوصی ملتها بدانیم، انصافا برای روایت خصوصی ملت افغانستان در این داستان کمکاری شده است؛ با اینکه مخاطب مترصد و آماده خواندن این فضای تازه و بکر است؛ اما شتاب زدگی، مجال این کار را به طور کامل به نویسنده اثر نمیدهد.
در داستان آتشگاه، آتش با زن پیوندی نزدیک دارد. راز آتش در دست زنان است. در واقع سه عامل زن، آتش و معجزه با پیروزی گرهخورده و ستونهای اصلی قصه را میسازد؛ رازی که برای مردان مکشوف میشود.
نویسنده هنرمندانه نقش زن و مرد را در تکمیل هدف نشان داده است. با ظرافت و زیبایی، زن ها را وارد کارزارش میکند و درک حضور مادر، معشوق ، زن تاریخی را آن طور که در جهان نمود دارد، میرساند. در روایت میرسیم به سالهای کهن و خلیل به عنوان نماد مرد که در جستجوی آذر است؛ آذری که حتی نامش هم با آتش گره خورده! اما آذر کجاست؟ در انزوایی تاریخی که صدایی از او شنیده نمیشود. چه کسی باید او را دعوت کند و از قهر بیرونش بکشد؟ قهرمانی مثل خلیل که جستجوگر باشد و او را بیابد. همان طور که حبیب خجسته را یافت و البته راز در دست مادر حبیب بود. هنگامی که آذر از سختیهایش پرده برمیدارد و چهره چروکش را نشان میدهد، کتاب آتشگاه شاید دینش را همین جا نسبت به زنان افغانستان ادا میکند. بلند و پرصدا میگوید زنها فقط معشوقه نیستند؛ آنها مادرند؛ خودشان آتش هستند؛ و قدرت در مشت دارند.
به نظر میرسد که آذر با اینکه با خلیل صحبت میکند، در زمانی دورتر از حاکم آراد و خلیل زندگی میکند و انگار آذر تکرار آذرهای دیگر است به طوری که حاکم آراد صحنههای مربوط به آذر را قبلاً در جای دیگری دیده است.
نسبت توصیف به روایت در داستان بیش از حد کم است چنانکه گاهی تصویرسازیها ناملموس و ضعیف به نظر میرسد؛ با این حال دلشوره رسیدن قوای شوروی برای اهالی روستای بلوطک و استرس و سردی روزگار افغانستانیها به خوبی حس میشود.
قلعۀ حاکم، دیواری دستنیافتنی است و حاکم، نجات دهنده را اسیر کرده است؛ با اینحال دهقانان مأیوس نمیشوند و سعی در بیدارکردن حاکم دارند.
دو موتیف دائم در داستان جریان دارد؛ موتیف اول جملهای است که بارها تکرار میشود؛ ولی ارتباطش با داستان و استفاده موتیفوارش مشخص نیست. نویسنده در جای جای داستان تکرار میکند: «در بلوطک هر کس چند کار بلد بود!» به هر حال آنچه در ذهن نویسنده با ملیت غیرایرانی بوده، در ذهن خواننده ایرانی مفهوم نمیشود. اما موتیف دوم ارتباطش با درونمایه و البته پیام داستان، درآمده است. دائم تکرار میکند: «دشمن که بیاید، خان و دهقان برایش یکی است.»
دو خط داستانی رمان یکی نجات پدر است و دیگری داستان آذر که در گذشته رخ داده. کتاب پلی به گذشته میزند و در کنار روایت داستان فعلی، خطی روایی در گذشته را پی میگیرد تا به جذابیت اثر بیفزاید. داستان نشانهها و ظرافتهای دلنشینی دارد. نام داستان آتشگاه است و آذر و خلیل، زن و مردی که خط دوم قصه دوم را تعریف میکنند، با آتش نزدیکند. خلیل، جناب ابراهیم نبی را خطاب میکردند که آتش بر او سرد شد و آذر خودش پارهای از آتش است؛ اما کارکرد این نشانهشناسیها در داستان مشخص نیست. همان طور که بندها و پلهای بین داستان این زن و مرد با داستان اصلی جاندار نیست.
این سوال را دامن میزنند که اگر داستان گذشته حذف شود، آیا به داستان اصلی خللی وارد میشود؟ و جواب منفی خواهد بود.
داستان گرچه گاهی شگفت به نظر میرسد؛ ولی هرگز پا را از واقعیت بیرون نمیگذارد. به نظر میرسد ژانر و پیرنگ با هم سازگار نباشد. تلاقی واقعگرایی داستان با نگاه نمادین نویسنده، گاهی موقعیتها را غیرمنطقی نشان میدهد؛ و روایت را با پرسش پیش میبرد. در حقیقت دو نکته مهم در پیرنگ وجود دارد که غیرقابل قبول میباشد. یکی کشف تصادفی راه ورود به قلعه و دیگری کشف اتفاقی ماده شکلاتی.
استراتژی دفاعی اهالی بلوطک و همچنین حاکم آراد در داستان دوم نیز یکی از نقطههایی است که به حس شتاب زدگی و جدی نگرفتن خواننده نوجوان دامن میزند. چطور ممکن است با ایجاد آتشی رنگی«آن هم آتشی که به گفته خود راوی بیشتر جذابیت دارد تا واهمه» دشمن چنان بترسد که عقب بنشیند و اهالی بلوطک را در مقابله با شوروی پیروز کند؟ و یا در داستان دوم، ساخت قایقی از پوست بلوط در چند ساعت توسط خلیل و آذر و پدرش و بعد روانه شدن با آن قایق به همراه آتشهای رنگی برای نجات حاکم آراد «آن هم در حالی که؛ وقتی خلیل قلعه را ترک میکند تا برای نجاتشان به سراغ آذر برود؛ سپاه دشمن پشت دروازه های قلعه است و قطعا دشمن همان جا نصف روز را صبر نمی کند تا خلیل برود و با قایقی از نور برگردد تا قلعه پدرش را نجات دهد». این با منطق داستان رئال نمی خواند و بیشتر طعنه به داستان فانتزی میزند؛ در حالی که اسباب لازم برای فانتزی بودن داستان نیز مهیا نیست. این استراتژی دفاعی چنان ضعیف به نظر میرسد که نتیجه اش جز مغلوب شدن نباید باشد. در صورتی که در صحنههای پایانی کتاب با نبردی نمادین، (و نه حقیقی) شاهد موفقیت افغانستانیها بر دشمنانشان هستیم.
اما پایان نیز به نور و آتش و آذر میرسد. به شکلی کاملاً آرمانی گرهها باز میشود. قربان که با دستهای حاکم اسیر شده بود، به دست حاکم هم آزاد میشود؛ چراکه حاکم فهمیده برای پیروزی راهی جز متحدشدن با قربان ندارد؛ و این طور میشود که بزرگترین گره داستان با به تجلی رسیدن حاکم گشوده میشود؛ ولی این گله میماند که صدای خجسته -دختری که صدای کمکخواستن مردان را میشنود و حلقه وصل پیروزیشان میشود- جایش در پایان داستان خالی است.
با همه این اوصاف کسانی که آثار احمد مدقق را پیگیری مینمایند اذعان خواهند داشت که آتشگاه نسبت به آوازهای روسی در مرتبه پایینتری ایستاده؛ لکن به خاطر ظرافتهایش، یک اثر دوست داشتنی نوجوان به شمار می رود که در طرح گفتمانی خوب توفیق یافته است.
نظر شما