سراینده مجموعه «رکاب زدن با دوچرخه در پاییز» میگوید: من از شعرهای این کتاب قضاوت و برداشت خودم را نوشتهام؛ خواننده احتمالی هم حق دارد سهم خودش را با تعبیر و تفسیر از شعرهای کتاب داشته باشد.
وی که در چندین دهه فعالیت هنری و ادبی خود دوازده کتاب همچون «اودیسه کاغذ»، «رویاهای مرجانی»، «نامی به من ببخش» و... را خلق کرده است، در سال جاری کتاب «رکاب زدن با دوچرخه در پاییز» را بههمت نشر سیب سرخ منتشر کرد. به همین بهانه با این شاعر گفتوگویی ترتیب دادهایم که خواندن آن خالی از لطف نیست.
گفتوگو را از مسئله مخاطب شروع میکنیم ؛ در نظر شما، ارتباط شعر با مخاطب چه معنایی دارد؟
در مقدمه کتاب «نامی به من ببخش!» نوشتهام: شعر تا پیش از انتشار حدیث نفس و پس از آن نامه سرگشاده؛ یعنی اول «متن» را من به خودم مخابره میکنم روی کاغذ مخصوص؛ تا سالها بعد به صرافت بیفتم که آن را به شکل نامه سرگشاده منتشر کنم یا نه؟ و باز در کتاب «صرف عشق و نحو مرگ» شاید این شعر کمی به پاسخ پرسش شما نزدیک باشد: «من خود را میسرایم/ مردم تو را به یاد آرند!»
پس برای شما هر شعر قانون خودش را میطلبد. گاهی حدیث نفس است و گاهی ادای دین به آن «تو» آشکار و پنهان اشعارتان و گاهی هم میتواند حکایت دیگری داشته باشد؟
اما از شما چه پنهان که همه هنرمندان به هر حال با گوشه چشمی به خواننده (مخاطب؟) اثر خود را برای ارتباط و قضاوت مثبت او منتشر میکنند. همه ما به روحیه گلهمند؛ پرخاشگر و نومید صادق هدایت اشراف داریم که چگونه قهرمان «بوف کور» ادعا میکند برای سایه خودش که روی دیوار افتاده مینویسند و نه هیچ کس دیگر! اما همو همان نوول بوف کور را با هر مصیبتی در پنجاه، شصت نسخه از جیب مبارک در هندوستان چاپ و به دوستان خود هدیه میدهد به امیدی که آن «حدیث نفس» مقبول طبع مردم صاحب هنر شود!
اما با این حال وقتی متن خلق شد؛ اما بهتر است برگردیم به رابطه شعر و خوانندهی شعر در آخرین -دوازدهمین- کتاب (الف. روز) یعنی «رکاب زدن با دوچرخه در پاییز» شعر ۶ /صفحه ۱۸ اینگونه شروع میشود: «هر نوشته دست کم/ یک مخاطب دارد/ حتی اگر به دست او نرسد/ ...» در ادامهی این شعر متوجه میشویم که معشوقه «امیلی دیکنسون» پیش از غرق شدن کشتیشان پیامی برای او در بطری به دریا میاندازد (آن پیام همان شعر نیست؟) که از قضا پس از صد سال به دست راوی میافتد، راوی آن را روزنامهای میکند بدان امید که امیلی دیکنسون اهل مطالعه باشد! و آگهی را ببیند. حال آن که صد سال از ماجرای پیام گذشته است راوی؛ این «پیام» را به توصیهی دوست مؤنث خود؛ در همان بطری گذاشته به دریای «پیامآور» میاندازد: پیامی که دست به دست میشود.
به عبارتی مخاطب (الف. روز) در بیشتر شعرها من تاریخی خودش است. دیگران گوش ایستادهاند!
باز اولین شعر کتاب به این شکل: «به عنوان پیش درآمد کتاب اینگونه شروع میشود: «آنکه شعر میشنید/ گفت میخواهم ببینم!/ شاعر گفت ببین!/ و نوشته را گرفت روی شعلهی کبریت/ شکل پیدا شد/ فراز و نشیب؛ جای کاغذ ریخت/ اسب سر-سم زد؛ سکندری خورد/ سوار عاشق که میرفت واژگون شود/ آخی گفت!/ آنکه شعر میشنید آمد کمک کرد/ تنگ تسمه را کشید؛ محکم بست/ بعد؛ هر سه با هم /از یک گذرگاه سخت و دو رودخانهی یاغی/ ردی از عبور نهادند./ لکه زردی از آفتاب/روی قله بیشتر شد/ گمانم همو که شعر میشنید/ گفت: رسیدیم!»
شاعر اینجا دست مدعی و خواهان شعر را گرفته به صحنهی اتفاق شعر میبرد به همین سادگی! در پرسش شما «مخاطب» با «خواننده» متن انگار یکی انگاشته شده حال آنکه هر خوانندهای، مخاطب و هر مخاطبی لزوماً خواننده شعر نیست؛ ولی این دیگر به تعبیر خواننده مربوط میشود که خود را مخاطب بپندارد یا نه؟
موافقم. الزاما هر خوانندهای مخاطب نیست، عباس معروفی برای چنین مواقعی از اصطلاح «طرف نقل استفاده کرده است.» هدایت برای سایهاش مینوشت، حافظ برای شاخه نباتاش و یا تمام شاعران مدیحهسرا برای ممدوح خود شعرهایشان را سرودهاند. با این حال بعد اثرشان را نگه داشتند و منتشر کردهاند. برای مخاطب! شاید از دهها و صدها کسانی که با آن اثر روبهرو میشود حال میخواهد خواننده باشد و یا بیننده و شنونده. یکی خودش را مخاطب فرض کند. از این بابت سوال قبل را پرسیدم که در مقدمه کتاب «رکاب زدن با دوچرخه در پاییز» از یک طرف مخاطب را نفی میکنید آنجا که گفتهاید: «این متنها را شما شعر بنامید یا نه؛ از دید خودم باری الی احسن الحال است...» و در همان مقدمه مخاطب را با باور به تفسیر و تأویل و ... در امر هنری شراکت میدهید این مسئله متناقض نیست؟
نه! من از شعرهای این کتاب قضاوت و برداشت خودم را نوشتهام؛ خواننده احتمالی هم حق دارد سهم خودش را با تعبیر و تفسیر از شعرهای کتاب داشته باشد. اگر خوب یادم مانده باشد بنا به طرح زبانشناسی؛ نویسنده (شاعر) > اثر (پیام)> گیرنده (خواننده) سه ضلع (ساق) یک پیام زیباشناسی هنری هستند که طبعاً اینجا پیام دارای زمینه تاریخی و رمزگان تماس است. ردپای اسطورههای مختلف را میتوان در شعر شما دید. کارکرد اسطوره در شعر برای شما چگونه است؟
رویکرد من به اسطوره؛ از افسانه -که نجف دریابندری در ترجمهی کتاب «اسطورهی دولت» از ارنست کاسیرر؛ ترجیح داده آن را «افسانهی دولت» ترجمه کند - و روایتهایی که در کودکی با گوش جان شنیده و بعدها در کتابها و متون ادبی فارسی پی گرفتهام نشأت میگیرد کارکرد اسطوره یا افسانه یک کارکرد موضوعی و صرفا برای بیان و به رخ کشیدن آن نبوده و نیست. حتی حالت ارجاعی هم ندارند. من آنها را جزء ساخت و بافت شعر خود کردهام.
اسطورهها نیز مثل هر پشتوانهی فرهنگی دیگر بخشی از ذهنیت مرا به خود مشغول داشته و تلمیح شاید یک بخش کوچک آن باشد. به باور من اسطورههای مثبت و منفی به شکل کمرنگ یا حتی پررنگ هنوز میان ما زندگی میکنند بگذارید همینجا نظرم را بیپردهپوشی بگویم: بدبخت ملتی که گریزان از خردورزی؛ دلخوش به اسطورههای دور و درازش؛ هنر ملی خود را «مالیخولیای شعر» میپندارد.
حال آنکه بزرگترین شاعر اسطوره و حماسهی ما حکیم توس در کتاب ارجمندش شاهنامه یک صد و نوزده بار با خرد و خردمندی بیت خود را میآغازد: «خرد همچو آب است و دانش زمین/ بدان! کان جدا؛ وان جدا نیست زین»
«خردمندی و شرم نزدیک توست/ جهان ایمن از رای باریک توست.»
و بیش از هزار بار از خرد و خردمندی به نیکی و ستایش یاد میکند و اساسا شاهنامه با ستایش خدا و خرد آغاز میشود: «خرد اگر سخن «برگزیند» همی/ همان را گزیند که «بیند» همی»
یک نکته از دید من در شعرهای مجموعه آخر شما به چشم میآید و آن گمشدگی مکان است برعکس مجموعه قبلی «نامی به من ببخش!» که مکانهای مختلف آدرسدهی میشوند و شاعر بیرون از خانه است؛ اما در مجموعه «رکاب زدن با دوچرخه در پاییز» گویی با شاعری در اتاق روبرو هستیم که از دل کتاب و متنها شعرهایش را سروده است. اساطیر، اشخاص تاریخی و ... بهوفور دیده میشوند؛ اما جغرافیایی شاعر به ندرت ... این مسئله ناخودآگاه بوده یا تعمدی در این رویکرد داشتهاید؟
تیزبینی شما برایم جالب و موجب امتنان است؛ اگر همچو حکمی در یکی اینگونه و در دیگری آنگونه مصداق داشته باشد کاملا غیرعمدی بوده است. گرچه من همیشه ادعا کردهام که کتابهای (الف. روز) پس از چاپ، هر کدام شخصیت متمایز و حتی جغرافیایی عاطفی خاص خود را دارد و این شاید به برداشت شما نزدیک هم باشد.
روح نگاه مردّد به جهان را در دو مجموعهی آخر شما میشود احساس کرد. آیا در کتاب «رکاب زدن با دوچرخه در پاییز» این تردید کمتر شده و به سمت و صدور احکام رفته است؟ برای مثال مخاطب در کتاب «نامی به من ببخش!» برای بسیاری از قطعهها با جمله پرسشی روبهروست یا کلماتی همچون انگار، کدام، یا و بار تردید را تداعی میکنند اما در مجموعه رکاب زدن با دوچرخه در پاییز هم جملات پرسشی کمتر شده که در عین حال گزارشها را بیشتر میبینیم در این باره توضیح بفرمایید؟
راستش من با آنکه انسان را حیوانی متمدن شده میپندارم و باور دارم که این موجود در بافت و زنجیره تمدن خود - آفریده؛ حکیم و سخندان و عاشقپیشه و هنرمند و شهرساز و غیره است؛ ولی گاه آن غریزه تفوقطلبی و بیشترخواهی و نرینهگرایی؛ مثل خورنگ زیر آتش با برافراشتن بیرق وطنپرستی و ایجاد دین و مذهبها منجر به کینهورزی و سرانجام جنگ میشود با این توصیف برداشت و کوشش من در جهت خوشبینی و امیدواری و ستایش زندگی بهتر؛ خاصه از نوع فرهنگ متعالی و متمدنتر بوده است. منتها ممکن است این اراده من جای، جای بعضی شعرها به منش شعری منجر نشده باشد و گاه به قول شما به سوی گزارهها و فتاوی و صدور احکام رفته باشد.
گرچه: «جانوری به نام شعر؛ اصلاً/ در هیچ کجای جهان نیست/ مگر هوس/ که از روی شعلهی آوازش/ میفهمیم از کدام تالاب مهتابی/ شلپ شلپکنان طلوع میکند از میان تاریکی/ با ردی از گوگرد به دفترها./ شعر شاید نظریهای تخیلی/ درباره هستی است./ بنای خانهای از نی/ به دست کودکی بر آب./ راهی به بیرون ای کاش پیدا کنم روزی!» (صفحه ۷۹ کتاب «رکاب زدن با دوچرخه در پاییز») که به گمان الف روز اینها تصاویری درباره یک ناشناخته است به نام شعر تا صدور احکام!
شاعران معاصر نسلهای قبل بهوضوح از رسالت شاعری صحبت میکردند. گرایشهای سیاسی متفاوتی داشتند و ... این درحالی است که در شاعران نسل حاضر کمتر این مورد به چشم میآید. از دید شما مسئله چگونه است؟ (شاعران نسل حاضر به سمت بلوغ هنری رفتند یا دیگر مسئولیت اجتماعی برای خود قائل نیستند و یا هیچ کدام؟ ... شاعر امروز به کل از مسئله پرت است؟ و البته بدیهی است وقتی از وضعیت کلی شاعران صحبت به میان میآید منظور روح کلی و وضعیت فراگیر است و همیشه کسانی هستند که در قاعده حکم نگنجند.)
پرسشهای مناقشهبرانگیز و زیرکانهی شما مرا بیشتر با خودم روبرو میکند تا قضاوت درخصوص دیگران؛ اما «حقیقت» هر چه که باشد، «واقعیت» این است که گذشته از هنرمند - Artist - بودن من و شما؛ در جوی ملتهب نمیتوانیم یک گوشه عزلت نشسته؛ با خود ای دل؛ ای دل بکنیم. این چرخ روزگار که نه دین دارد نه آیین دارد و سر کین هم دارد، حتی باباطاهر عریان را هم به اعتراض وامیدارد: اگر دستم رسد بر چرخ گردون / از «او» پرسم که این چین است و آن چون/ یکی را دادهای صد ناز و نعمت/ یکی را قرص جو آلوده در خون!
و همانطور که میدانیم سرآمد همهی کلاسیکها در انبوه اعتراضها و شیوههای آن نیایمان حافظ است و بس! نسل حاضر هم که لابد به موضوع معاصریت خود بیشتر از نسل ما اشراف دارند؛ حساسیت آن را اما ندارند. بررسی روانشناسی و جامعهشناسی این موضوع تخصص ویژه میطلبد که کار من نیست.
من با «ژان پل سارتر» موافقم که «حرف من این است که نویسنده هنگامی ملتزم است که میکوشد تا از درگیری و التزام؛ روشنترین و کاملترین آگاهی را حاصل کند. یعنی هنگامی که هم برای خود و هم برای دیگران التزام را از مرحله خود به خودی بیواسطه؛ به مرحله تفکر انعکاسی برساند.» (صفحه ۱۱۵ «ادبیات چیست» ژان پل سارتر، ترجمه ابوالحسن نجفی و مصطفی رحیمی)
کثرت و تعداد آثار منتشر شده در زمینه شعر بسیار بالاست با وجود این، تیراژ کتابهای شعر به کمترین نسخه دوران چاپ خودش رسیده است. نظرتان درباره این تناقض چیست؟
شعر گفتن - و نه شاعر بودن - پرچین کوتاهی است که هر کس با اندک دانش ادبی میتواند شلنگ انداز بپرد آن سو. چه وزن و قافیه دارش؛ چه سپید و منثورش. آنچه شگردهای پست مدرن بوده، مثل شگردهای بدیع و بلاغت به شیوهای که در کتابهای نقد ادبی و غیره هست به علاوهی مقداری نوستالژی آبکی میتواند دستمایهی ذهن وسوسه گر جوانان و پیران برومند این آب و خاک شود تا شعر را به گند بکشانند. این آسیب از درون. آسیب بیرونی هم: انواع سرگرمیها و گردش و سفرها؛ و رقیب جدیاش گوشی تلفن همراه و کلیه امکانات سرگرمی و ... که مثل خربزه و عسل که هر دو جدا از هم؛ بد که نیست خوشمزه هم هست؛ ولی با هم سبب دلدرد میشود؛ است! این معضل که شما اشاره فرمودید زاویههای دیگری هم دارد که به عقل من نمیرسد.
نظر شما