چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۱
خاطره پسر شهید برونسی از آخرین گفت‌وگو با پدرش

خبر عملیات بدر را که شنیدم، هر آن منتظر تلفنش بودم. توی هر عملیاتی، هر وقت می‌شد، زنگ می‌زد. خودش هم نمی‌رسید، یکی دیگر را می‌فرستاد که زنگ بزند و بگوید: تا این لحظه هستیم. عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می‌کردم که تلفن بزند، انتظارم به جایی نرسید. بالاخره هم آن خبر آمد. به آرزویش رسیده بود، آرزویی که بابتش زجرها کشیده بود.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): کتاب «خاک‌های نرم کوشک» نوشته سعید عاکف درباره اوست و مجموعه‌ای از خاطرات مرتبط با زندگی و خُلقیاتش در آن جمع‌آوری شده‌اند. خاطراتی که هم جذاب و خواندنی‌اند و هم عمیق‌ترین احساسات و عواطف خواننده را درگیر می‌کنند. یکی از این خاطرات، که از زبان پسرش ابوالحسن برونسی روایت می‌شود، چنین است: «هر بار از جبهه تلفن می‌زد خانه همسایه، همین وضع بود؛ تا گوشی را از مادرم می‌گرفتم باهاش صحبت کنم، می‌زدم زیر گریه. هر کار می‌کردم جلو خودم را بگیرم، فایده نداشت که نداشت. می‌گفت: چرا گریه می‌کنی پسرم؟

با هق‌هق و با ناله می‌گفتم: چه کار کنم، گریه‌ام می‌گیره...

آن روز، یکی از روزهای سرد زمستان بود. یکهو زنگ خانه چند بار پشت سر هم به صدا درآمد. مادر از جا بلند شد. چادر سرش کرد و زود دوید بیرون. من هم دنبالش. این‌طور وقت‌ها می‌دانستیم بابا از جبهه زنگ زده است. زن همسایه هم برای همین با عجله می‌آمد و چند بار زنگ خانه را می‌زد.

رفتیم پای گوشی. مثل همیشه اول مادرم گوشی را برداشت و شروع کرد به صحبت. من حال‌وهوای دیگری داشتم. دلم گرفته بود، ولی مثل دفعه‌های قبل، انگار دوست نداشتم گریه کنم.

مادرم حرف‌هاش تمام شد. گوشی را داد به من. تا آن لحظه هم یقین نداشتم گریه‌ام نگیرد. برعکس دفعه‌های قبل، سلام گرم پدرم را جواب دادم، احوالش را پرسیدم و باهاش حرف زدم.

از نگاه مادر می‌شد فهیمد تعجب کرده. خودم هم حال او را داشتم. اینکه از جبهه زنگ بزند و من بدون گریه با او حرف بزنم، سابقه نداشت. حرف‌های پدرم هم با دفعه‌های قبل فرق می‌کرد. گفت: می‌دونم که دیگه قرآن یاد گرفتی، اون قرآن بالای کمد، مال توست، یعنی هدیه است؛ اگه من بودم که خودم بهت می‌دم، اگه نبودم خودت بردار و همیشه بخون.

مکثی کرد و ادامه داد: مواظب کتاب‌های من باشی، مواظب نوارهای سخنرانی و نوارهای قبل از انقلاب باش، خلاصه این‌ها رو تو باید نگهداری کنی پسرم، مسئولیتش با توئه.

نمی‌دانستم چرا این‌ها را می‌گوید. حرف‌های دیگری هم زد. حالا می‌فهمم که آن لحظه‌ها گویی داشت وصیت می‌کرد. وقتی گفت: کار نداری؟

پرسیدم: کی می‌آی؟

گفت: ان‌شالله می‌آم.

باهم خداحافظی کردیم. گوشی را دادم به مادرم. او هم سوال مرا پرسید: کی می‌آی؟

نمی‌دانم پدر به‌اش چی گفت که خیلی رفت توی هم. کمی بعد ازش خداحافظی کرد. توی لحنش غم و ناراحتی موج می‌زد. گوشی را گذاشت. باهم آمدیم بیرون. ازش پرسیدم: به بابا گفتی کی می‌آی، چی گفت؟

-گفت تو چرا هر وقت من تلفن می‌زنم، می‌گی کی می‌آی؟ بگو کی شهید می‌شی.

مادر وقتی دید ناراحت شدم، انگار به زور خندید و گفت: بابات شوخی می‌کرد، پسرم.

معلوم بود خودش هم خیلی ناراحت است، اما نمی‌خواست من بفهمم.

وقتی رفتیم خانه، از خودم می‌پرسیدم: چطور شد این بار گریه‌ام نگرفت؟!

رازش را چند روز بعد فهمیدم؛ چند روز بعد از عملیات بدر، روزی که خبر شهادت پدرم را آوردند.

آن تلفن، تلفن آخرش بود.

آخرین خاطرات شهید برونسی از کتاب «خاک‌های نرم کوشک»

همان خاطره، از زبان همسر شهید

عبدالحسین برونسی ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید. آن زمان مسئولیت فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه را به عهده داشت. به نوشته کتاب، پیکرش هرگز پیدا نشد و او به آرزویی که داشت رسید و مفقودالاثر شد. اما گویا زمان و مکان شهادتش را می‌دانست. نوشته‌اند «این جریان بین تمام همرزم‌هایش مشهور است که حضرت صدیقه کبری (س) زمان و مکان شهادتش را به او فرموده بود و آنقدر این قضیه آفتابی بود که مرحوم شهید برونسی به رفقای رزمنده‌اش گفته بود اگر من در فلان تاریخ و فلان جا شهید نشدم، در مسلمانی‌ام شک کنید.»

آن آخرین خاطره را که پسرش تعریف کرد، همسرش نیز به یاد داشت. به روایت این بانو: آخرین بار که زنگ زد خانه همسایه، چند روز مانده بود به عید؛ اسفند ماه هزار و سیصد و شصت و سه بود. پرسیدم: کی می‌آی؟

خندید و گفت: هنوز هم می‌گی کی می‌آی؟ امام جواد (سلام‌الله علیه) بیست و پنج سال‌شون بود که شهید شدن، من الان خیلی بیشتر از ایشان عمر کردم! باز می‌پرسی کی می‌آی؟ بگو کی شهید می‌شی؟ کی خبر شهادتت می‌آد؟

گریه‌ام گرفت. گفت: شوخی کردم بابا، همون که می‌گفتم؛ بادنجون بم آفت نداره.

(دختر نوزادم) زینب را هم برده بودم پای تلفن. گفت: یه کاری کن صداش دربیاد.

هر جور بود، گریه‌اش انداختم. صداش را که شنید، گفت: خوب، حالا خیالم راحت شد که زینب من سالمه.

آن روز، چیزهایی از زیارت حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله علیها) و حرف زدن با بی‌بی می‌گفت، ولی تلفن خش‌خش می‌کرد و درست و حسابی نفهمیدم جریان چیست. صحبت‌مان که تمام شد، گوشی را گذاشتم. حسن هم همراهم بود. با هم آمدیم بیرون. حس غریبی داشتم. همه‌چیز حکایت از رفتن او می‌کرد. ولی من نمی‌خواستم باور کنم.

خبر عملیات بدر را که شنیدم، هر آن منتظر تلفنش بودم. توی هر عملیاتی، هر وقت می‌شد، زنگ می‌زد. خودش هم نمی‌رسید، یکی دیگر را می‌فرستاد که زنگ بزند و بگوید: تا این لحظه هستیم.

عملیات تمام شد. هی امروز و فردا می‌کردم که تلفن بزند، انتظارم به جایی نرسید. بالاخره هم آن خبر آمد...

به آرزویش رسیده بود، آرزویی که بابتش زجرها کشیده بود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها