دوشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۱ - ۰۸:۰۰
روزي كه خبرنگار لال شد

هر خبري كه مي‌خوانيم شايد براي ما تنها يك «خبر» باشد اما چه بسا براي خبرنگار آن با خاطره‌اي توأم شود كه سال‌ها در ذهن و يادش باقي بماند؛ از اين رو شمار اين خاطرات برحسب سابقه و تجربه روزافزون است آن‌چنان كه مي‌توان گفت: خبرنگاري كه خاطره ندارد، خبرنگار نيست؛ حتي اگر خبرنگار حوزه كم حادثه‌اي مثل حوزه كتاب باشد. امروز بهنام ناصح دبير تحريريه ايبنا از ميان انبوه اين خاطرات حرفه‌اي‌، يكي از شيرين‌ترين‌هايش را به مناسبت ايام نوروز انتخاب كرده تا به ما هديه كند.-

-سلام آقاي ...
-سلام بفرماييد.
- من... پ... ه... ه...
- بله؟ ... بله؟... صداتون نمي‌آد آقا.
- په.. هه.. پ
ناخودآگاه، گوشي را محکم در دستم فشار می‌دهم مثل آرش که تمام نیروی جانش را در آخرین تیر گذاشت، همه توانم را به حنجره‌ام متمرکز می‌کنم تا دوباره صدایی از آن خارج شود.
- ببهشید، می‌هاستم هه...پ... هه...
- چی؟ دوباره صداتون قطع شد آقا.
چشمان همکارانم از تعجب گرد شده است. حدس می‌زنم از زور فشار، اضطراب و ناراحتی سرخ شده‌ام ولی دوباره امتحان می‌کنم.
-هپه هه... هپ هه...
 هیچ فایده‌ای ندارد تنها صدایی که از گلویم بیرون می‌آید چیزی شبیه اصواتی است که از باز و بسته کردن کتابی کلفت حاصل می‌شود.
در دل به زمین و زمان ناسزا می‌گویم. یک هفته منتظر چنین وقتی هستم تا با شاعری معروف صحبت کنم و درست در زمان موعود نمی‌دانم چرا صدایم را از دست داده‌ام. البته می‌دانم چرا؛ سرما خوردگی چند روزه و سرفه‌ای که معمولاً تمام زمستان با من است و دودی که از نیم متر به بالای تحریریه روزنامه را گرفته، همه چنین روزهایی را برای یکی از اقلیت‌های غیرسیگاری نوید می‌دهد.
چند هفته بیشتر نیست که به این روزنامه آمده‌ام. هر قدر هم که سابقه کاری داشته باشی و هر میزان هم که سابقه دوستی‌ات‌ با دبیر گروه و دیگر خبرنگاران زیاد باشد باز در ابتدای همکاری هراسی به دلت رخنه می‌کند و به خودت نهیب می‌زنی که «هی فلانی! حواست باشد، باید اول کار، خودت را حسابی نشان بدهی.» برای همین در این مدت تمام تلاشم را کرده‌ام اما... 
هفته‌ای یک صفحه گفت‌وگو با نویسنده‌ها، شاعران و هنرمندان مختلف درباره آخرین کتابی که خوانده‌اند و خصوصیات آن و دیگر حرف‌هایی از این دست؛ پیشنهادی که دبیر گروه داده و قرار است هفته‌ای یکبار نوبتی هر کدام از ما این کار را انجام دهیم اما کم‌کم خودخواسته یا ناخواسته این وظیفه را من به دوش می‌گیرم. کار تقریبا بی نقص پیش می‌رود تا نمی‌دانم چرا وقتی به این شاعر معروف می‌رسد همه چیز گره می‌خورد، یکبار منزل نیست، باری دیگر تازه از حمام آمده و مشغول خشک کردن اندک موهای پریشانش است ، باری دیگر مهمان دارد و مرتبه‌ای دیگر... تا این که امروز همه چیز مهیاست جز صدایی که در نمی‌آید. در واقع تنها صداست که نمی‌ماند.
دیگر چشم همه گروه به من است که عین لبو سرخ شده‌ام، دستم را دراز می‌کنم و به اولین استکانی که گیرم می‌آید چنگ می‌اندازم مثل غریقی که ناامیدانه دست و پا می‌زند. محتویات استکان را که عبارت است از یک قلپ چای یخ کرده و تفاله باقی مانده، سر می‌کشم. ولی همه این تمهیدات کفاف بیشتر از دو کلمه از ته چاه را نمی‌دهد و دوباره خفقان می‌گیرم. خبرنگار و دبیر سرویس که روبه‌رویم نشسته‌اند از خنده ریسه می‌روند؛ به قدری که نمی‌توانند خود را کنترل کنند و مجبور می‌شوند بروند بیرون. آقای شاعر به خیال این که کسی قصد مزاحمت دارد گوشی را می گذارد. گروه سرجایش بر می گردد و با کمال تعجب صدایم هم. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. می‌توانم حرف بزنم و همین باعث خنده مجدد دوستان می‌شود.

براي هر خبرنگار لحظاتي پيش مي‌آيد كه مجبور به سكوت مي‌شود؛ معمولا اين سكوت نه از سر رضايت كه بنا به توصيه برادر بزرگتر رسانه و يا از سر مصلحتي است كه چندان هم خوش‌آيند به نظر نمي‌رسد اما آن روز كه لال شدم، آن هم نه به معناي كنايي‌اش، گذشته از این که مدت‌ها سوژه خنده دوستانم را فراهم کردم، حسنی دیگر هم داشت و این که خیلی زود برگه‌ای بر دیوار چسبانده شد با این مضمون «دوست عزیز! لطفا داخل تحریریه سیگار نکشید.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها