شنبه ۸ تیر ۱۳۹۲ - ۱۶:۳۴
خوشم نمی‌آید حرف بزنم

صحبت با بعضی‌ها خیلی سخت است.مژگان بابامرندی یکی از همان‌هاست. این، البته همه دشواری نیست. وقتی حاضر به گفت‌وگو می‌شود گاهی میان حرف‌ها و سر بزنگاه‌ها سکوتی سرد و ساکن حکفرما می‌شود._

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) یعقوب حیدری: صحبت با بعضی‌ها خیلی سخت است. مژگان بابامرندی یکی از همان‌هاست. این، البته همه دشواری نیست. وقتی حاضر به گفت‌وگو می‌شود گاهی میان حرف‌ها و سر بزنگاه‌ها سکوتی سرد و ساکن حکفرما می‌شود. 

ابتدا، شناسنامه‌تان را از صفحه اول ورق بزنید.
محل تولدم تهران است. پدرم به خاطر این که بچه آرامی بشوم، قبل از اینکه مدرسه بروم با کمکِ پسر عمویم به من خواندن و نوشتن یاد داد. بعد که خواندن و نوشتن آموختم، آرام شدم. می‌خواندم و نخستین نشریاتی را که پیگیر خواندم، کیهان بچه‌ها بود.

لطفاً آهسته‌تر ورق بزنید.
پدرم مغازه‌دار بود. منتها در مغازه‌اش کنار وسایلی که می‌فروخت، روزنامه هم بود. به همین خاطر انواع روزنامه همیشه در دسترسِ من بود. یک گوشه می‌نشستم و مجلاتِ مختلف را ورق می‌زدم. از مجلات خردسالان تا بزرگسالان، همه را می‌خواندم. مادرم مدّتی بیمار بود. پدرم مجبور بود تمام وظایفِ مادرم را هم به عهده بگیرد. من هر موقع نیمه شب از خواب بیدار می‌شدم می‌دیدم که پدرم دارد حافظ می‌خواند؛ در حالی که داشت غذای فردا را می‌پخت که ما به مدرسه ببریم یا لباس‌مان را می‌دوخت. انواع کتاب‌ها را هم برایم می‌خرید و دریغ نداشت و پدر سخت‌گیری بود. اما خُب، من هر روز به سمتِ خواندن و نوشتنِ بیشتر تشویق می‌شدم. رشته‌ام با اصرارِ پدرم اقتصادِ اجتماعی بود. چون فکر می‌کرد حتماً باید حقوق بخوانم. عاشق حقوق و وکالت بود. در دانشگاه، من دو رشته ادبیات فارسیِ دانشگاه آزاد و نمایش دانشگاهِ سراسری را با هم خواندم؛ هرچند غیرقانونی بود و بدون اطلاع مسئولان این کار را کردم. فوقِ لیسانسِ من هم ادبیاتِ نمایشی است. دکترایم را در رشته فلسفه گرفته‌ام ولی هنوز دفاع نکرده‌ام. پایان‌نامه‌ام هم «بررسیِ عناصرِ فلسفی در ایلیاد و اُدیسه هومر و شاهنامه فردوسی» است.

کمی برگردیم به صفحاتِ اولِ شناسنامه. بچه چندم خانواده‌تان هستید؟
بچه دوم خانواده‌ام. بعد از یک پسر به دنیا آمدم. بعد از من هم یک پسر است. یعنی من دقیقاً بینِ دو پسری بزرگ شدم که با آن‌ها بازی می‌کردم.

پدرتان اهلِ کتاب و مطالعه بودند؟
بله تا اندازه‌ای هم به زبانِ روسی آشنایی داشتند. کتاب خیلی خوب می‌خواند و شعر هم خیلی زیاد مطالعه می‌کرد. بیشتر شعرهای حافظ را حفظ بود. خیام را دوست داشت. مولانا می‌خواند. مطبوعات را زیر و رو می‌کرد و مدام در حالِ خواندن بود. 

با این حساب، از نظر کتابخوانی و مطالعه، قبل از هر کس شما مدیونِ پدرتان هستید؟
همینطور است.

در کدام محله تهران بزرگ شدید؟
محله‌ای که آنجا بزرگ شدم هنوز هم دارم در آن زندگی می‌کنم. به نظرم شاید یکی از قشنگ‌ترین محله‌های تهران است. شاید به قولِ همسرم اگر من کاره‌ای بودم، نارمک را پایتخت ایران می‌کردم. چون خیلی دوستش دارم. در تک‌تکِ میدان‌هایش بازی کرده‌ایم و با برادرهایم از آنجا خاطره دارم. محیط قشنگی است. خیلی سبز است. هفت‌حوض‌اش هم که مدام درحالِ تغییر است؛ هر ده سال یک بار تغییر می‌کند.

مدرسه رفتن را دوست داشتید؟
بله، دوست داشتم. ولی روزهای اول مدرسه حوصله‌ام سر می‌رفت. چون درس را بلد بودم و شلوغ می‌کردم و آموزگار از کلاس اخراجم می‌کرد. بچه‌های دیگر بلد نبودند. معلم ما که آن موقع دانشجو بود به من ‌گفت چرا درس نمی‌خوانی؟ ‌گفتم بلدم. مرا صدا کرد پای تخته. جزوه‌اش را نشانم داد. متوجه شد خواندن و نوشتن را بلدم. دیگر از کلاس بیرونم نکرد و اجازه داد سرِ کلاس کتاب بخوانم.

چه کسی خواندن و نوشتن را به شما یاد داده بود؟
پسر عمویم. 

به علاقه‌تان به ادبیاتِ نمایشی اشاره‌ کردید. چرا ادبیاتِ نمایشی؟
صد بار دیگر هم بمیرم و زنده شوم، باز هم ادبیات نمایشی می‌خوانم؛ تئاتر می‌خوانم. ولی، ‌هیچ‌وقت ادبیاتِ فارسی نمی‌خوانم. چون متأسفانه غیر از ادبیات کلاسیک و چهار واحد ادبیاتِ معاصر هیچ چیز دیگر در دانشگاه‌های ما به عنوانِ ادبیاتِ فارسی تدریس نمی‌شود. 

هنوز دوست یا دوستانتان را به یاد دارید؟
بله. یک پسر بود که 6 تا انگشت داشت و همه به او می‌گفتند 6 انگشتی. به این خاطر خیلی ساکت بود. ولی با من خیلی دوست بود. یک دختر هم بود که من خیلی دوست داشتم مثل او باشم. اسمش نرگس بود.

نرگس چه خصوصیاتی داشت؟
موقعی که از خانه می‌رفت بیرون یک کِلاسُور بزرگ می‌گرفت دستش. من عاشقِ این بودم که وقتی بزرگ شدم مثل او کلاسور دستم بگیرم. چون، پدرم از او خیلی تعریف می‌کرد. مرتب می‌گفت دخترِ آقای ملکی...دختر آقای ملکی...

خانه‌ای که در آن متولد شدید هنوز هم هست؟ همانجا زندگی می‌کنید؟
نه؛‌ آنجا زندگی نمی‌کنیم. 

پدر و مادرتان هم آنجا زندگی نمی‌کنند؟
پدرم را چند ماه پیش از دست دادم. نه پدر دارم و نه مادر. خانه پدرم هنوز هست. البته، نه خانه قدیمی‌اش. خانه‌ای که به تازگی خریده بود. ولی، خانه‌ای که دوره نوجوانی‌ام در آن زندگی می‌کردم هنوز هست. 

مگر شما چند خانه عوض کردید؟
زیاد. همه‌اش هم در نارمک و تفاوتش، یک خیابان آن طرفتر بود.

برگردیم به آن پسر بچه 6 انگشتی. هنوز او را می‌بینید؟
نه. اصلاً نمی‌دانم کجاست. 

آن دختر بچّه‌ چی؟ نرگس را می‌گویم.
خیلی خیلی سال پیش او را در مترو دیدم. مرا نشناخت؛ من هم آشنایی ندادم. شاید هم شناخت و آشنایی نداد.

هنوز، یک جورهایی در حال و هوای محله‌ کودکی‌تان هستید. محلّه‌تان کتابخانه هم داشت؟
بله. من عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در خیابانِ گلستان بودم. ولی، به این خاطر که مادرم بیمار و خیابانِ گلستان خیلی خطرناک بود و پدرم هم سرکار می‌رفت، نمی‌توانست مرا مدام ببرد کانون. کم می‌رفتم آنجا. ولی عضو آنجا بودم و از آنجا کتاب می‌گرفتم.

آن موقع چند سالتان بود؟
6 ساله بودم. 

چطور شد به نوشتن علاقه پیدا کردید؟ از طریقِ مطالعه شیفته آدم‌های قصّه‌ها شدید و با خودتان گفتید که من هم باید دست به خلق و آفرینشِ شخصیت‌های داستانی بزن یا دلیل و دلایلِ دیگری داشت؟
در دوره راهنمایی، معلم انشای ما خانم فروزنده بود. با انشاهایی که می‌نوشتم، تشویقم می‌کرد که بیشتر بنویسم و من هم طبیعتاً چون معلمم را خیلی دوست داشتم بیشتر می‌نوشتم. 

در واقع، نویسندگی را با نوشتنِ انشا تجربه کردید؟
به نوعی، بله.

اما، به نوعی دیگر چه؟
یک روز خیلی غمگین بودم. دراز کشیده بودم روی تختم. عاشورای سال 1374 بود. همه مردم «حسین حسین» می‌گفتند. بلند شدم شروع کردم به نوشتن. از آن روز به بعد نوشتم را جدی ادامه دادم. 

به نظر، این اولین اثرِ حرفه‌ای شما بود. اما به صورتِ آماتور، از چه سالی، یعنی چند سالگی نوشتن را شروع کردید؟
از 16 ـ 15 سالگی می‌نوشتم.

بیشتر درباره چه می‌نوشتید؟
اولین نوشته‌ام درباره دو دوست بود که سرِ یک نقاشی بینِ‌شان سوء‌تفاهم به وجود آمده بود.

فکرِ این قصه از کجا به ذهنِ‌تان رسید؟ یادِ دوستی افتادید؟ از قصه‌ای متأثر شدید؟ یا توی خواب به این نتیجه رسیدید؟
هیچکدام. من نقاشی‌ام خوب بود. یکی از دوستانم گفت قرار است مسابقه‌ای برگزار شود که جایزه می‌دهند. من نقاشی را ربط دادم به آن مسابقه و نوشتم. 

این قصه در جایی چاپ شد؟
بله در کیهان بچه‌ها؛ سال 1374 به اسم مجسمه. 

چرا در کیهان بچه‌ها؟ از خوانندگانش بودید؟
خیلی بچه که بودم کیهان بچه‌ها می‌خواندم. بعد، یک روز با پدرم رفتم کیهان بچه‌ها و مجله رشد. 

این از اولین اثرِ چاپ شده‌تان در مطبوعات. اما، اولین کتابِ‌تان کی چاپ شد؟
سال 1375 

اسمش؟
هدیه‌ای برای نرگس که دفترِ نشرِ فرهنگِ اسلامی چاپش کرد.

ماجرایش؟
بچّه‌ای که مریض است و دوستش می‌خواهد برود پیک‌نیک. و این دوست می‌خواهد دوستش که مریض است با او باشد. ولی، چون نمی‌توانند با هم بروند، موقعی که برمی‌گردد هرچه را دیده برایش نقاشی می‌کشد. 

وقتی اولین کتابِ‌تان چاپ شد، چه حالی داشتید؟
رفتم بستنی یخی خریدم.

خانواده‌تان چه حسی داشتند؟
خوشحال شدند. می‌گفتند در این قضیه پیگیر باش.

و شما پیگیر شدید؟
دقیقا.

در این پیگیری، در آثارتان مجموعاً چقدر از زندگی و خاطرات دوران کودکی‌تان الهام گرفته‌اید و می‌گیرید؟
دوران بچگی خوبی داشتم و باتوجه به شغلی که تا قبل از سال 91 داشتم (مربی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودم و الان کارمند هستم) مدام با بچه‌ها در حال صحبت و مکالمه و بیرون رفتن بودم. بنابراین، سوژه‌هایی که برای نوشتن انتخاب می‌کنم شاید تکه‌هایی از آن‌ها مربوط به خودم باشد. ولی، مطمئناً در آن بچه‌ها خیلی نقش دارند. یعنی خاطراتی که بچه‌ها برایم تعریف و درد و دل‌هایی که کرده‌اند خیلی نقش دارد. 

مشخصاً به برخی از آن دسته از آثارتان اشاره کنید.
داستانِ 1 ـ 2 ـ 3 بهار پیشتِ در است که انتشارات سروش آن را چاپ کرده است. بعد، داستانِ دو دوست است که با هم «چَت» می‌کنند. این چَت کردن را هم از بچه‌ها یاد گرفتم. من کامپیوتر را از بچه‌ها در کتابخانه یاد گرفتم. چیزهایی را هم که تعریف می‌کردند نوشتم. آخرین کتابم هم «من یک مردِ عنکبوتی شبیه رستم خواهم شد» است که به صورتِ سریالی در کیهان بچه‌ها چاپ می‌شد و خاطراتِ کاریِ من در کتابخانه است. چند شخصیت هستند که یکی‌شان مادر ندارد. یکی پدرِ خیلی سخت‌گیری دارد. یکی مادرش فوت کرده است. همه این‌ها وقتی وارد کتابخانه‌ها می‌شوند به نوعی باهم در ارتباط هستند و می‌فهمند که از دور، همه‌شان یک خانواده کامل دارند. ولی موقعی که واردِ زندگیِ خصوصی‌شان می‌شوی، همه یک چیز کم دارند. یکی مادرش در حبس است و خیلی بدلباس می‌پوشد. چون مادر بزرگش برایش لباس می‌خرد. یکی خوب لباس می‌پوشد و... اما در مجموع همه بچه‌ها حسرتِ لباس پوشیدنش را دارند.

تخیل در داستان چقدر حاصلِ مطالعات و تجربیّات و تفکرِ شماست؟
نمی‌دانم. واقعاً چقدر از آن حاصلِ مطالعاتم است. 

از خودِ مرد عنکبوتی چقدر تأثیر گرفتید؟
هیچ؛ فقط اسمش را گرفتم. 

یک عنوانِ استنباطی؟ شاید، نگاهِ سمبولیک یا تمثیلی برای انتخابِ اسمِ او در عنوانِ کتاب در ذهنتان داشتید؟
آن موقع مرد عنکبوتی خیلی فیلمش بچه‌‌ها را جذب کرده بود. به نظرم آمد یک مردِ عنکبوتی می‌تواند معمارِ خوبی باشد.

جا دارد باز از تأثیری که از زندگی بچه‌ها گرفتید بفرمایید.
بستنی خوردن در کتابخانه ممنوع بود. یک روز یکی از بچه‌ها در کتابخانه بستنی می‌خورد. تذکر دادم که نخور. بچه‌ فوق‌العاده خوب و باهوشی بود. این شخصیتِ اولِ قصه ام و مردِ عنکبوتی هم پدرش شد؛ یعنی پدر کیان. بعد، باز شاهد این بودم که یک مادری بعد از 12ـ10 سال آمده بود دخترش را ببیند. دخترش پس‌اش زد و قبولش نکرد. این هم به تکه‌ای از داستانم تبدیل شد.

این اتفاق را کجا شاهد بودید؟
کتابخانه. در عین حال اعتقاد دارم هیچ داستانی نوشته نمی‌شود، مگر اینکه تکّه‌هایش از خودِ زندگیِ نویسنده باشد. یعنی امکان ندارد این اتفاق بیفتد. به همین خاطر بخشی از آن‌ها از تجربیات و زندگیِ شخصیِ خودم است. ولی اینکه کجاهایش است نمی‌دانم. اما کتابِ «اسمِ سرخپوستیِ من» حاصلِ مرگِ مادرم است. آن قدر غمگین بودم که هرچه می‌نوشتم تمام نمی‌شد. 

ناشرش؟
انتشارات سروش.

حالا، نوبتی هم باشد نوبتِ به اصطلاح معروف «صندلی داغ» است. 

آینه؟

اگر آن روز، روزِ خوبی باشد خوشحالم. اگر روزِ غمگینی باشد از آن بدم می‌آید.

نامی برای این گفت‌وگو؟
من خوشم نمی‌آید حرف بزنم.

آخرین کتابی که خواندید؟
«سرزمین گوجه‌های سبز»؛ نوشته هرتامولر با ترجمه غلامحسین میرزا صالح از انتشارات مازیار.
سینما؟
خیلی دوست دارم؛ ولی نه سینما رفتن. فیلم‌ها را تهیه می‌کنم و در خانه نگاه می‌کنم.

موسیقی؟
موسیقی غمگین گوش نمی‌کنم. موسیقی کلاسیک را خیلی دوست دارم؛ حالا نه غمگین یا شاد. روی ژانر تأکید ندارم. ولی بهبوداُف را خیلی دارم. اکثرِ سمفونی‌ها را هم گوش می‌دهم.

فرقِ شما با 20 سالِ پیش؟
آرام‌تر شده‌ام.

نام ایرانی‌ای که خیلی دوست دارید؟
از دخترها مهتاب

قورمه‌سبزی؟
هیچ‌وقت برای مهمان‌هایم قورمه‌سبزی نمی‌پزم. چون خیلی بد می‌پزم. فقط، برای خودمان می‌پزم. ولی این غذا را خیلی دوست دارم. دوست دارم مادرم زنده بود و برایم می‌پخت. 

فالگیر؟
مطلقاً به‌ آن اعتقاد ندارم.

اگر به شما بگویند فقط یک روز به پایانِ دنیا مانده است، چه می‌کنید؟
کتاب می‌خوانم. لواشک می‌خورم و فقط کنارِ همسرم می‌مانم.

بهترین روزِ هفته گذشته؟
یادم نمی‌آید.

بهترین آرزویی که هنوز به آن نرسیده‌اید؟
نوشتن یک داستانِ‌ خوب.

مژگانِ بابامرندی؟
خودم نمی‌دانم. ولی دیگران می‌گویند عجول؛ بد قِلقِ و گاهی اوقات بداخلاق. ولی همسرم می‌گوید صبور؛ مهربان؛ خنده‌رو و آشپز.

تکیه‌کلامِ شما؟
ندارم.

آخرین بار «کی» خوشرویی‌تان را از دست دادید؟
همین الان که دارید مصاحبه می‌کنید.

حرفی برای آدم‌های صد سالِ آینده؟
کتاب‌ها را از روی کتاب‌ها بخوانند نه از روی کامپیوتر. کتاب را ورق بزنند و بخوانند. 

برخوردتان با مزاحمِ تلفنی؟
نداریم.

مهمترین دغدغه شخصی؟
نوشتن.

اینترنت؟
در حدّ ایمیل زدن.

عددِ سیزده؟
عددِ طبیعت است. اعتقادی به نحس بودنش ندارم.

منتقدان؟
اگر بی‌غرض باشند خوب است.

نخستین کسی که داستان‌های شما را می‌خواند؟
همسرم و خواهرم.

زندگی؟
زیبایی‌هایش را خیلی دوست دارم.

قشنگ‌ترین دروغی که شنیده‌اید؟
چند روز پیش یکی از بچه‌های کتابخانه که الان بزرگ شده زنگ زد و گفت در قرعه‌کشیِ بانک یک ماشین برنده شده است.

برخی جوایز:
کتاب «پدربزرگ سلام»؛ رتبه اول کشور در حوزه داستان در جشنواره مطبوعات به سال 1380
«خودنویسِ طلایی»؛ تقدیر شده در جشنواره آموزشیِ رشد به سال 1382
داستان‌های اینترنتی 88 کلمه‌ای؛ رتبه هشتم کشور
نمایشنامه «دلم برای آفتاب تنگ شده»؛ نمایش برگزیده در شهرِ تهران و برنده نفرِ نخستِ تألیفِ متن در پنجمین جشنواره عروسکیِ استان تهران در سال 1382
«روز خوبِ عاشورا؛ نمایشنامه برگزیده استان تهران و تقدیر شده در دهمین جشنواره نمایش‌های عروسکیِ استان تهران در تابستان 1387
«فقط بابا می‌تواند مرا از خواب بیدار کند»؛ کاندیدای کتابِ سالِ 1390

آثار چاپ شده:
1ـ هدیه‌ای برای نرگس؛ دفتر نشر فرهنگ اسلامی (1375)
2ـ همه ستاره‌ها مالِ تو؛ انتشارات مدینه (1380)
3ـ خودنویسِ طلایی؛ انتشارات مدرسه(1380)
4ـ پدربزرگ سلام؛ انتشارات مدرسه (1387)
5ـ حتی مردها هم گاهی گریه می‌کنند؛ انتشارات مدرسه (1387)
6ـ اولین کلمه‌ام پروانه بود؛ انتشارات سروش (1387)
7ـ آفتاب از من و مهتاب گذشت؛ انتشارات امیرکبیر (1388)
8ـ راز چه مزه‌ای می‌دهد؛ انتشارات علمی ـ فرهنگی (1389)
9ـ مهمانِ خجالتی؛ انتشارات علمی ـ فرهنگی (1389)
10ـ فقط بابا می‌تواند مرا از خواب بیدار کند؛ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان (1389)
11ـ خانم شاعر و آقای بتهوون؛ نشر پیدایش (1390)
12ـ بیا آسمان را رنگ بزنیم؛ انتشارات مدرسه (1390)
13ـ هر سال قبل از زنگِ اول؛ انتشارات بِه‌نشر (1390)
14ـ اسمِ سرخپوستیِ من؛ انتشارات سروش (1391)
15ـ هفت پلّه؛ انتشارا سروش (1391)
16ـ من یک مردِ عنکبوتی شبیه رستم خواهم شد؛ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان (1391)
17ـ مامانم گُم‌شده است؛ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان (1391)
18ـ چرا خورشید گریه می‌کرد؟ انتشارات امیرکبیر (1391)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها