دلتنگیهای غروب و امید به شکست دشمن
مینویسد «غروب جبهه خیلی دلگیر بود. همین که هوا رو به تاریکی میرفت، غمی بر دلم سنگینی میکرد. در آن حال، دوست داشتم تنها باشم؛ تنهای تنها. در واقع غروبها همه برای خود خلوتی داشتند. شاید آن تنهاییها فرصتی برای حساب و کتاب بود. سربازانی بودیم دور از شهر و دیار و خانواده که در بیابانهای پر از توپ و خمپاره زندگی میکردیم. بعضی وقتها حوصله هیچکس و هیچ چیز را نداشتیم. حتی از پس یک سنگر پنج، شش متری هم برنمیآمدیم و در تقسیم کار به مشکل برمیخوردیم.» بعد اضافه میکند «وقتی جبهه پدافندی میشد، کسالت از روی سر و کولمان بالا میرفت. یک روز و دو روز هم نبود. بعضی از سربازها با این شرایط کنار آمده و برای دو سال خدمت هر نوع سختی را به جان خریده بودند. آنها حتی روحیه مذهبی پیدا کرده بودند و با حالوهوای جبهه و حشر و نشر با نیروهای مردمی، که بر اساس اعتقاداتشان میجنگیدند، به سمت دعا و نماز کشیده شده بودند.»
البته «بعضیها تحمل نداشتند. جنگ و خونریزی و مرگ روحیهشان را تضعیف میکرد. غیبت و نَهست داشتند و فراری میشدند. بعضیها خودشان را زده بودند به بیخیالی و الکی خوشی! آواز میخواندند و صفا میکردند. بعضیها به قیافهشان میرسیدند. عشق سبیل بودند و سبیل چرب میکردند و هفتهای نیم سانت سبیلشان آویزانتر میشد.» اما این همه ماجرا نبود و «یک وجه مشترک هم داشتیم. وقتی در آن دلمشغولیهای کلافهکننده خودمان را تنها میدیدیم، همین که دل به خدا میدادیم، سبکبال و امیدوار میشدیم؛ امید به زندگی، به پایان جنگ، به شکست دشمن، به آینده...»
بعد زمان حمله به دشمن اشغالگر در جبهه طراح (روستایی در 10 کیلومتری جنوب غربی حمیدیه) فرارسید. «بالاخره بعد از مدتها انتظار، مستقیم وارد عملیات میشدیم. خواب به چشمانمان نمیآمد. اسم عملیات که بر سر زبانها افتاد، تنبلی روحی و جسمی از وجودمان پر کشید. انگار مغزمان از همه افکاری که داشتیم خالی شد. به فکر درگیر شدن با دشمن و بازپسگیری خاکمان بودیم... حالتی از بیم و امید دلم را زیرورو میکرد. با دشمن وحشی و متجاوزی روبهرو بودیم که نشان داده بود به صغیر و کبیر رحم نمیکند. نمیدانستیم در نبرد مستقیم با دشمن چه شرایطی پیش میآید. اما میدیدم برای غلبه بر دشمن انگیزه زیادی در سربازان وجود دارد.»
عملیات در ماه رمضان
شمشیرگرزاده مینویسد «نزدیک اذان صبح بود. نان و پنیر مختصری خوردم و نیت روزه کردم. بیست و پنجمین روز از ماه مبارک رمضان بود. درست در زمان اعلامشده توپخانهها آتش تهیه را شروع کردند. هوا تاریک و ظلمانی بود. عملیاتی که انتظارش را میکشیدیم شروع شد. شلیک توپهای سنگین دلم را میلرزاند. زیر لب دعا میکردم و ذکر خدا میگفتم. کاتیوشا هم وارد معرکه شد. چند گلوله خمپاره که شلیک کردیم آتش به اختیار دادند. دیدهبان نقطهها را میداد و ما خمپاره پشت خمپاره روانه میکردیم. از بس شلیک کردیم، لوله خمپارهانداز داغ شد.» حملات درست و موثر بودند و دشمن مجبور به عقبنشینی شد. «خمپارهها و تیر مستقیم تانکها فرصت را از دشمن گرفتند. با آتش اولیهای که ریختیم خاکریز اول دشمن را به شدت زدیم. چنان وحشتی در جبهه دشمن افتاد که در همان ساعات اولیه عملیات بیسیمها از فرار دشمن خبر دادند.»
راوی میافزاید «تاریکی شب و شدت آتش و هوشیاری نیروها، دشمن را غافلگیر کرد. نیروها با عبور از معابر به خاکریز دشمن رسیدند. عبور از یک معبر کافی بود تا بچهها از چپ و راست معبر در خاکریز دشمن پراکنده شوند و دشمن با سردرگمی نیروهای ما را بین نیروهای خود ببیند. صدای تیربارهای دشمن از فاصله دور شنیده میشود. انگار با تیربار تانکهایشان شلیک میکردند. هرگز تصور نمیکردم خاکریز دشمن به این سرعت سقوط کند. اما این اتفاق افتاد. باید بُرد خمپارهها را اضافه میکردیم تا عقبه دشمن در حال فرار را زیر آتش میگرفتیم.» سپس نوبت به پیشروی خمپارهاندازها رسید. «سر از پا نمیشناختم. شور و حال عجیبی داشتم. نفوذ به خاکریز دشمن و آزادسازی روستاهای سوسنگرد انگیزه زیادی به من میداد.»
ما با آنها تفاوت داشتیم
این رزمنده اهل قلم ما مینویسد: «بین خاکریز اول و دوم عراقیها، گوشهای از خط، تانک سالمی از دشمن رها شده بود. ابهت تانک ما را به سمت خودش کشید. بزرگتر از یک تانک معمولی به نظر میرسید. تانک را که دور زدیم، به فاصله کمی از تانک، به دستهای از سربازان دشمن برخوردیم؛ ده دوازده سرباز عراقی که بیشترشان ورزیده و هیکلی بودند. با دیدن آنها جا خوردیم و در چشمبرهمزدنی پشت تپهای کنار تانک شیرجه زدیم. دل توی دلمان نبود. با ترس و لرز دو نفری اسلحه کشیدیم. اما چشم آنها که به ما افتاد سریع زیرپوشهای سفید را از تنشان درآوردند و بالای سرشان تکان دادند و دخیل الاسلام! دخیل الاخمینی! گفتند. با دیدن این اوضاع به خودمان مسلط شدیم. عراقی به طرفمان آمدند. هیچ یک اسلحه نداشتند. از ترس همه هیکل و بدنشان میلرزید. از دیدن آن همه ترس و وحشت تعجب کردم و گفتم لاتخوف... نترسید.»
راوی ادامه میدهد که «دلم به حالشان سوخت. به آنها اطمینان دادم کاری به کارشان نداریم. اما از ته دل ناراحت بودم. با اسیران ما چه رفتاری میشد و ما باید چه رفتاری با آنها میکردیم! یکیشان به من نزدیک شد و ساعت مچیاش را درآورد و به طرف من دراز کرد. گفتم لا! لا! و ساعتش را دوباره روی دستش بستم. اسیر دیگری که همسن آقام نشان میداد کیف پولش را جلویم باز کرد و به من پول تعارف کرد. یک آن، داخل کیفش تکهپارچه سبزی دیدم و عکس زن و بچههایش را. دلم بیشتر به رحم آمد. شاید پارچه سبزش نشان شیعه بودنش بود. اما شیعه و سنی آنها برایمان فرقی نمیکرد. ما آزاری برایشان نداشتیم.»
نظر شما