به گزارش خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)، سورنا فيروزي پژوهشگر فرهنگ و تاريخ ايران گفت: براي اين كه بدانيم چرا بايد از جغرافياي شاهنامه سخن گفت، نخست بايد به اين نكته توجه كرد كه هر هويتي داراي چند معيار است. نخست داشتههاي فرهنگي، دوم دستاوردهاست و سوم مالكيت يك ملت بر يك سرزمين.
وي افزود: پس جغرافيا، جهان شناخت ملتها را نشان ميدهد و نيز چگونگي شناخت آنها از جهان فيزيكي را روشن ميسازد. اين گونه ديدن تاريخ، از يونانياني به جاي مانده است كه به شدت به جغرافيا علاقه داشتند و آن را براي شناخت روانشناسي يك ملت ضروري ميدانستند. براي همين است كه چنين مساله و توجهي را در «استرابون» ميتوانيد بيابيد. البته ايرانيان هم دانش جغرافيايي را ميشناختند اما با مفهوم روانشناسي جغرافيا بيگانه بودند.
نويسنده كتاب «پرتوي از دانش در ايران باستان» خاطرنشان كرد: اين نكته را هم بايد در نظر داشت كه ما در عصري زندگي ميكنيم كه افراد چند علمي، يا «بحرالعلوم»، وجود ندارند. يعني افرادي كه از همه علوم آگاهي داشته باشند. اما در علم تاريخ، در ميان غربيها كساني هستند كه نه تنها تاريخ كشور خود را ميشناسند، بلكه با تاريخ ملتهاي ديگر هم آشنايي دارند.
ما در ايران به چنين كساني برنميخوريم. اين باعث ميشود كه نوع نگاه ما به متون كلاسيك با نوع نگاه غربيها تفاوت داشته باشد. غربيها ميدانند كه چگونه با متون كلاسيك برخورد كنند و مرز واقعيت و تاريخ را بشناسند.
وي افزود: سه اصطلاح وجود دارد كه بسيار با مفهوم آن بازي ميشود. يكي افسانه است، ديگري تاريخ و سپس اسطوره يا ميتولوژي. به چيزي افسانه ميگويند كه بطلان آن ثابت شده باشد. مثل زمينشناسي از ديدگاه قديم. اسطوره نيز جريانهايي در اسناد مكتوب كلاسيك است كه بنمايه مذهبي دارد و جهان شناخت فكري و فلسفي يك ملت را نشان ميدهد.
همانند داستان خدايان در مصر و چين. غربيها هنگامي كه ميخواهند از اسطورههاي يونان و روم و حتي هندي و چيني حرف بزنند، سخن از خدايان آنها به ميان ميآورند و كاري به پادشاهان و سلسلههاي آنها ندارند. اما هنگامي كه پاي ايران به ميان كشيده ميشود، قضيه بر عكس ميشود. خود ما هم از «يشتها» اسطوره ساختهايم و كاووس و ديگر شاهان و پهلوانان و سلسلههاي پيشدادي و كياني را اسطوره تصور ميكنيم.
فيروزي يادآور شد: در غرب چنين نيست. براي مثال «شليمان» آلماني نخستين كسي بود كه مطالعه درباره «ايلياد» را اغاز كرد و توانست بدون آن كه سندي در دست داشته باشد و تنها با تكيه به متن «ايلياد»، تراواي تاريخي را كشف كند. در مصر نيز چنين اتفاقي افتاد و آنقدر كندوكاو و حفاريهاي تاريخي انجام دادند تا مقابر فراعنه را پيدا كردند، باز بدون آن كه سندي در اختيار داشته باشند. بدين گونه بود كه قدمت تاريخي مصر را بازشناختند. همه اينها نشان ميدهد كه چرا بايد جغرافياي شاهنامه را شناخت و بررسي كرد.
نويسنده كتاب «زادسال سپيتمان» گفت: شاهنامه متن متاخري است و منابع آن هم بسيار متاخرند. پس طبيعي است كه لابهلاي داستانهاي آن، شاخ و برگهايي وجود داشته باشد. پس شگفت نيست كه وقتي جغرافياي روزگار كيومرث را در شاهنامه بررسي ميكنيد، آن را با يافتههاي انسانشناسي و ژنتيك، قابل تطبيق ببينيد.
در شاهنامه آمده كه كيومرث، كه او را «گلشاه» ميناميدند، در جايي فرمانروايي ميكرد كه ميتوانيم آن را ميان دماوند و بلخ در نظر بگيريم. طي اين فرمانروايي پسرش سيامك توسط ديو كشته ميشود و هوشنگ به خونخواهي او برميخيزد. اسناد ميگويند كه جنگ هوشنگ با ديوها در حوالي بلخ روي داده است.
يافتههاي باستانشناسي نشان ميدهد كه اين مناطق در حدود ده هزار سال پيش مسكوني بوده است. در داستان تهمورث هم ميخوانيم كه او سياهاني را تبعيد ميكند. اين سياهان همان «دراويدين» هاي شبه قارهاند. اين نميتواند افسانه و خيالپردازي باشد. اما باستانشناس ايراني، چنين سندي را ناديده ميگيرد.
وي افزود: بحث «هاماوران» و رفتن كيكاووس به آنجا هم موضوعي است كه ديدگاههاي گوناگوني درباره آن گفته شده است. هر كسي از استادان و پژوهندگان هم درباره آن و اين كه هاماوران شاهنامه كجا ميتواند باشد، نظري ميدهد. يكي ميگويد هاماوران يونان است، ديگري آن را در هند ميداند، گروهي آفريقا و شماري يمن را همان هاماوران تلقي ميكنند.
همه اينها نشان ميدهد كه استادان ما چطور به خود اجازه ميدهند كه در توضيح متنهاي كلاسيك، دخالتهاي بيمورد كنند. هيچ جاي دنيا چنين برخوردي با متن كلاسيك نميشود. در حالي كه نيازي به اين حدس و گمانها نيست و شاهنامه به روشني ميگويد كه هاماوران كجاست.
اين پژوهشگر يادآور شد: شاهنامه هنگامي كه به هاماوران ميرسد، ميگويد كه كيكاووس لشكركشياش را از دريا آغاز كرد، سمت چپ او مصر بود و سمت راست بربرستان (يا همان سودان كنوني)، روبهرو هم هاماوران است. پس جايي كه شاهنامه نشان ميدهد سرزمين يمن است. اين خود گواه آن است كه ايرانيان پيش از هخامنشيان، يمن را ميشناختهاند.
تنها با اين توضيح است كه جهانشناسي داريوش را ميتوانيم بفهميم و بدانيم كه شناخت جغرافيايي او از كجا ريشه گرفته است و او از كجا ميدانست كه بايد از رود سند كشتي بفرستد و به سرزمين مصر نزديك بشود. كمبوجيه هم ميدانست كه از كجا بايد راهي مصر بشود. ريشه شناخت آنها در جغرافيايي است كه امروز در شاهنامه ميبينيم.
وي افزود: در داستان اسارت كيكاووس در يمن نيز بخش غربي ايران توضيح داده ميشود. اين بخش نزديك بابل تا تيسفون امروز بوده است. در زمان كيخسرو هم از «بهمن دژ» در كنار درياي «چيچست» ياد ميشود. شاهنامه ميگويد كه ديوان در اين دژ به سر ميبردهاند. «بندهش» توضيح ميدهد كه اين دژ بتكدهاي بوده است و بعدها كيخسرو با چيرگي بر ديوها، در آنجا نيايشگاهي برپا ميكند.
اكنون اين سوال پيش ميآيد كه آيا بوميان آنجا غير ايراني بودهاند؟ نام اين دژ، خود دليل بر آن است كه بوميان ساكن «بهمن دژ» بيگانه نبودهاند و طايفهاي از ايرانيان به حساب ميآمده اند. در دوران لهراسب هم جغرافياي غرب ايران به وضوح شرح داده ميشود. در روزگار گشتاسب نيز به جغرافيايي اشاره ميكند كه دقيقا سرزمين غربي آناتولي در تركيه امروز است.
همه اينها به ما نشان ميدهد كه جغرافياي شاهنامه نمادين و افسانهاي نيست. پس كاري كه ما ميتوانيم بكنيم آن است كه با ديدي روشن شاهنامه را بنگريم و بررسي كنيم.
سهشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۹ - ۱۳:۲۴
نظرات