نوشتن، پاي ثابت زندگياش شده. او نوشتن را اينطور تعريف میكند: كشف بیپايان تا روزی كه... ناگهان متوقف شود."نادين گرديمر"(نويسنده آفريقای جنوبی) كه يكبار، نوبل ادبيات را در سال 1993 در دست گرفته، درد نوشتن دارد و مي گويد: در داستان نويسي طوری عمل میكنم كه انگار مردهام؛ میخواهم همه چيز را بگويم.\
دوست داريد مردم شما را چگونه به خاطر بسپارند، به واسطه كتابهايتان؟
بهترين چيزهايی كه در من وجود دارد یا هر چيز با ارزشی كه در من هست در كتابهايم منعكس شده. منظورم اين نيست كه در كتابهايم زندگی خودم را تعريف كردهام، بلكه سعی كردهام بينشام در مورد زندگی و تلاشی را كه برای درك مفهوم آن كردهام، منتقل كنم.
پس از شما نوشتههایتان باقی خواهند ماند. آيا تا كنون به برداشت آيندگان از آثارتان فكر كردهايد؟
آيندگان؟ هرگز! آنها قسمتی از وجود من نيستند. فكر كردن درباره برداشت آنها اشتباه است. بعضی از نويسندگانی كه بسيار تحسينشان میكنم... ببينيد من مقدمهای بر ترجمه يكی از اولين آثار گوستاو فلابر نوشتهام [«نوامبر: قطعاتی از سبكی تعريف نشده» انتشارات هسپروس پرس در سال 2005] كه از وجودش بیاطلاع بودم، از اين كتاب حتی نامی هم در فهرست آثار او برده نشده بود. فكر كنيد! حدود صد سال اين شاهكار كوچك يك گوشه خاك میخورده! جالب نيست كه بالاخره يك ناشر ياد اين كتاب افتاده است و آن را به چاپ رسانده؟
بله مثل تصميم چاپ كتاب «نخستين انسان» اثر كامو كه ناتمام در اتومبيلش مانده بود...
بله، اتفاقا من اخيرا مجبور شدم برای رنگ كردن ديوار يك اتاق، كتابخانهام را جا به جا كنم و چشمم به كتاب «نخستين انسان» افتاد. واقعا كتاب فوقالعادهایست، اينطور نيست؟ حتی وقتی از آن حرف میزنم، دوست دارم بروم و دوباره بخوانمش!
نظرتان درباره نوشتن زندگینامه چيست؟
هميشه اين وسوسه برای كاری كه من اسم آن را جاسوس بازی میگذارم وجود دارد. اما صادقانه بگويم، تمايلی به اين كار ندارم. وقتی زندگینامه جدی شخص ديگری را میخوانم، اطلاعاتی درباره حقايق زندگی آن فرد مثل شخصيت اجتماعی، روابط شخصی و سختیها و خوشیهای آن فرد میفهمم. اما چيزی كه من در زندگینامهها به دنبالش هستم تحليل موضوعاتی است كه او در كتابهايش به آنها پرداخته. چيزی كه برایم بسيار جذاب است و من آن را حالا در آثار خودم هم میبينم، اين است كه يك نويسنده در طول عمر خود در حال نوشتن تنها يك كتاب است. زيرا ما پيوسته در حال سفر برای كشف زندگی هستيم. من با بررسی اين كتاب فلوبر، رد پای موضوعات مختلفی را يافتم كه او در آثار بعدیاش خيلی خوب آنها را بيان كرده اما در ابتدا به اين دليل كه هنوز مهارت كافی در نويسندگی نداشته، نتوانسته بهتر به آنها بپردازد. بعدها در گذر زندگی، او اين موضوعات را كه در ابتدا مسيرهای تاريكی بودند، دنبال كرد. فكر میكنم اين مساله در مورد تمامی نويسندگانی كه تحسين شان میكنم، صدق كند. آنها نهايتا انتظاری را كه در كارهای اوليهشان در مخاطب ايجاد كردهاند، برآورده ساختهاند.
پس میتوان گفت آنچه كه در زندگی ساير نويسندهها برای شما مهم است اين بوده كه آيا آنها انتظارات را برآورده كرده و در كارشان پيشرفت كردهاند يا نه؟
و اينكه كم كم چه موضوعاتی را كنار گذاشته و به چه موضوعاتی بيشتر پرداختهاند.
اخيرا كتاب «زيستن برای بازگفتن» گابريل گارسيا ماركز را خواندهام. جملهای در كتاب هست كه میگويد: «دنيا متعلق به شاعران است». اين مربوط به دهه 1940 میشود، وقتی ادبيات در كلمبيا همه چيز مردم بود. حتی رييسجمهور هم شعر میگفت. ماركز روزی دو بار، يك بار سر ظهر و بار ديگر در ساعت 6 بعد از ظهر به كافه نويسندهها میرفت.
و اين البته زندگیای است كه ما از آن چيزی نمیدانيم.
يعنی ديگر وجود ندارد؟
به نظر میآيد دو نوع زندگی ادبی وجود دارد. مثلا در آفريقای جنوبی ما خيلی منزوی هستيم. در اينجا هيچ مكتب ادبی وجود ندارد، ما نويسندههای آفريقای جنوبی در كشور وسيع خود پراكنده هستيم. در كشورهای ديگر اينطور نيست، آنها در بازههای زمانی مختلف مكاتب مختلفی داشتهاند. مثلا گروه بلومزبری، يا گروه ژان پل سارتر در دوره جنگ جهانی و بعد از آن و اكنون هم اين مورد كه درباره ماركز گفتيد. آنها باهم تبادل نظر میكنند. خود من نمیتوانم قبول كنم كه مثلا "توماس مان" شبها خانوادهاش را جمع میكرده و صفحاتی را كه در طی روز نوشته بوده برايشان میخوانده است. اين موضوع خيلی مرا متعجب میكند زيرا خودم سه سال در اين خانه مشغول نوشتن كتابی بودم و هيچگاه با رينولد(همسرم) درباره آن صحبت نكردم. در طول مدت نگارش كتاب او حتی يك كلمهاش را هم نديد و البته كاملا اين مساله را درك میكرد. نمیخواستم به هيچوجه در نوشتن تحت تاثير نظر كسی قرار بگيرم و البته تا پايان نوشتن آن را به ناشر نشان ندادم. ظاهرا بعضی نويسندگان اثرشان را فصل به فصل به ناشر میدهند. تصور كنيد ناشری كه خودش نمیتواند بنويسد به شما بگويد چه بنويسيد! پس از اتمام كتاب و قبل از اينكه ناشر آن را ببيند، رينولد نخستين كسی بود كه آن را میخواند. اين طوری خيلی خوب بود. او واكنش خوبی نسبت به كتاب نشان میداد؛ سؤال میپرسيد، نقد و يا تحسين میكرد.
من خيلی خوش شانس بودم كه كسی را داشتم كه میتوانست و میخواست اين كارها را برايم بكند. بعد از آن كتاب را به ويراستار و ناشر میدادم. معمولا به دوستان جوان نويسندهام میگويم: فصلها و قسمتهای كتابتان را به اين دوست و آن رفيق نشان ندهيد. زيرا قرار نيست آن فرد كتاب شما را بنويسد، بگذاريد او كتاب خودش را بنويسد!
ماركز هم خيلی زود متوجه اين موضوع شد و ديگر هرگز كتابی را وقتی مشغول نگارشش بود به كسی نشان نداد. قسمت زيادی از كتابی كه نام بردم درباره تلاش اوست، در ابتدا ناشران بارها او را رد كردند.
الان خيلی نحيف شده. در كوبا با او ملاقات كردم. مرد بسيار دوستداشتنی است.
آيا رمان آزادترين رسانه است؟ جايی از قول شما خواندم كه گفته بوديد هميشه در نوشتن مطالب غيرداستانی، به طور نيمه-خود-آگاه نوعی خود سانسوری وجود دارد.
در آثار داستانی من بيش از كارهای غيرداستانیام حقيقت وجود دارد. فكر می كنم وقتی مشغول نوشتن مقاله يا صحبت با شما هستم هميشه به صورت نيمه-خود-آگاه يك مقدار خودسانسوری اتفاق میافتد. اما در نوشتن داستان طوری عمل میكنم كه انگار مردهام؛ میخواهم همه چيز را بگويم، میخواهم هر چيزی را كه میدانم بيان كنم.
يعني طوری مینويسيد كه انگار قرار است كتاب بعد از مرگتان چاپ شود، با همان جديتی كه آگاهی از مرگ به همراه دارد؟
نه، به مرگ ربطی ندارد. حتی وقتی خيلی جوان بودم هم همينطور فكر میكردم. وقتی دارم مینويسم مثل اين است كه دارم با خودم بلند بلند صحبت میكنم و سعی میكنم روشهايی برای بيان چيزهايی كه میدانم و يا در حال يادگيریشان هستم پيدا كنم. چيزی كه مردم نمیدانند اين است كه پس از نوشتن يك رمان تصوری به وجود میآيد كه شما و رمان بعدیتان را تحت تاثير قرار میدهد.
نوشتن رمان قبلی به شما ياد نمیدهد كه رمان بعدیتان را چگونه بنويسيد. هر رمانی زاويه ديد مخصوص به خودش را میطلبد. زاويه ديد بسيار مهم است. من میشنوم _ صدای گوينده داستان با من حرف میزند. گاهی دور است، سوم شخص، و گاهی اول شخص است. گاهی قرار است كل داستان به زمان گذشته روايت شود، البته الان اين اتفاق كمتر میافتد، زيرا فكر میكنم درك ما از زمان اين گونه نيست كه تنها در زمان گذشته يا حال زندگی كنيم. بيشتر از حال به گذشته میرويم و دوباره به حال بر میگرديم. آيا ما هميشه كاملا در زمان حال زندگی میكنيم؟ من كه فكر نمیكنم، شما چهطور؟
نه، متاسفانه اينطور نيست.
[میخندد] گذشته هميشه به ما هجوم میآورد. گاهی اين هجوم خوشايند است و گاهی نه.
آيا نوشتن باعث آرامش و تسكين شما میشود؟
[آهی از روی شادی میكشد] از ميان تمام چيزهایی كه شناختهام و مرا به خود جذب كردهاند اين نوشتن است كه عنصر ثابت زندگی من شده.
فوقالعاده است كه اين حرف را با چنين لذتی میگوييد.
خب، نه، من اين موضوع را حالا میفهمم، زيرا من آنقدر خوشبخت بودم كه در ازدواج دومم به مدت 48 سال زندگي شگفتانگيزی را با همسرم تجربه كردم. اما حالا كه همسرم از دنيا رفته است چه چيزی برايم مانده؟ جوابش اين است: چيزی كه هميشه با من بوده، كارهايم، نوشتههايم.
من نوشتن را اينطور تعريف میكنم: كشف بیپايان تا روزی كه ... ناگهان متوقف شود.
يك روز با آرتور ميلر تماس گرفتم و او در 88 سالگیاش دو نمايشنامه ديگر نوشته بود كه قرار بود در شيكاگو به روی صحنه بروند. واقعا متعجب شدهبودم. میتوانم از يكی دو تا نويسنده، خصوصا در امريكا، نام ببرم كه فكر میكنم بهتر است ديگر نويسندگی را كنار بگذارند. اميدوارم من هم خودم بفهمم كه كی بايد نوشتن را كنار بگذارم زيرا نسبت به كارهايم بسيار حساسم. سختگيرترين منتقد من، خودم هستم. وقتی بفهمم ديگر نمیتوانم، نوشتن را كنار خواهم گذاشت. متاسفانه همه ما توماس مان نيستيم.
ترجمه: سفانه محققنیشابوری
نظر شما