ژوئن سال 1944 جورج اروول و همسرش آيلين پسري سه ساله را به فرزندي پذيرفتند كه نامش ريچارد هوراشيو بلر بود.او كه اكنون مهندس بازنشسته است، هرگز فاش نساخت كه فرزندخوانده اورول است.او براي نخستين بار تصميم گرفت در حاشيه جشنواره ادبي آكسفورد درباره پدرش سخن بگويد و از خاطرات كودكي اش حرف بزند.
با اين وجود همانطور كه ميتوان انتظار داشت، ريچارد خاطرات تكهتكه و پراكندهاي از جورج اورول دارد و اصلا نميتواند مادرش آيلين را به خاطر آورد. تنها چيزي كه به صورت زندهاي براي او باقي مانده، خاطره سالهايي است كه او با پدرش در جزيره «ژورا» در سواحل غربي آرگيل گذراند.
اورول پس از مرگ نابهنگام همسرش در سال 1945 در لندن، به اين جزيره نقل مكان كرد. آيلين كه براي اورول در حكم قهرمان زندگياش بود، با فكر سرپرستي يك بچه موافق نبود، اما از آنجا كه ميدانست همسرش براي داشتن يك پسر بيتاب است، با اين امر موافقت كرد. او با اين كه ميدانست بيمار است و توموري بدخيم زندگياش را تهديد ميكند تا آخرين مراحل اجراي سرپرستي، اورول و ريچارد را تنها نگذاشت .
چنانچه از نامههاي آيلين بر ميآيِد او به سرعت شيفته ريچارد كوچك شد و با اين حال درمانهاي پزشكي نتوانست كاري براي او انجام دهد و او هنگام جراحي در بيمارستان درگذشت.
ادامه زندگي در ميدان «كانوبري» لندن، پس از درگذشت آيلين براي اورول دشوار بود و او كه فكر ميكرد پسرشان بايد در فضايي باز زندگي كند و با ماهيگيري و شكار آشنا شود، به اين جزيره نقل مكان كرد.
در اين جزيره اورول با ريچارد كوچك و پرستار او در خانهاي روستايي زندگي ميكردند كه برق و تلفن نداشت و تنها ارتباط آنها با جهان خارج مامور پستي بود كه دوبار در هفته به سراغشان ميآمد. نزديكترين دهكده به آنها در فاصله 8 مايلي قرار داشت و براي رسيدن به نزديك ترين مغازه بايد 25 مايل ميپيمودند.
اين شرايط هر چند ميتوانست براي بسياري آزار دهنده باشد، اما موجب جلب شدن بيشتر اورول به اين فضا ميشد و با وجود بيماري سل كه داشت پيشرفت ميكرد و ميتوانست او را از پا درآورد، از اين شرايط احساس رضايت ميكرد.
او همواره به «سهولت» ناشي از تمدن انتقاد ميكرد . در همين جزيره بود كه او كتاب مشهور «1984» را نوشت.
ريچارد اين سالهاي زندگي در جزيره را به عنوان روزهايي لبريز از شادي بيخدشه به خاطر دارد و بيش از هر چيز از آزادي مطلقي كه در آنجا داشت، احساس رضايت ميكند. او به خاطر ميآورد كه روزي پدرش را ديد كه يك مار افعي را شكار كرده و دارد با چاقو بدنش را باز ميكند. اين بيرحمي را او هرگز تا پيش از اين در پدرش سراغ نداشت.
يك بار هم او كه روي صندلي ايستاده بود و داشت نگاه ميكرد كه پدرش چگونه با چوب براي او اسباب بازي چوبي ميسازد، ناگهان تعادلش را از دست داد و به زمين افتاد. جاي زخم عميقي كه هنوز روي شقيقه او وجود دارد، از آن روز باقي مانده است. اورول با غرور تمام اين زخم را به ديگران نشان ميداد و تعريف ميكرد كه چگونه ايجاد شده است.
با اين حال آن دو يك بار كه براي ماهيگيري به بخشهاي بكر جزيره رفته بودند به صورت جدي با مرگ روبه رو شدند و ريچارد هنوز آن تجربه را در خاطر دارد.
اورول اندكي پيش از درگذشتش براي بار دوم ازدواج كرد. همسر او در يك مجله كار ميكرد و با هنرمندان و نويسندگان بسياري آشنا بود.
نظر شما