دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷ - ۱۳:۳۴
ديگر توان نوشتن ندارم

دوریس لسینگ، مسن‌ترین برنده نوبل ادبیات هفته گذشته در گفت‌و‌گو با نشریه تایم، از آخرین رمان زندگی خود «آلفرد و امیلی»،‌ زندگی پدر و مادرش و جنگ زیمباوه سخن گفت. او از برگزارکنندگان نوبل هم انتقاد كرد در همين حال از تاثیر جنگ بر زندگی خود به نكته هايي اشاره كرد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، در گفت‌و‌گوی دوریس لسینگ با مجله تايم كه در ۲۱ تير ۱۳۸۷ منتشر شده، آمده است: دوريس لسينگ برنده‌‍‌ جايزه‌‍‌ نوبل ادبيات، حت‍ی در ۸۸ سالگی‌اش از پذيرش نقش زمامدار ادبی بريتانيا سر باز مي‌زند. او می‌گويد: «سن‌تان كه بالاتر می‌رود، باهوش‌تر نمی‌شويد؛ زودرنج می‌شويد». 

آخرين كتاب او «آلفرد و اميل‍ی»، بازگو كننده‌ دوران كودكی او در مزرعه‌ای در جنوب رودز است. اين كتاب همچنين تاثير عميق جنگ جهانی اول را بر پدرش كه سرباز و مجروح جنگ بود و مادرش، پرستاری كه عشق حقيقی‌اش در كانال انگليس غرق شد، به تصوير می‌كشد.

 گفت و گوی "ويليام لی آدامز" خبرنگار تايم و لسينگ پس از چاپ آخرين كتابش در انگليس انجام شده است.

وقتی خبرنگاران به شما اطلاع دادند كه برنده‌ جايزه‌ نوبل شده‌ايد اولين چيزی كه گفتيد اين بود: «آه، مسيح». هيجان‌زده شده بوديد؟
نه، اصلا. شايد گفتنش بدجنس‍ی به نظر بيايد اما سوئد چيز ديگري ندارد. هيچ سنت ادبي مهمی وجود ندارد، به همين دليل حداكثر استفاده را از نوبل می‌كنند.

كميته‌ نوبل از شما به عنوان «حماسه‌پرداز تجربه‌ زنانه» ياد كرد. آيا با اين توصيف موافقيد؟
خب، بالاخره بايد يك چيزی می‌گفتند.

اما، آيا شما با آن موافقيد؟
نه. من فقط يك نفر را می‌بينم كه آنجا نشسته و با خودش می‌گويد «راجع به اين يكی چه بگوييم؟ خوشش نمی‌آيد بگوييم فمينيست، پس چه بگوييم؟» و اين طوری آن عبارت را می‌سازند.

آيا «آلفرد و اميلی» آخرين كتاب شماست؟
بله. ديگر برای نوشتن توان ندارم. قبلا آن‌قدر انرژی داشتم كه نمی‌دانستم چه‌كارش كنم، اما الان ديگر نمي‌توانم. وقتی جوان هستيد فكر می‌كنيد قرار است به سوی درياچه‌ دلپذير سكون و آرامش سفر كنيد. خيال باطلی ا‌ست.

در كتاب گفته‌ايد كه جنگ جهانی اول بر كودكی شما سايه انداخته بود. چه طور؟
راستش حالا می‌فهمم كه جنگ جهانی اول تا چه حد پدر و مادرم را فرسود. پدرم هميشه خشمگين و عصبی بود. او ديابت شديد گرفت و به كلی به بيماری هاي مختلف ديگر هم مبتلا شد. بر خلاف طبيعتش نا‌توان و منفعل شده بود. زمان خيلی زيادی گذشت تا فهميدم كه هرگز او را به‌درستی نشناخته‌ام.

و مادرتان؟
زمان خيلی بيشتری لازم بود تا بفهمم كه مادرم نيز شديدا صدمه ديده. او هرگز به شرايط عادت نكرد. همه‌ توانش را صرف من و برادرم كرد، كه اين موضوع هم برای ما خيلی بد بود و هم برای خودش.

آيا طبيعتش اين‌طور بود؟
نه. وقتی فهميد در مزرعه [در رودز] گير كرده افسرده شد. تبديل شد به زنی كه به حال خودش افسوس می‌خورد و [تنها] به اميد فرزندانش زندگی می‌كرد. مادران تمام دوستان من زنان ترسناكی بودند. آنها در زندگی هيچ‌چيز نداشتند به جز شوهر - ‌كه نقش خاصی نداشت و فقط كسی بود كه بايد از او مراقبت می‌كردند.

شما گفته‌ايد كه در كودكی از مادرتان متنفر بوديد. آيا اين احساس بعد‌ها كم‌رنگ شد؟
نه، نشد. رابطه‌ خوبی نداشتيم و من هيچ زمانی را به خاطر نمی‌آورم كه با او مشغول دعوا نباشم. با گذشت زمان از او فراری شدم، اما خب، او هم هميشه دنبالم بود.

فكر می‌كنيد دوستتان داشت؟
من فكر می‌كنم مادرم احساسات مادرانه نداشت. او نبايد بچه‌دار می‌شد. هيچ وقت به اين موضوع فكر كرده‌ايد كه در آن زمان زنانی وجود داشتند كه هيچ بهره‌ای از غريزه مادری نبرده بودنند، اما گاهی تا ده فرزند هم به دنيا می‌آوردند، تنها چون آن زمان‌ها زن‌ها كار ديگری نداشتند؟ چه كابوسی.

شما سه فرزند به دنيا آورده‌ايد؟
بله.

چرا آنها را خواستيد؟ 
من دارم درباره‌ جنگ جهانی دوم صحبت می‌كنم وقتی كه همه‌ دخترها می‌گفتند «اوه! من يه بچه‌ ديگه به اين دنيای مخوف اضافه نمی‌كنم»، اما بعد فورا بچه‌دار می‌شدند. حالا دخترها می‌گويند «من هيچ بچه‌ای به اين دنيای مزخرف نمی‌آورم» كه معني اش اين است كه هفته‌ آينده باردار می‌شوند. من به هيچ عنوان فكر نمی‌كنم كه سرنوشت ما آن‌طور كه ما می‌خواهيم اداره می‌شود.

آيا نگران اين نبوديد كه شما هم زنی شويد كه به اميد فرزندانش زندگی می‌كند؟
نه، حتی احتمالش هم وجود نداشت. وقتی سعی می‌كنيد بنويسد انرژی زيادی اضافه نمی‌آوريد تا بيش از حد خود را درگير بچه‌هايتان كنيد.

شما يكی از فرزندانتان را از دست داده‌ايد. او چگونه از دنيا رفت؟
او‌ [در آفريقا] كشاورز قهوه بود. آنجا خشكسالی شديدی شد و او مردی بود كه خيلی به درخت‌ها، رودخانه‌ها، حيوانات و پرندگان اهميت می‌داد. خشكسالی، رود‌خانه‌ها را خشك كرد و درخت‌ها را از بين برد. او شديدا از اين خشكسالی آسيب ديد و دچار حمله‌ قلبی شد. مطمئنم كه اگر كمی بيشتر مقاومت می‌كرد الان زنده بود. باران‌ روز بعد از مرگ او شروع شد.

شما به خاطر صحبت‌هايتان بر ضد آپارتايد (تبعیض نژادی علیه سیاه‌پوستان) و قوانين سفيد‌پوست‌ها، به مدت ۳۰ سال نمی‌توانستيد به آفريقای جنوبی و رودز وارد شويد. نظر شما درباره‌ رابرت موگابه چيست؟
او يك هيولای كوچک وحشتناک است. "مبكی" از آفريقای جنوبی از او حمايت می‌كند و خيلی از رهبران سياه‌پوست تنها به اينكه او را آدم بدی بدانند، اكتفا كرده‌‌اند. آنها دوست ندارند يكی از خودشان انتقاد كنند. "موگابه" يك لايه ايجاد كرده ‌است؛يك لايه از آدم‌هايی كه مثل خودش فاسد و متقلبند. مساله اين نيست كه اگر از شر موگابه خلاص شويم همه چيز حل می‌شود، چون به اين راحتی نيست.

آيا دوباره به زيمباوه خواهيد رفت؟
نه خدای من هرگز! آنجا ويران شده ‌است. در زمان گذشته كشور كارآمدی بود. مردم مي توانستند هر محصولی بكارند. ما راه‌آهن، اداره‌ پست، جاده و آب مناسب داشتيم. نمی‌شود يك شبه همه چيز را برگرداند.

می‌گويند شما ضد و نقيض صحبت می‌كنيد. آيا با اين حرف موافقيد؟
من دوست دارم آنچه را در ذهن دارم بگويم، و اين لزوما خوب نيست. فكر نمی‌كنم حضورذهن فوق‌العاده‌ای داشته باشم. 


ترجمه: سفانه محقق‌نیشابوری

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط