15 مهر، سالروز تولد شاعر کاشان است؛ سهراب سپهری. کسی که نیاز چندانی به معرفی چهرۀ ادبی اش نیست. البته او نقاشی هم می کشید. درباره سپهری بسیاری شاعران و مؤلفان نوشته اند و خوانده اند. از جلال خسروشاهی گرفته -با کتاب «ادای دین به سهراب سپهری»- تا هنرمند و مترجم صاحب نام صالح حسینی./
اگر نگوییم تمام، دست کم می توانیم بگوییم بیشتر شعرهای زلال سپهری برای مخاطبانی سروده شده که ذات عرفان در وجود و هستی آنها نهفته است. از طرفی، این استعداد بیش و کم در وجود و هستی تمام انسان های این کرۀ خاکی است. سهراب شعرش را برای عام سروده؛ البته فراموش نكنيم، اين «عام» ويژگي هايي دارد كه گفته و ناگفته به گرايش هاي ذهني اش برجستگي مي بخشد و به همين دليل علاقه مند است كه «خاص» شود. به بهانه روشن تر شدن تخيل و انديشه هاي سهراب، در شعر «از روي پلك شب» به خوانش آن مي پردازيم؛
شب سرشاري بود.
رود از پاي صنوبرها تا فراترها مي رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود.
در بلندي ها، ما.
دور ها گم، سطح ها شسته و نگاه از همه شب نازك تر.
دست هايت، ساقه سبز پيامي را مي داد به من و سفالينه انس
با نفس هايت آهسته ترك مي خورد و تپش هامان مي ريخت به سنگ.
از شرابي ديرين، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب روي رفتارت.
تو شگرف، تو رها، وبرازنده خاك.
فرصت سبز حيات، به هواي خنك كوهستان مي پيوست.
سايه ها برمي گشت.
و هنوز در سر راه نسيم،
پونه هايي كه تكان مي خورد،
جذبه هايي كه به هم مي ريخت.
سهراب سپهري در سه سطر اول به توصيف فضاي شعرش پرداخته و بيهوده نيست كه در آخر هر سه سطر نقطه فینال مي بينيم كه اين نشانگر پايان تكه اي از توصيف اوست: «شب سرشاري بود» شاعر نيمه شب را سپري كرده است و به دم دماي صبح نزديك مي شود و با توصيف شبي كه گذشته، شعرش را شروع مي كند. مراد معنايي او آن است كه در كل، شبي زيبا و پربار را پشت سرنهاده است. «رود از پاي صنوبرها تا فراترها مي رفت.» مقصود سهراب از«صنوبر»، «صنوبر كوهي» است؛ رود از قله كوه سرازير مي شود، از كنار صنوبرهاي كوهي هم، گذر مي كند و به دامنه كوه مي رسد و بعد هم به دور دست هاي ناپيدا مي رود. رود در اينجا مظهر و نمادي از زندگي است كه فراز و فرودهاي فراواني دارد. «دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه ،كه خدا پيدا بود.» شاعر در سطر سوم وصف خود را تكميل مي كند و مشخص مي شود كه هنوز سپيده نزده و هوا همچنان تاريك است، اما نور مهتاب، نمايان بر دره مي تابد و گاه از فرط روشنايي مهتاب، آن قدر كوه روشن و شفاف است كه مي توان خدا را با چشم دل، در كوهستان مشاهده كرد. اين سطرها نشان از ديد به روشني رسيده و بسيار نافذ شاعر دارد، ديدي كه تنها از طريق عرفان مي شود به آن دست يافت. شاعر در سطر چهارم و پنجم، با نهايت ايجاز شاعرانه، به شكل كامل، موقعيت خود را جذاب و زيبا بيان مي كند و راهكار رسيدن به «هدف» را براي آن «عام» شوريده حال كه مي خواهد «خاص» شود، به ميان مي كشد. «در بلندي ها، ما»
سهراب معتقد است كه نخست، براي رسيدن به معبود و معشوق و هدف، مي بايد از سطح- از لايه آشكار خاك و زندگي سطحي- فاصله گرفت و كمي بالاتر آمد تا بتوان افق را بهتر مشاهده كرد و دايره ديد وسيع تري يافت.
«دورها گم، سطح ها شسته و نگاه از همه شب نازك تر.»
حال كه بالاتر آمده ايم و دايره ديدمان وسيع تر شده است، دورها مبهم، گم و نامشخص اند. (لابد به دليل نامحدود بودن راه، مانند همان رود كه فراترها مي رود و ناپديد مي شود!) و تنها پديده واضح، سطحي است كه بر آن حركت مي كنند. سطحي كه حالا ديگر شسته و پاكيزه و منزه است و ضمناً نگاه ما به دور (كه گم و نامشخص است) چندان روشني يافته و نافذ نيست، اما حس آميزي شاعرانه مان با دريافت هاي مبهم، بسيار ظريف و نازك است. شاعر در سطرهاي ۶ تا ۱۱ (اين شش سطر از لحاظ معنا و محتوا به يكديگر پيوسته اند) رو به مخاطب ديگرش- همراهش- سخن مي گويد. در سطر ششم مشخص مي شود كه مخاطب سطرها با دست هايش چراغي را براي شاعر روشن مي كند و پيامي به او مي دهد:« و سفالينه انس با نفس هايت آهسته ترك مي خورد.»
شاعر انس و همنفسي همراهش را به سفالي تعبير كرده است و با آن پيغام و چراغي كه به دست همراهش برايش روشن شده، آرام آرام و همگام با دم و بازدم همراهش ترك مي خورد و گرماي «انس» رو به خاموشي مي گذارد.
«و تپش هامان مي ريخت به سنگ» هر دو (شاعر و همراهش) در برابر يك اتفاق تازه يعني از ميان رفتن و نابود شدن آرام و تدريجي دلبستگي اي كه قبلاً ميانشان بوده، بهت زده و متعجب اند. قلب هاشان چنان مي تپد كه انگار شعشعه تپش ها بر سنگ مي ريزد و احساس مي كنند، شن و خاك گرم تابستان در داخل رگ هاشان خانه كرده است.
«و لعاب مهتاب روي رفتارت»
در سطر دهم و يازدهم، شاعر «همراه» خود را نيز توصيف و نظر خود را در آخرين واژه هاي سطر يازدهم ابراز مي كند. در سطر دهم سهراب مي گويد كه فقط سطح وجودت را، مهتابي كه من ارزش مي شمارمش، پوشانده و اين معنا به ذهن متبادر مي شود كه وجود مخاطب من شعري، تهي از آن مهتاب است. در اين جا، نگاه سهراب به جهان، افراد و اشياء پيرامونش نه تنها سطحي نيست، بلكه چون به ژرف نگري دست يافته، به همين دليل با همراهش در تضاد و تناقض قرار مي گيرد:
«تو شگرف، تو رها ،و برازنده خاك»
شاعر، مخاطب شعري اش را موجودي غريب مي خواند و مي گويد: او رها و دور از تفكر و دنياي من است و در عالمي ديگر، براي خودش سير مي كند و لايق همين سطح و خاكي است كه «عام»، براي «خاص» شدن، مي بايد براي رسيدن به عشق، در گام نخست، از آن فاصله بگيرد يا به عبارت ديگر لايق همين خاكي است كه خود سهراب در شعر «پشت درياها» آن را «خاك غريب» خوانده است و مي گويد:«دور خواهيم شد از اين خاك غريب.»
شاعر معتقد است فرصتي را صرف امري بيهوده كرده، اما به آن «فرصت»، صفت عارفانه مي بخشد و آن را «فرصت سبز» مي خواند. شايد مراد او از «سبز» ناب و مطلوب بودن فرصتي است كه به هر تقدير با هواي خنك و ملايم كوهستان پيوسته است. هوايي كه مي توان از آن هوشيارانه تر استفاده كرد. او بايد تكه اي از راه را- آنجا كه بر سطح شسته قدم گذاشته بود- به عقب باز گردد. اما دريغا كه ديگر، زمان از دست رفته است.
نظر شما