جمعه ۱۲ اسفند ۱۴۰۱ - ۱۰:۱۲
ورود آقایان ممنوع نیست!

از هفته دوم بهمن به خانواده اولتیماتوم داده بودم که چهارم اسفند «جشن تولد بانوی فرهنگ» است و لطفاً برای آن روز هیچ تدارکی نبینید.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)؛ فاطمه سلیمانی: «از هفته دوم بهمن به خانواده اولتیماتوم داده بودم که چهارم اسفند «جشن تولد بانوی فرهنگ» است و لطفاً برای آن روز هیچ تدارکی نبینید. مثل مهمانی یا مسافرت مثلاً. مرتب هم تأکید می‌­کردم که مراسمِ رونمایی کتاب مشترک‌مان هم هست و هر چهار نفرمان حتماً باید باشیم. البته که یک روز قبل از جشن به یک مهمانی خانوادگی دعوت شدم ولی دعوت را رد کردم و مهمانی بدون حضور گرم من برگزار شد. سال قبل هم جشن تولد بانوی فرهنگ بدون حضور گرم من برگزار شده بود. چون من تازه از عتبات برگشته بودم و هم خسته بودم و هم مریض. این­بار اما قصد داشتم حتماً روز جشن حضور داشته باشم. نه فقط من که همه دوستانم برنامه‌­شان همین بود.

اما دردمان یکی دوتا که نبود. چهارم اسفند روز تولد پسر بزرگ فائضه بود و فائضه نمی­‌دانست پسرجانش را تنها بگذارد یا بانوی فرهنگ را. حتی احتمال داشت که آن روز تهران هم نباشند. زینب هم که تا لحظه­ آخر مشهد بود و برای ساعت دوازده و نیم ظهر بلیت داشنتد. حالا جشن ساعت چند است؟ ساعت دو. به معنای واقعی کلمه باید پرواز می‌کرد تا به مراسم جشن برسد. جشن هم چه جشنی! بچه‌­های بانوی فرهنگ از صبح تا غروب برنامه‌­های متفاوتی تدارک دیده بودند. اولین برنامه عصری با زنان نویسنده بود که این­بار استثنائاً صبح برگزار می­‌شد. بعد مراسم جشن که توی دلش سه تا رونمایی داشت. و در آخر اجرای یک تئاتر.

از رسم روزگار  قرار شد فائضه مهمان جلسه­ عصری با زنان نویسنده باشد. بهتر هم شد. حداقل مجبور بود تهران بماند. کمی دیر به جلسه­ رسیدم چون قبل از حرکت یک کار پیش­‌بینی نشده پیش آمد. پایم را که توی خیابان گذاشتم آیت­‌الکرسی خواندم و سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم«خدایا من امروز می­‌خوام خیلی بهم خوش بگذره تو رو خدا حواست باشه کسی حالم رو خراب نکنه». چون خیلی پیش آمده که در یک روز خیلی باشکوه یک نفری از غیب پیدا می­‌شود و همه­ حال خوشت را خراب می­‌کند. مثل سفر یزد که توی اتوبوس زینب با یک تماس متوجه شد که برنامه‌­ریزی یکی از برنامه‌­هایش به هم خورده و تا چند ساعت حالش خوش نبود. هرچقدر هم روضه خواندم که مطمئن باش برنامه همانطوری می­شود که دلت می­‌خواهد اما حرفم خیلی اثر نداشت. اما برنامه با کمی تأخیر همانی شد که زینب دوست داشت. فقط نمی‌دانم چرا هنوز به من ایمان نیاورده.
به نظرم به بعضی از روزهای خوب باید تافت زد که همانطوری بمانند و بعدش هم خودت را قرنطینه کنی که کسی حال خوشش را خراب نکند. مثل همین مراسم جشن تولد بانوی فرهنگ. وقتی به سالن صفارزاده رسیدم فائضه بالای منبر بود و سالن تقریباً پر بود. سعی کردم خودم را به فائضه نشان بدهم که بفهمد خیلی دیر نرسیدم. یک جا پیدا کردم و نشستم و سریع یک لیوان نسکافه برای خودم درست کردم. آن ساعتِ روز طبیعتاً باید هنوز در خواب ناز می­‌بودم و برای بیدار ماندن نیاز به کافئین داشتم. سارا هم که بالای مجلس نشسته بود یک لحظه به طرف من برگشت و با اشاره گفت که بروم نزدیک خودشان بنشینم. من هم کیف و کت و نسکافه و یک عالم وسیله دیگر به دست رفتم نشستم بالای مجلس.

فائضه داشت از مشکلات یک مادر نویسنده می­‌گفت. مثلاً اینکه مجبور بوده برای فراهم کردن فرصت نوشتن پسر دو ساله‌­اش را روزی دو ساعت به مهد بسپارد و  آنهایی که نمی‌شناختندش خیال می­‌کردند مغزش تکان خورده که این همه به خودش زحمت می­‌دهد یک بچه را برای دو ساعت به مهد ببرد. یا وقتی بچه‌­ها بزرگ­تر که شدند با پارک و تفریح خسته­‌شان کند و عصر بخواباندشان. و یا در دوران کرونا خودش را داخل یک اتاق حبس کند و به بچه‌­ها التماس کند که خیال کنید من شاغلم و اینجا دفتر کارم است و بعد بچه­‌ها چای به دست وارد شوند و بگویند ما آبدارچی اداره‌­ایم.

 چند خطی هم از عاشورا گفت و از اهمیت و ارزش روایت: « مدادالعلما افضل من دماء الشهدا». در نهایت کمی درباره­ تکنیک‌­های روایت­‌نویسی صحبت کرد و از باید و نبایدها که گاهی سلیقه‌ای است گاهی فنی و گاهی فرهنگی اجتماعی. و در پایان جلسه به سؤالات حضار پاسخ داد. حضاری که همه­ صندلی­‌های سالن و حتی صندلی­‌های اضافه را پر کرده بودند و من عذاب وجدان داشتم به خاطر نسکافه‌­ای که خورده بودم و آن کسی که جای من نشسته بود و حالا نسکافه نداشت.

تا ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه وقت داشتیم نماز بخوانیم و تا ساعت یک و چهل و پنج دقیقه هم فرصت داشتیم ناهار بخوریم. یکی از سخت‌­ترین کارها برای من نماز خواندن در مکان عمومی است. فقط به خاطر سختی وضو گرفتن. وسایلم پخش شده بودند روی دوتا توشه‌نگهدار وضوخانه­. کمتر پیش آمده بود نمازخانه­ حوزه هنری را این­قدر شلوغ ببینم. نمازخانه تقریباً پر شده بود. بعد از مدت­ها هم همه­ دیدارها تازه شده بود. نماز جماعت که تمام شد هیچ‌‌کس به فکر ناهار نبود. اکثراً با هم گپ می­‌زدند. من هم کمی دیرتر به سالن غذاخوری رسیدم. غذا کمی سرد شده بود. البته برای ذائقه­ من. چون غذای من باید هم­دما با آتشفشان باشد. متأسفانه ناهار جلسات اداری هیچ­وقت آن­قدر داغ نیست که دهن را بسوزاند. اما آفتاب بعد از ناهار کمی سوزاننده بود. توی محوطه برای استراحت میز و صندلی چیده بودند. درِ سالن هنوز باز نشده بود. تعدادی از صندلی­‌ها زیر آفتاب بودند. سریع زیر سایه­‌ترین صندلی را انتخاب کردم و هیئت همراه را کشاندم آنجا. چون حتی اگر زمستان قطب هم باشد من از آفتاب فراری‌ام.

سالن آمفی­‌تئاتر مهر محل برگزاری مراسم به سرعت در حال پر شدن بود. علاوه بر مهمانان تهرانی تعداد زیادی هم مهمان شهرستانی داشتیم که با خانواده خودشان را رسانده بودند و شب قبل را در خوابگاه حوزه هنری مانده بودند. تعداد بچه­‌ها آن­قدر زیاد بود که قابل شمارش نبودند. حتی چند نفرشان نیمی از ردیف اول را پر کردند. جلسات بانوی فرهنگ به نظرم تنها جلساتی هستند که مادران بدون عذاب وجدان با بچه‌­هایشان در آن شرکت می­‌کنند و کسی به بچه‌­ها تذکر نمی‌­دهد. البته بچه­‌های بانوی فرهنگی هم کم­کم قلق کار دستشان آمده و مثل قبل­ترها سروصدا نمی‌­کنند. دل می­‌دهند به برنامه. البته گاهی از کنترل خارج می­‌شوند. گرچه کسی هم به فکر کنترلشان نیست.

مهمان­ها قبل از ورود به سالن می­‌توانستند از نمایشگاه کتاب اعضای کانون دیدن کنند و اگر دلشان خواست کتابی هم بخرند. نفری یک جامدادی چوبی و یک جلد کتاب هم هدیه می‌گرفتند. و یک ورق از لیست کتاب­‌های اعضا که باید با سه عنوانش هایکو می­‌ساختند.
مراسم با تلاوت قرآن و سرود ملی شروع شد و زینب هنوز نرسیده بود. در خوشبینانه‌­ترین حالت ساعت سه از راه می­‌رسید. شبِ قبل سفارش کرده بودم که بی­خیال تاکسی اینترنتی بشود و حتماً با مترو خودش را برساند و چون به خاطر ترافیک عصر پنجشنبه به ته‌دیگ جشن هم نمی‌رسید.

در ابتدای جلسه سارا عرفانی به عنوان مادر بانوی فرهنگ سخنرانی کرد. هم از اهداف و آرزوهایش گفت و هم از کارهایی که تا امروز انجام شده بود. و چقدر هم زیاد بودند. کلی برنامه آموزشی و جلسات فرهنگی و پرورش نویسنده و...
ما هم در جایگاه تماشایان خداقوت می‌­گفتیم اما احتمالاً صدایمان به بالای سن نمی‌­رسید. ترتیب برنامه‌­ها یادم نیست ولی یادم هست که اولین رونمایی مربوط به کتاب انتقام اثر نیلوفر مالک بود. به علاوه اینکه قرار بود تندیس بانوی فرهنگ را هم به عنوان یک نویسنده­ فعال دریافت کند.  بچه­­‌های انتظامات کمی قبل از رونمایی دستگیرم کردند و از سالن به بیرون هدایتم کردند. چون خبرنگاران خبرگزاری صدا و سیما آنجا منتظر نویسنده­‌هایی بودند که قرار بود کتابشان رونمایی شود. من دلم می‌­خواست سریع به سالن برگردم اما فیلمبردار و خبرنگار فس­فس می‌کردند برای تنظیم زاویه­ دوربین. قبل از شروع جلسه هم برای مصاحبه صدایمان کرده بودند و من خیال می­‌کردم یکی از ما چهارنفر که صحبت کند کافی است. برای همین از سر تنبلی اصرار کردم که فائضه برود. اگر همان موقع می­‌رفتم، رونمایی کتاب نیلوفر را از دست نمی‌­دادم. اما به بخش صحبت­‌هایش رسیدم.

تواضع اگر قرار بود آدم باشد شبیه نیلوفر می­‌شد. نیلوفر درباره کتابش صحبت نکرد. بیشتر درباره­ پیشرفت هنرجوهایش صحبت کرد و کتاب‌هایی که قرار بود نوشته شود. نیلوفر مالک روز جشن تولد بانوی فرهنگ خوشحال­‌ترین آدم روی زمین بود. چون تازه چند روز بود که مادربزرگ شده بود و هم­زمان صاحب دو نوه شده بود.

ما از جایگاه تماشاچی‌­ها برای نی­‌نی­‌ها ذوق می­‌کردیم اما بعید است که صدایمان به روی سن رسیده باشد. با اینکه ترتیب برنامه­‌ها یادم نیست ولی احتمالاً آقای خواننده بعد از صحبت‌­های نیلوفر روی سن رفت و درباره ایران و زبان فارسی دو ترانه خواند. اما حالا که فکر می­‌کنم احتمالاً بعد از رونمایی کتاب ما بود. چون در آن لحظه که خواننده می­‌خواند زینب کنار دستم نشسته بود. موقع رونمایی کتاب­مان زینب هنوز نرسیده بود. مدیر دفتر ادبیات و هنر پیشرفت حوزه هنری آقای مسعود ملکی روی سن رفتند و درباره­ کتابمان صحبت کردند. درباره­ روایت ما چهارنفر از معدن چادُرمَلو. سفری که چندماه پیش به معدن آهن و کارخانه­ فولاد داشتیم. هیچ­کس از ما نخواسته بود که چیزی بنویسیم. فقط آنجا بودیم که شاهد پیشرفت باشیم و بعدها اگر شد مشاهداتمان در کتاب‌هایمان انعکاس داشته باشد. اما بعد از برگشت وسوسه­ نوشتنش رهایمان نکرد. تصمیم گرفتیم آنچه که دیدیم را روایت کنیم. چهار روایت از یک اتفاق واحد که نتیجه‌­اش شد کتاب «برای میلگردها سعدی بخوان».

ما که خبر نداشتیم اما آقای ملکی گفتند که این کتاب دومین سفرنامه­ پیشرفت است و اولین سفرنامه­ زنانه­ پیشرفت. نکته­ مهم ماجرا از نظر ایشان این بود که رضاخان با پدیده­ کشف حجاب قصد داشت ایران را به پیشرفت برساند اما حالا چند زن محجبه داشتند پیشرفت را روایت می‌کردند.

آقای ملکی پشت تریبون در حال صحبت بود و زینب هنوز نرسیده بود و من داشتم حرص می‌خوردم. فائضه شماره­ زینب را گرفت. از بخت­یاری جلوی در حوزه هنری بود. تمام حیاط را دویده بود و بعد هم بچه­‌های انتظامات دستش را گرفته بودند و بدو بدو به سالن هدایتش کرده بودند. زینب نفس‌­زنان روی صندلی کنار دست من نشست. از اول مراسم برای زینب عرفانیان و الهه آخرتی جا نگه داشته بودم. ترتیب نشستن­‌مان اینطوری بود: فائضه غفار حدادی، یک عالم وسیله، من، یک عالم وسیله، مریم دلاوری دوست روانشناسمان.

بالأخره لحظه­ باشکوه رونمایی از ماکت کتاب فرا رسید. چهارنفری روی سن ایستادیم. به این ترتیب: آقای ملکی، زینب، من، فائضه، سارا. اما همه برای پرده‌­برداری به هم تعارف می‌­کردیم. آقای ملکی که یک سر ماجرا بود و با تعارف ما یک طرف سه‌­پایه ایستاد. ولی ما هنوز در حال تعارف بودیم. آن لحظه‌­ای که روی سن بودم به نظرم این تعارف‌­ها خیلی طول کشید اما بعداً که فیلمش را دیدم متوجه شدم فقط چند ثانیه بوده. فلذا وقتی مژده لواسانی مجری برنامه گفت خانم سلیمانی بفرمائید مثل بولدوزر از روی زینب رد شدم و همراه آقای ملکی پرده از اثر مشترکان برداشتم. اثری که پیوند ما چهارنفر را محکم­‌ترکرده و ان­شاءالله رفاقتمان را ابدی. بعد هم خانم لواسانی خواست که اگر حرفی داریم بزنیم. سارا که به عنوان میزبان عقب ایستاد که یکی از ما صحبت کنیم. من و زینب هم فائضه را فرستادیم پشت تریبون. فائضه هم با همان زبان شیرین طنزش مختصر درباره­ کتاب صحبت کرد.

البته در سفر به یزد ما تنها نبودیم. سمانه خاکبازان هم همراه ما بود. سمانه یک کتاب جداگانه نوشته. یک کتاب برای نوجوان­ها. به نظرم کار سمانه سخت­‌تر و حتی مهم‌­تر است. خودباوری باید از نوجوانی دربچه­‌هایمان شکل بگیرد تا بفهمند که می­‌شود ایستاد و ساخت.

احتمالاً آقای خواننده اینجاها هم نخوانده چون حالا زینب رفته بود نماز بخواند. رونمایی بعدی برای کتاب توت سفید عذرا موسوی بود. مدیر مدرسه رمانِ شهرستان ادب، آقای عزتی پاک قبل از رونمایی چند دقیقه‌­ای از کتاب صحبت کردند و من چقدر مشتاق خواندنش شدم. مخصوصاً وقتی گفتند که کتاب هیچ حرف اضافه‌­ای ندارد و صحنه‌­پردازی­‌های کتاب چقدر خوب هستند و... بعد آقای مهدی صالحی مدیرعامل انجمن ویرایش چند دقیقه‌­ای صحبت کردند. بعضی‌­ها آقای صالحی را نمی­‌شناختند. با خنده گفتم «آقای صالحی وکیل وصی زبان فارسیه» چون آن لحظه عبارت بهتری به ذهنم نرسید. البته که بیراه هم نیست چون اگر حرص خوردن­هایشان برای زبان فارسی را دیده باشید به من حق می­‌دهید. البته حالا که وقت دارم واژه بهتری پیدا کنم باید بگویم یکی از پاسداران زبان فارسی. بعد از صحبت­های بنیان­گذار مؤسسه­ ویراستاران، دوست داشتم بایستم و ایستاده تشویق کنم. چون به احترامِ پاسدارانِ زبان پارسی باید ایستاد.
 و بعد رسیدیم به لحظه­ باشکوه رونمایی از کتاب عذرا. نویسنده‌­ای با یک لبخند دلنشین. لبخندی که همیشه روی لبش جاخوش کرده.

بعد از رونمایی‌ها نوبت سخنرانی معصومه امیرزاده مسئول آموزش بانوی فرهنگ بود. صحبت‌‌های معصومه هم در راستای صحبت­‌های سارا بود. و عجیب‌­ترین بخشش اینکه یکم فروردین هزارو چهارصد و یک با سارا جلسه گذاشته‌­اند و درباره­ اهداف یک سال آینده صحبت کرده­‌اند.

در نهایت نوبت رسید به منتورهای بانوی فرهنگ یا همان استادهای راهنما. (آقای صالحی واژه راهبر را پیشنهاد دادند) شش صندلی روی سن گذاشتند و راهبرها روی صندلی‌­ها نشستند و درباره­ طرح­ه‌ای رسیده صحبت کردند و انتخاب آن­ها و غربالشان تا اینکه حدود سی اثر برای نگارش رمان پذیرفته شده‌­اند. هرکدام در حد دو سه دقیقه و سارا به رسم مهمان­‌نوازی به عنوان آخرین­‌ نفر.

و در نهایت بحث خوشمزه­ ماجرا و بریدن کیک. وقتی که مسئولین سالن در حال تدارک آوردن کیک روی صحنه بودند مجری اسامی برندگان هایکو را اعلام کرد و آن­ها هم برای گرفتن جایزه‌هایشان روی سن رفتند. کمی قبل از تمام شدن برنامه برگه‌­های هایکو را برای داوری دست ما دادند. من و فائضه سریعترین داوری عمرمان را انجام دادیم. در کمتر از ده دقیقه. آن هم در سه مرحله. هربار تعدادی از هایکوها غربال می‌­شدند. در نهایت هم برگه­‌های برگزیده را با هم عوض کردیم و هرکدام از بین برگه­‌های آن یکی داوری نهایی را انجام داد.

بالأخره کیک روی صحنه مستقر شد.  اول اعضای شورای سیاست­‌گذاری کانون بانوی فرهنگ روی سن رفتند اما سارا عرفانی همه­ نویسنده‌­ها را روی سن دعوت کرد. تقریباً بیش از نصف سالن روی سن جمع شدند. خدا رحم کرد که سن خراب نشد و شهید نشدیم. این­بار همه عقب کشیدند و زیر بار تعارفات مادر بانوی فرهنگ نرفتند. اول سارا یک برش به کیک زد و بعد چند نفر دیگر.

و حالا به لحظه­ شیرین چای خوردن نزدیک می­‌شدیم. هیچ­کدام چای بعد از ناهارمان را نخورده بودیم و تمام طول جشن دلمان چای می­‌خواست. حتی کم مانده بود فریاد العطش سر بدهیم. بعد از جشن پخش شدیم توی حیاط. روی میزهای کنار سالن بسته­‌های پذیرایی چیده بودند به همراه چای و نسکافه. فلاسک آب جوش روی میزها بود. فقط یک تی­بک باقی مانده بود که من آن را روی هوا زدم و بقیه فقط صاحب نسکافه شده بودند. فائضه جلوتر از همه ما می­‌دوید که خودش را به فلاسک آب جوش برساند. کیک‌­ها را هم همانجا توی حیاط می‌­بریدند و تقسیم می‌کردند اما کم­کم دور کیک­بُرها شلوغ شد و هرکس برای خودش کیک می­‌گرفت. به نظر می‌رسید با توجه به ازدحام جمعیت کیک به همه نرسد البته کیک آن­قدر زیاد بود که بقیه‌­اش مانده بود روی میز و هرکس که دوست داشت دوباره برای خودش کیک برمی­‌داشت.
از شما چه پنهان بیشتر انگیزه­‌ام برای شرکت در اینطور برنامه­‌ها به خاطر گپ و گفت‌­های بعد از برنامه با دوستان و رفقاست. مخصوصاً که در این جشن تعداد زیادی از دوستان نویسنده حضور داشتند و حتی تعداد زیادی مهمان از شهرهای دیگر خودشان را رسانده بودند. بازار عکس انداختن و گپ زدن­ها و شوخی‌­ها گرم بود. حتی بحث­‌های جدی درباره­ پروژه­‌های مشترک یا پیشنهاد کار و همکاری. تقریباً هیچ­کس برای رفتن عجله نداشت. عده‌­ای مانده بودند تا نمایشی که برای بانوان تدارک دیده شده بود را ببینند و آن­هایی که قصد نداشتند برای تماشای نمایش بمانند دوست داشتند تا لحظه­ آخر دورهمی حضور داشته باشند.

در هیچ­کدام از برنامه­‌های بانوی فرهنگ ورود برای آقایان ممنوع نیست. چه در جلسات آموزشی و چه در جلسات نقد و... حتی دو نفر از هنرجویانی که کتاب در دست نوشتن دارند آقا هستند. اما نمایش فقط مختص خانم­ها بود. یک نمایش که ریحانه ذاکر متن آن را نوشته بود و خودش هم آن را اجرا کرد. یک اجرای تک­نفره درباره­ مصائب نوشتن برای یک خانم. طوری که چشم­‌های چند نفر از نویسندگان خانم نمناک شد.
به نظر من این نمایش را اتفاقاً باید برای خانواده‌­ها اجرا می­‌کردند وگرنه نویسندگان خانم که خودشان می‌­دانند چه مصائبی دارند.»
 
 
 

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها