پنجشنبه ۱ تیر ۱۴۰۲ - ۱۶:۱۲
کتابفروشی «ابوترابی»؛ فخر محله فخرآباد

آقای ابوترابی را نگاه می‌کنم؛ اشکی در چشمش حلقه‌زده و لبخندش عیمق‌تر شده‌ است. حالا جملاتش برایم عمیق‌تر معنا می‌شود وقتی با تاکید می‌گوید: «من عاشق کتاب هستم...»

خبرگزاری کتاب ایران‌(ایبنا) ـ سمیه دهقان‌زاده: این روزها که تابستان از رگ گردن به ما نزدیک‌تر است، شما هم بعد از کار و امتحان و آزمون، ته هر چه فیلم و سریال بوده را درآورده‌اید و درحال خوردن ته دیگ‌هایش هستید؟ از بالا و پایین کردن صفحات مجازی و گپ در پیام‌رسان‌های ریز و درشت سرریز شده‌اید و دلتان هوای کتاب، این یار مهربان را کرده‌؟ 
حق دارید...

داستان یک کتابفروشی ۶۰ ساله
حال که هوا، هوای کتابخواهی است شال و کلاه کنید که قرار است داستان یک کتابفروشی محلی را مرور کنیم. کجا؟ خیابان انقلاب؟ آنجا که دلبر است و عزیز دلِ هر پایتخت‌نشین عشق کتاب. اما مقصد امروز ما، محله دروازه‌شمیران است؛ میانه خیابان «فخرآباد» که این روزها «مِشکی» صدایش می‌کنند. قرار است مهمان باشیم و یک کتابفروش، میزمانمان. چند باری زنگ می‌زنیم و بالاخره هماهنگ می‌شود.

مسیرش سر راست است، کافی است سوار قطار شوید و ایستگاه دروازه شمیران پیاده شوید، دست راست‌تان کوچه مسجد را تا انتها بروید، بعد بپیچید سمت چپ، چند قدمی که راه بروید بَرِ خیابان، کتاب‌فروشی «ابوترابی»، با ویترینی قدیمی و در نوستالژیک‌ترین شکل ممکن، ایستاده است به تماشا.

                                      

از کف تا سقف اینجا کتاب می‌بارد

آقای ابوترابی کنار در ورودی ایستاده است. او آمده است به استقبالمان و چه چیز بهتر از استقبال  پیشکسوتی کتابفروش‌ از یک کتاب‌دوست! 

بیرون مغازه، میزی چوبی با کتاب‌های مختلف در قطع و موضوعات متفاوت کنار هم چیده شده‌اند و گه‌گاه رهگذری می‌ایستد، کتاب‌ها را ورق می‌زند...

من اما، دل توی دلم نیست که بروم داخل و این کتابفروشی ۶۰ ساله را از درون، تماشا کنم. به دعوت آقای ابوترابی وارد می‌شوم کتاب‌ها در قفسه‌های آهنی و چوبی فشرده و مهربانانه کنار هم جا خوش کرده‌اند، اما انگار شمارششان تمامی ندارد، از کف تا سقف کتاب است و قفسه‌های پشتی در نگاه اول دیده نمی‌شوند، اما آن‌ها هم تا جا داشته کتاب در خودشان جا داده‌اند، سر می‌چرخانم باز هم کتاب می‌بینم.

رونقی که رفته، اشتیاقی که مانده

از تک‌وتوک کتاب‌های درسی تا کتاب‌های تاریخی، رمان، علمی، لغت‌نامه‌ها، کتاب‌های شعر و دیوان و قرآن‌های قدیمی همه جا دیده می‌شوند. دو مسیر لاغر بین قفسه‌ها است که می‌شود ایستاد یا نرم نرم راه رفت و کتاب دید و پسندید و خرید.

پنکه‌ای سن و سال‌دار، ته یکی از این راهروها تا نفس دارد، باد خنک می‌دهد، گرچه زورش به گرما و دم هوا نمی‌رسد ولی همین هم غنیمت است.

ـ به خلوتی و حال‌ُ روز اِمروزش نگاه نکنید، تا چند سال پیش، برو و بیایی داشت؛ دیدنی. نماینده کتاب‌های درسی بودیم و کامیون کامیون کتاب درسی می‌آوردند و آدم‌ها صف می‌کشیدند برای خرید کتاب مدرسه بچه‌ها. 

همه چی خیلی خوب بود، پُر از شور و شعف و رونق، اما خُب از چند سال که پیش که نمایندگی کتاب‌های درسی را از کتاب‌فروش‌ها گرفتند، بازار کار ما هم کساد شد و حالا روزی یا چند روز یک‌بار، یکی دو نفر می‌آیند، سراغ کتابی مهم و خاص که جایی پیدا نکرده‌اند را می‌گیرند و اگر کتاب را داشته باشیم، آن روز کتاب فروخته‌ایم و فروش داشته‌ایم.

این‌ها را «سیدجعفر ابوترابی» صاحب کتابفروشی برایمان می‌گوید.

یک کتاب‌فروشی ۳۴ متری و ۱۶ هزار جلد کتاب!

او که راست قامت است و لبخند از روی لبش نمی‌افتد، وقت ادای این کلمات هم خم به ابرو نمی‌آورد و ادامه می‌دهد:
ـ الان تقریبا ۶۰ سال از آن روزها گذشته، من فقط ۲۰ سالم بود، هزار و 800 تومان پول داشتم، آمدم و این مغازه را خریدم، از اول هم کتاب دوست داشتم و این مغازه را که دیدم، گفتم همین رو تبدیل می‌کنم به کتاب‌فروشی. خدا هم لطف کرد و فکرم تبدیل شد به یک واقعیت که الان این کتاب‌فروشی است.

                        

حساب که می‌کنم، می‌بینم ایشان تقریبا 80 سال عمر از خدا گرفته و همچنان پُرتلاش است و خستگی‌ناپذیر. بعد شستم خبردار می‌شود که او شناگر سال‌های دور و مربی و داور آسیایی هم بوده است، ولی عشق اول و آخرش کتاب است.

با هم سی‌و‌چهار متر مغازه قدم می‌زنیم و تعداد کتاب‌های کتابفروشی را تخمین. باورم نمی‌شود تقریبا ۱۶ هزار جلد کتاب در یک گُله جا، جا خوش کرده‌اند، بعضی‌هایشان نو و بعضی دست دوم‌اند، یک بالکن کوچک هم هست که آنجا هم پُر از کتاب است.

همه محله به آقای «ابوترابی» مدیون است

ساعتی است نشسته‌ایم به گپ زدن، اما جز یک ناشر قدیمی که دوست آقای ابوترابی است و آمده برای سر زدن، کسی داخل نمی‌آید. همه فکرم این است که حقیقتاً چطور هنوز اینجا پابرجا است که یکدفعه دو خانم و پسربچه‌ای سه‌چهار ساله، از در داخل می‌آیند.

یکی از خانم‌ها با هیجان به ما سلام می‌کند و می‌گوید؛ آقای ابوترابی، کتاب فارسی اول دبستان را که گفته بودم را آوردید؟ و جواب می‌شنود، چند روز بعد سر برنید، حتما برایتان می‌آورم.

پسربچه با آن چشم‌های درشت و کنجکاو و کلاه لبه‌دار قرمز روی سرش به جای‌جای کتاب‌فروشی سرک می‌کشد و کتاب‌های کودکانه را ورق می‌زند.

می‌پرسم برای بچه‌تان کتاب فارسی می‌خواهید؟ بلند می‌خندد و جواب می‌دهد، یعنی این‌قدر خوب مانده‌ام؟ 
خنده‌اش که تمام می‌شود می‌گوید: من دخترم، پنج‌ساله بود، برایش از آقای ابوترابی کتاب فارسی خریدم و با او تمرین می‌کردم، کلاس اول که رفت از قبلش راحت می‌توانست بخواند و بنویسید، حالا هم آمده‌ام برای نوه‌ام کتاب بگیرم و به او مثل مادرش یاد بدهم که فارسی را خوب خوب یاد بگیرد.

نفس تازه می‌کند و ادامه می‌دهد: ما و محله ما به آقای ابوترابی خیلی مدیونیم، بچه‌های ما کتاب‌های درسی‌شان از ایشان می‌گرفتند. اصلا بچه‌ها و خودمان هم با کتاب‌فروشی ابوترابی با کتاب، دوست و کتابخوان شدیم.


                        

با کم می‌سازم!

آقای ابوترابی را نگاه می‌کنم؛ اشکی در چشمش حلقه‌زده و لبخندش عیمق‌تر شده‌ است. حالا جملاتش برایم عمیق‌تر معنا می‌شود وقتی با تاکید می‌گوید:

ـ من عاشق کتاب هستم که اینجا می‌آیم، دوست دارم بیایم، بنشینم پای کتاب‌ و تا می‌توانم مطالعه کنم.
در حد خودم بتوانم صحافی انجام می‌دهم، هر کاری می‌کنم که اینجا سرپا بماند. یک خانه از ارث پدری است که آن را اجاره داده‌ایم که روزگار بگذرد.

تازگی‌ها از معاملات ملکی آمدند و‌ پیشنهاد دادند، مغازه را کرایه به بده؛ مرغ فروشی‌اش کنیم با ماهی 300 میلیون پیش و 40 میلیون کرایه...

اما من دلم نمی‌آید سابقه ۶۰ ساله فرهنگی این کتابفروشی را به پول بفروشم. حاضرم با درآمد کم بسازم، اما این کتابفروشی برای اهلش باقی بماند.

کتاب‌فروشی ابوترابی در بافت شهری خیابانی قدیمی و پُر از خانه و مسجد و مکان‌های فرهنگی و تاریخی، هنوز راه دارد برای ادامه حیات. شاید فقط یک جمع و جوری و بازسازی می‌خواهد، مثلا چه خوب می‌شود بودجه‌ای برای بازسازی و حیات دوباره این کتاب‌فروشی‌ها، این عناصر فرهنگی تعیین شود.

بعد از آن می‌ماند چند فقره جوان کاردرست و کتاب‌دوست که بیایند و قفسه و کتاب‌ها و تقسیم‌بندی آن‌ها را انجام دهند و روح تازه‌ای به این کتاب‌فروشی و این کتاب‌فروشی‌ها بدمند و چه خوب روزی است آن روز و چه خوب کاری آن کار.


                     

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها