شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸ - ۱۲:۰۰
به‌گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ نصرالله حدادی ـ هم نسل‌های من، عادت به شنیدن قصه داشتند، بخصوص از رادیو، که مرحوم فضل‌الله صبحی مُهتدی، راوی آن بود، با صدایی گرم و گیرا. شاهرخ نادری درباره نحوه قصه‌گویی صُبحی، می‌نویسد: «فضل‌الله صبحی مهتدی، قصه‌گوی معروف برنامه «بچه‌ها سلام» به قدری کلمات این مرد در دل می‌نشست که همه گوش می‌کردند. او یکی از قدیمی‌ترین کارمندان رادیو بود و مورد احترام همه. انسانی درویش، متواضع و به معنای واقعی اهل سلوک بود. به مدت 45 دقیقه قصه می‌گفت و می‌رفت. زمانی که مرحوم [داوود] پیرنیا به همت دکتر معین افشار برنامه کودک را راه‌اندازی کردند، برنامه کودک به مراتب از برنامه‌های آقای صبحی جلو افتاد و شنونده بیشتری پیدا کرد، چون برنامه متنوع‌تر شد و موسیقی در آن اضافه شد. صدای بچه‌ها پخش می‌شد و خلاصه کم‌کم رنگ و رونق برنامه صبحی کم شد. روزهای یکشنبه جلسه‌ای به نام شورای برنامه‌ها تشکیل می‌شد. قرار شد که من با آقای صبحی مهتدی همکاری کنم. من هم پیشنهاد دادم که آقای صبحی قصه بگوید و یک خانم هم به‌عنوان گوینده، بغل دست ایشان بنشیند و ایشان در مقابل بچه‌های مدرسه قصه‌اش را بگوید و این پیشنهاد به تصویب رسید. بنابراین سراغ مدارس رفتیم، بخصوص دبستان‌ها. قرار شد هر مدرسه یک روز جمعه بعدازظهر ساعت 2 تا 4 در استودیوی رادیو ایران، مهمان ما باشند. اولین باری که‌ آقای صبحی برای ضبط به استودیو آمد، وقتی [خانم] قدسی رهبری [اولین گوینده زنِ رادیو] و جماعت بچه‌ها را دید، خوشش نیامد و گفت! بگذارید من سبک و سیاق خودم را داشته باشم، ولی، به‌هرحال به درخواست ما تن داد. در ضمن ایشان جزء کسانی بود که وقتی برنامه‌اش از رادیو پخش می‌شد، گوش می‌‌کرد و بعداً می‌آمد و از من انتقاد می‌کرد که مثلاً چرا آن حرف مرا نگذاشتی پخش شود وانتقادهای دیگر. چون گاهی اوقات ایشان درد دل هم می‌کرد که بیرون از متن قصه بود و باید حذف می‌شد و من هم می‌گفتم: این‌ها به صلاحدید اداره باید حذف شود.»

ظهرهای جمعه، در ایام نوجوانی، گوش به رادیو داشتیم تا صبحی برای ما قصه بگوید و بعدها مولود عاطفی و دیگر به روزگار جوانی رسیده بودیم که مرحوم حمید عاملی در رادیو قصه می‌گفت.

هجدهم تیرماه، دهمین سالگشت فوت مرحوم مهدی آذریردی بود. «پدر ادبیات کودکان و نوجوانان» که باز هم نسل من با «قصه‌های خوب، برای بچه‌های خوب» او مأنوس بودند و اکثر قریب به اتفاق خوانندگان آثار او، علاقمند به کتاب و مطالعه می‌شدند و قلم ساده و روان او، آنقدر برای نسل من شیرین و شیوا بود که، دائماً در انتظار مجلدات پیاپی قصه‌های او بودیم. خدایش بیامرزد که حسرت می‌خورد، چرا فرزندان روزگار ما، فوتبال را بیشتر از کتاب دوست دارند و علی دایی، مشهورتر از اوست و از جفای روزگار و اقامت‌گزینی در کرج گله داشت و با آن که هرگز ازدواج نکرد، اما و گویا، فرزند خوانده‌ای داشت که با او «خوب تا نکرده بود» و سرانجام به مسقط‌الرأس خودش، شهر زیبا و تاریخی یزد بازگشت و در همان دیار، به دیار باقی پرکشید.

انیمیشن (پویانمایی) ساخته شده از آثار او، توسط شبکه دو سیما، آن‌گونه که باید و شاید نتوانست بازتاب مناسبی پیدا کند و آثار او را زنده سازد. کاری که کیومرث پوراحمد با قصه‌های مجید هوشنگ مرادی کرمانی کرد و جلوه و جلایی خاص به آثار جاودانه مرادی کرمانی بخشید.

هوشنگ مرادی کرمانی را برای نخستین بار در سال 1361 در ساختمان وزارت بهداشت در چهارراه یوسف‌آباد (بهتر است در روزگار ما بگوییم، روبه‌روی ساختمان علاالدین) دیدم و نامش را قبلا بارها از رادیو، به هنگام قصه‌گویی صبح پنجشنبه پرویز بهادر شنیده بودم؛ جان بخشی قصه‌های مجید در قاب سیما، باعث شد تا کتاب او بارها به چاپ رسد و مرادی کرمانی، در ذهن و حافظه نوجوان دو دهه پیش، همان مجید قصه‌هایش باشد.

قصه‌های فضل‌الله صبحی مهتدی نیز از سوی «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» بازنشر شده و صدای گرم او را می‌توانیم بشنویم، اما جوانان روزگار ما، کمتر دل به قصه و شنیدن داستان می‌دهند و پندآموزی از قصه‌های واقعی، همچون «قصه‌های خوب، برای بچه‌های خوب»‌ مرحوم آذریزدی، کاملاً رنگ باخته است.

مطالب بالا را برای این منظور به عرضتان رساندم که بگویم، بازنشر آثار، به صورت فیلم و سریال، می‌تواند تأثیر بیشتری بر روی نسل حاضر بگذارد و یک بار به دوست خوبم، هوشنگ مرادی کرمانی گفتم: نگران نیستی، که مجید اهلِ کرمان، با لهجه اصفهانی، نتواند مقبول طبع مردم واقع شود؟ گفت: نه، باعث رونق آن می‌شود و گفته مرادی کرمانی صائب و درست بود و اگر قصه‌های مرحوم آذریزدی، نه به شکل انیمیشن ـ که بیشتر کودکان را شامل می‌شود، مگر در موارد خاص مثل پلنگ صورتی ـ بلکه به‌صورت واقعی، تهیه می‌شد، به یقین تأثیرگذاری بیشتری داشت.

کم نیستند کتاب‌هایی که از روی آن‌ها، فیلم و سریال تهیه شده‌اند، شوهر آهوخانم علی محمد افغانی در دهه چهل این فرصت را پیدا کرد که با اقتباس از آن فیلم سینمایی نسبتاً گیرایی ساخته شود، اما در حافظه تاریخی فیلم و سریال مردم ایران، چندان باقی نماند و «آتش بدون دود» نادر ابراهیمی نیز با آن که سریال شد هرگز فرصت بازپخش پیدا نکرد و در خاطره‌ها باقی نماند.

تنگسیر صادق چوبک، اثر قابل اعتنایی شد و در روزگار خودش، جایگاه خاصی یافت و با آن که «بهزاد فراهانی» را با قصه‌های شب رادیو می‌شناختیم، خوب به یاد دارم، در تیتراژ ابتدایی فیلم «سفر سنگ» ساخته مسعود کیمیایی، با اقتباس از «سنگ و سُرنا» نوشته بهزاد فراهانی، آمده بود و یک بار در برنامه شبانگاهی شبکه جام‌جم، این امر را از بهزاد فراهانی پرسیدم و آن را «شیطنت ساواک» اعلام کرد.

«دایی‌جان ناپلئون» ایرج پزشکزاد، در دهه پنجاه به صورت سریال به یادماندنی‌ای، بر روی صفحه تلویزیون، جای گرفت و بعد از سه دهه سکوت، انتشارات صفی علیشاه، فرصت یافت آن را در دهه هشتاد تجدید چاپ نماید و چاپ منقح و زیبا و خوشدستی از آن، طی سه سال گذشته، توسط «فرهنگ معاصر» به بازار کتاب عرضه شده است و این روزها که زمزمه بازگشایی «خانه اتحادیه» در خیابان لاله‌زار، پس از مرمت درست و حسابی به گوش می‌رسد، همگان این خانه را «خانه دایی‌جان ناپلئون» می‌نامند و اگر برخی از گفته‌ها و روابط را از این کتاب خواندنی و دل‌نشین بگیریم ـ که صدالبته نشدنی است و قصه از «خرک در میرود ـ و دیگر حلاوتی ندارد ـ قصه سه‌چهار نسل پیش از این ملت ما است که خود را باور نداشت و حتی دعوای زن و شوهر را نیز «زیر سر انگلیسی‌ها» می‌دانست و پزشکزاد با طنزی خاص، نسل اشرافی (آریستوکرات) رو به انقراض قاجاری را به تمسخر گرفته و با زبانی گویا، می‌گوید: ملتی که خود را باور ندارد، به دنبال مقصر می‌گردد و تمامی تنبلی‌ها، کم‌کاری‌ها، پشت هم‌اندازی‌ها و اخلاق و کردار مذموم خود را به موجودی گره می‌زنند که از قضا، از خدا می‌خواهد، تا تمامی امور را به او نسبت دهند و بتواند در پناه این باور غلط، اهدافش را پیش ببرد.

دوستی دارم که «از بچه‌های با معرفت تهران» است و در میدان انقلاب، مغازه‌ای برای ارائه انواع و اقسام فیلم و CD موسیقی دارد و از زمانی که «برو و بیا» داشت و مغازه‌اش مملو از کاست‌های موسیقی بود، او را می‌شناسم. به دیدنش می‌روم و از او می‌پرسم: تازه چه خبر و اشاره به فیلم سینمایی «داش‌ آکل» می‌کند. می‌دانم که یک بار از روی قصه صادق هدایت، در گذشته، فیلم سینمایی‌ای تهیه شده است.

«دنگم می‌گیرد» تا این فیلم را نیز ببینم. CD را به خانه می‌آورم و تهیه‌کننده در ابتدای آن نوشته است: «با برداشت آزادی از «داش آکل» صادق هدایت». از ابتدا تا انتهای فیلم را با دقت نگاه می‌کنم و در عجب می‌مانم چگونه داش‌آکل، تبدیل به «مش‌آکل» شده است؟!

صرف‌نظر از انتخاب نه چندان خوب هنرپیشه‌ها، بخصوص نقش «کاکا رستم» که ارائه‌کننده این نقش، همواره و همیشه در قامت یک هنرمند اهل طنز ظاهر شده و می‌شود، تداعی شخصیت «حیدر خوشمرام» سریال شب دهم با بازی حسین‌یاری، این را در نقش «آکل» قدری دور از ذهن است و برداشت آزاد سناریونویس، چنان قلب ماهیت کرده است که کاکارستم، در آخرین سکانس فیلم، با پارابلوم، داش‌آکل را می‌کشد و خود ظاهراً جان سالم به در می‌برد!

آثار جاودان سینمای جهان از جنگ و صلح لئو تولستوی، تا پیرمرد و دریای ارنست همینگ‌وی، از کلبه عموتُم، هریت بیچر استو، تا همین دایی جان ناپلئون و قصه‌های مجید خودمان، علت‌العلل مانایی‌شان، در کنار «اُس و قص» درست داستان، پردازش صحیح به هنگام فیلم‌نامه‌نویسی است. وفاداری به اصل داستان، و عدم تحریف، به هنگام به تصویرکشیدن داستان، آن را احیا می‌سازد. خدا رحمت کند مرحوم مهدی آذریزدی را که از زمان حیاتش قدرش را ندانستیم و چه خوب است در کنار این پویانمایی، از آثار او، فیلم و سریال نیز بسازیم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها