جمعه ۲۰ تیر ۱۳۹۳ - ۰۸:۲۸
آذریزدی عمری با فقر و نداری زیست

در یک تقسیم‌بندی ساده ، نویسنده‌ها دو دسته‌اند؛ دسته‌ای که به سختی حقایق زندگی خود را برملا می کنند یا همواره از بیان سایه ـ روشن‌های زندگی شخصی‌شان طفره می‌روند و دسته دیگر، آنچنان که از ظاهر امر پیداست، بر این باورند که تافته‌ای جدا بافته نیستند و همچنانکه آن‌ها از جایگاه یک نویسنده به عنوان معمار روح جوامع ، به زندگی کاراکترهای خودسرک می کشند، به همان اندازه، دیگران هم حق دارند از زندگی آن‌ها بشنوند و بدانند.

خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) یعقوب حیدری: بخشی از نامه‌های نیما یوشیج و کتاب «شما که غریبه نیستید»؛ نوشته هوشنگ مرادی کرمانی، گوشه‌هایی از جسارت و صداقت در بیان حقایق زندگی شخصی است. مهدی آذریزدی هم از آن دسته نویسندگانی است که واهمه‌ای در ابراز واقعیت‌های اندرونی خود ندارد و از اتوبیوگرافی‌ها و نامه‌هایی که به اینجا و آنجا، یا به این و آن نوشته، می‌توان اوج ارتفاع سادگی و زلالی او را محک زد. یا به قولی دانست که تا چه اندازه درست و صریح و شجاع بود؛ صفت‌هایی که متاسفانه در میان اهل قلم کمیاب شده است.

آن‌طور که از خود نوشت‌های مهدی آذریزدی برداشت می‌شود، او در اصطلاح عامه، سرجمع بیش از دو کلاس سواد خواندن و نوشتن نداشت: «... پیش نیامد که رنگ یک کلاس درس را ببینم. تا اینکه در سن 54 سالگی که در شیراز بودم و همراه دوستان به دیدار کلاس‌های پیکار با بیسوادی حومه شیراز رفتیم یک بار منظره یک کلاس درس را دیدم... فقط با کتاب خواندن بود که سواد شکسته بسته خود را به‌تدریج قدری ترمیم کردم.»

مطالعة جدّی و نوشتن نیز در خانواده پدری آذریزدی، امری بیهوده تلقی می‌شد: «پدر و مادر هر دو در سن هشتاد سالگی مردند؛ در حالی که کار و کتاب مرا مسخره می‌کردند» یا: «مادرم با سرزنش به من می‌گفت: این همه که شب و روز می‌خوانی و می‌نویسی، پول‌هاش کو؟ این هم شد کار که تو پیش گرفتی؟»

این‌ها به کنار، فقر چون بختکی بر زندگی خانواده پدری مهدی آذریزدی چنگ انداخته بود و او، به محض گشودن چشم به این جهان، با اولین چیزی که آشنا شد، همین بختک بود. از زبان خودش می‌خوانیم: «من تا بیست سالگی نانی را می‌خوردم که مادرم توی خانه می‌پخت و لباسی را می‌پوشیدم که مادر آن را با دست خود می‌دوخت، به همین جهت حتی توی [محله] خرمشاه [محل تولد آذریزدی] هم لباس من نشان‌دار و مسخره بود... خانواده ما مردم فقیری بودند. این کلمةه فقیر را در تهران به مردم نادار می‌گویند؛ ولی در یزد به گدا می‌گویند و توهین آمیز است. ما ندار بودیم... توی خانه ما برنج اصلاً مصرف نداشت. فقط سالی یک بار پلو می‌پختیم؛ آن هم روز نوروز بود. ما هیچوقت ظهر خوراک پخته نمی‌خوردیم. فقط شب‌ها آبگوشت می‌خوردیم یا آش که برنج آن حتماً خرده برنج آشی بود. ما هیچ وقت یک کیلو برنج را یک جا در خانه ندیده بودیم.»

این بختک، این فقر، کمی تا قسمتی جنسِ متفاوتی داشت: «پدر و مادر من در میان این مردم بی‌نوا تازه یک وضع استثنایی داشتند که با مردم کم می‌جوشیدند. من هیچوقت یاد ندارم که به خانةه کسی به مهمانی رفته باشیم. تنها کسی که به خانه ما رفت و آمد داشت، یکی از خاله‌هایم بود و مادر با خواهر دیگرش همیشه قهر بود.»

ناگفته نماند که تلاش برای کمترین معاش، تا واپسین سال‌های عمر، حتی گریبانگیر خود مهدی آذریزدی هم بود. در نامه‌ای به دوستی می‌نویسد: «پارسال سازمان اوقاف در حسینیه ارشاد جشنی گرفت برای کتاب‌هایی که پیرامون قرآن و حدیث نوشته ام که قرار بود بروم ولی نرفتم. چند هفته به نوروز 75 مانده یک شیخ معمم از قم پُرسان پرسان آمدند و آن تقدیرنامه را که در قاب خاتم بود، با امضای [آقای] امام جمارانی و چند تا کتاب برایم آوردند و همراه آن یک جعبه مخمل هم بود حاوی پنج عدد سکه بهار آزادی که این را دیگر حدس نزده بودم و این فتوح خیلی خوشمزه بود. تا حالا هم سه تا از سکه‌ها را فروخته‌ام؛ یکی شب نوروز و یکی بعد از نوروز و یکی هفته پیش و دارم نوش جان می‌کنم. دو تا دیگر هم باقی است که به همین طریقه مصرف می‌شود. حیف که چنین فتوحی فقط یک بار حاصل شده، اگر هر روز صبح یک جعبه مخمل با پنج تا سکه می‌آوردند و تحویل می‌دادند، خیلی عالی بود، البته همین یک بارش هم خیلی عالی بود... فقط خیلی از آن آشیخ خجالت کشیدم که از قم تا اینجا برای رساندن آن آمده بودند و در این خانةه خرابه هیچ وسیله ادای احترام نداشتم.»

با این همه، یک اتفاق، یک عامل برای تکانه ذهنی لازم بود که آن کودکِ فقیر مهجور، آن آذریزدی دیروز، تبدیل به مهدی آذریزدی امروز شود. آن اتفاق، آن عامل تکانه ذهنی چه بود؟

آذریزدی در یکی از اتوبیوگرافی‌ها خود، پرده از این راز برمی‌دارد: «اولین بار که حسادت و حسرت را تجربه کردم، موقعی بود که دیدم پسر خاله پدرم که روی پشت‌بام با هم بازی می‌کردیم و هر دو هشت ساله بودیم، چند تا کتاب چاپ بمبئی دارد که من هم می‌خواستم و نداشتم... شب رفتم توی زیرزمین و ساعت‌ها گریه کردم و عقده کتاب پیدا کردم که هنوز دارم. از خوراک و لباس و همه چیز زندگی‌ام صرفه‌جویی می‌کنم و کتاب می‌خرم و از هر تفریحی پرهیز می‌کنم و کتاب می‌خوانم.»
مدتی بعد، که برای کاری بخور و نمیر روانه شهر یزد می‌شود، در آنجا ضمن کار در یک کارگراه جوراب‌بافی، از طریقی سر از کار در یک کتابفروشی در می‌آورد و به قول خودش در همان اتوبیوگرافی: «دیگر گمان می‌کردم به بهشت رسیده‌ام. تولد دوباره و کتاب خواندن من شروع شد. در این کتاب‌فروشی بود که فهمیدم چه قدر من بی‌سواد و بچه‌هایی که به دبستان و دبیرستان می‌روند چه قدر چیزها می‌دانند که من نمی‌دانم، برای رسیدن به دانایی بیشتر، یگانه راهی که جلو من بود، کتاب بود.»

با این تحول، آذریزدی با پوست و گوشت خود، به قول سقراط دریافت که زندگی بدون بررسی، ارزش زیستن ندارد. پس، شال و کلاه کرد و کوله‌بارش را برداشت :«یک وقتی دیدم مثل این است که به محیط بزرگتری احتیاج دارم و از یزد دل بر کن شدم و به تهران آمدم. بی‌آنکه بدانم در تهران چکار خواهم کرد. فقط می‌دانستم که تهران شهر بزرگی است و کتابفروشی‌ها و چاپخانه‌ها و مدارس بزرگ دارد و اهل علم و ادب در اینجا بیشترند و از این حرف‌ها.»

در سایه‌ـ روشن‌های چنین سفری بود که جرقه شاهکار ادبی او در حوزه بازنویسی ادبیات کهن برای کودکان و نوجوانان در مجموعه‌ای چند جلدی با نام «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» زده شد: «بعضی‌ها از کودکی شروع می‌کنند به نوشتن، ولی من تا 18 سالگی خواندن درست و حسابی را هم شروع نکرده بودم. در سال 1335 در عکاسی یادگار یا بنگاه ترجمه و نشر کتاب کار می‌کردم و ضمنا کار غلط‌گیری مطبعی هم از [انتشارات] امیرکبیر گرفته بودم و شب‌ها آن را انجام می‌دادم. قصه‌های کتاب انوار سهیلی را در چاپخانه می‌خواندم که خیلی جالب بود. فکر کردم اگر ساده‌تر نوشته شود، برای بچه‌ها خیلی مناسب است. جلد اول قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب خود به خود از اینجا پیدا شد. آن را شب‌ها در حالی می‌نوشتم که توی یک اتاق 2× 3 زیر شیروانی زندگی می‌کردم، با لامپای نمره دیوار کوب. خیلی هم می‌ترسیدم مبادا کتاب خوبی نشود و مرا مسخره کنند. اتفاقا آن را اول بار به کتابخانه ابن سینا سر چهارراه مخبرالدوله (سابق) دادم که بعد از مدتی پس دادند و رد کردند. گریه‌کنان آن را پیش آقای جعفری، مدیر [انتشارات] امیرکبیر توی ناصرخسرو بردم. ایشان حاضر شد آن را چاپ کند.»

اما به مرور آنچه در این مختصر اشاره شد، شاید برخی با نگارنده این سطور هم نظر باشند که شاهکار پدیده‌ای به نام مهدی آذریزدی، پیش از اینکه «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» باشد، زندگی پرفراز و نشیبِ اوست و در پیچ یکی از همین فراز و نشیب‌هاست که او ضرورت بازنویسی خلاق را در ادبیات کودکان و نوجوانان این سرزمین احساس می‌کند و خود نیز، برای پرکردن این جای خالی، تنها آستین بالا می‌زند. از این نظر نیز، زندگی آذریزدی از چنان ارزشی برخوردار است که حتی اگر سرنوشت در بازنویسی «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» با او یار نبود، باز هم نامش به عنوان کاشف بازنویسی خلاق برای کودکان و نوجوانان ایرانی بر سر در ادبیات کودکان و نوجوانان ما همچنان خوش می‌درخشید.
در تحلیل نهایی، اگر الکسی ماکسیموییچ پشکوف معروف به ماکسیم گورکی می‌گوید: « آدم فکر می‌کند وقتی کسانی مثل تولستوی در دنیا هستند، دیگر احساس تنهایی نمی‌کند»، در ارتباط با مهدی آذریزدی نیز باید خوش‌بین بود که با وجود پدیده‌ای چون او در قطار ادبیات، حتما کودکان و نوجوانان امروز و حتی فردای ماتنها نبوده و مسافر ایستگاه متعالی‌اند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها