جمعه ۱۵ مهر ۱۳۹۰ - ۰۸:۰۰
خاطراتي از روزهاي جنگ

خاطرات جبهه و جنگ اگر از قلب حادثه برايمان حرفي تازه براي گفتن داشته باشند با به‌كار بردن كمترين فنون داستاني و عناصر ادبي به خواندني‌ترين متن‌ها تبديل مي‌شوند. داستان نويس مي‌كوشد با استفاده از روش‌هايي كه به آنها احاطه دارد، يك حادثه قريب الوقوع را در اثر خود...

خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)فرشاد شيرزادي: خاطرات جبهه و جنگ اگر از قلب حادثه برايمان حرفي تازه براي گفتن داشته باشند با به‌كار بردن كمترين فنون داستاني و عناصر ادبي به خواندني‌ترين متن‌ها تبديل مي‌شوند. داستان نويس مي‌كوشد با استفاده از روش‌هايي كه به آنها احاطه دارد، يك حادثه قريب الوقوع را در اثر خود بسازد و به ديگران، واقعيت موجود در تخيل نيرومندش را بقبولاند. حادثه‌اي كه به خودي خود نقل مي‌شود داراي بخشي از همان تكنيك‌هايي است كه نويسنده در آفرينش ازآن بهره گرفته است.
جنگ ايران و عراق دليل خلق ادبياتي بومي در ايران شد. ادبياتي كه باورها، ارزش‌ها و انديشه و نگرش مردم يك سرزمين را، ابتدا به خود و سپس به جهانيان شناساند. اما در اين بين اگر عرصه رقابت بر نويسنده تنگ شود، او در داستان‌ها و رمان‌هاي جنگ، غير از ياري جستن از ارزش‌ها و اعتقادات ميهنش ناچار به فكر انجام كارهاي هنري ديگر خواهد افتاد. ادبيات داستاني دفاع مقدس گرچه نزد مخاطب غيرايراني مورد قبول قرار گرفت اما در گام اول به دليل تازگي و بداعت همين ارزش‌ها و نگرش‌هاي مذهبي و بومي مردم ايران بود. در كشورمان براي آفرينش ادبياتي از جنگ كه مخاطبان باشور و شوق سال‌هاي ابتداي جنگ به مطالعه‌اش بپردازند بايد چاره‌ اي انديشيد. در عرصه خاطره نويسي، رمان و داستان كوتاه چه بسا باورهاي ايراني براي ايراني‌ها تكراري شده باشد و به دليل شناخت آنها رغبت مطالعه چنين آثاري ديگر حلاوت و دلنشيني قبل را نداشته باشد. پس نويسنده علاوه بر گنجاندن بخشي از نگرش امروز به باورها و استقبال از ارزش‌هاي نو، بايد از حادثه استفاده كند. حادثه‌اي كه جدي‌ترين واقعيت‌هاي عميق جنگ تحميلي است. در بيان چنين حوادثي نيز نبايد به دام تكرار افتاد، نويسنده هنگامي كه وارد گود مي‌شود، بايد ابتدا كاري انجام دهد كه كباده كشان پيش از او از انجامش عاجز مانده‌اند. داستان نويس عرصه جنگ مي‌بايد عادي شدن صحنه‌هاي جنگ را نزد مردمش تغيير دهد و از هر آنچه باعث تنبل شدن ذهن خواننده مي‌شود بپرهيزد.
 
داستان كتاب
«پشت خاكريز يك نفر زنده است» عنوان كتابي است كه بخشي از خاطرات جمعي از رزمندگان اردبيل را دربردارد. خاطرات اين كتاب با زباني آهنگين بيان شده است. «دسته سابقه‌دارها» عنوان نخستين خاطره كتاب، داستان مجروح شدن يكي از رزمندگان جبهه‌هاي نبرد ايران است. گلوله توپ عراق به جلو سنگر مي‌خورد. راوي احساس مي‌كند بازوي راستش گرم شده است. تركش درست به بازويش اصابت كرده است و او كلاه بافتني‌اش را روي زخم مي‌گذارد و با چفيه آن را مي‌بندد. وقتي پاي چپ عبدي، همرزمش را مي‌بيند عمويي را صدا مي‌زند. عمويي بالاي سر آنها مي‌آيد و مي‌گويد حركت آمبولانس با اين وضعيت محال است و بايد خودشان كاري بكنند. او عبدي را با هزار مكافات به خاكريزي كه پشت سرشان قرار دارد مي‌رساند،اما ديگر ناي تكان خوردن ندارد. بطور اتفاقي موتور سواري از كنار آنها ردمي شود. اوضاع و احوالشان را مي پرسد و او هم ماجرا را برايش شرح مي‌دهد. موتور سوار پس از اين‌كه آنها را كنار درياچه پياده مي كند، به درون قايقي مي‌رود و حركت مي‌كند. قايقران لباس غواصي به تن دارد،وسط‌هاي آب،هواپيماهاي عراقي بالاي سر آنها ظاهر مي‌شوند و به طرف قايق تير‌اندازي مي‌كنند. حالا از زمين و آسمان گلوله مي‌بارد.
راوي با ديدن اين وضعيت اشهدش را مي‌گويد و شروع به خواندن دعا مي‌‌كند. براي لحظه‌اي همه كساني را كه دوست شان دارد از پيش چشم مي‌گذراند. اما چند لحظه بعد از رفتن هواپيما قايقران از آب بيرون مي‌آيد و دوباره قايق را به‌راه مي‌اندازد. او آنها را به اورژانسي كه در آن طرف درياچه‌است مي‌برد. او را همراه عبدي و ديگران پشت آمبولانس مي‌گذارند و پس از هفت، هشت ساعت به باختران مي‌رسند. آنها در اقامتگاه شهيد مازندراني بستري مي‌شوند. دكتر آنها را معاينه مي‌كند و زخمشان پانسمان مي‌شود. فرداي آن روز به بيمارستان ارتش شيراز منتقل مي‌شوند، دو روز در آنجا به‌سر مي‌برند تا اين‌كه با يك هواپيما، همراه تعدادي زخمي به بيمارستان شهيد لبافي‌ تهران مي‌رسند. پس از اين‌كه يك هفته در آنجا بستري مي شوند، يكي از دو تركش را از بازوي دست او بيرون مي‌آورند و به او قول مي دهند آن يكي را هم در مي‌آورند ولي بنا به دلايلي اين كار را نمي‌كنند. پاي عبدي را هم عمل مي‌كنند و گچ مي‌گيرند. آنها تا بهبودي نسبي در آنجا مي‌مانند و پس از مدتي به اردبيل باز مي‌گردند.
 
نقل خاطرات كتاب به قلم «ساسان ناطق» شيواست. او صحنه‌هاي جنگ را همراه با طنز بيان مي‌كند. البته خاطراتي را هم كه وي در نوشتن از آنها بهره‌مي‌گيرد خاطرات موجود جنگ هشت ساله ما در بطن حادثه است. «ناطق» حوادث واقعي جنگ را با شوخي تلفيق مي‌كند. اين تلفيق او البته نه تنها از شأن جنگ و دفاع نزد مخاطب خود نكاسته بلكه آن را پيش چشم خواننده جذاب‌تر معرفي كرده است: «از داخل سنگر آمديم بيرون و آماده رفتن شديم. بين دو خاكريز، به فاصله 50 ‌متر باز بود و عراقي‌ها به آنجا ديد داشتند. حسني گفت آن فاصله را بايد زيگزاگ برويم. بچه‌ها يكي‌يكي گذشتند. مرادي گفت: «اول تو برو!». او نسبت به من زبر و زرنگ‌تر بود.گفت:«پشت سرت هستم، اگر طوري شد دنبالت مي‌آيم.»
نوبت من كه شد، موقع دويدن هر لحظه منتظر بودم يكي از تيرها نقش زمينم كند و هدايت خودش را برساند بالاي سرم. تيرها جابه‌جا مي‌خورد دور و برم و خاك‌ها را به هوا مي‌پاشيد. بعضي از تيرها به سنگي، تكه آهني، چيزي مي‌خورد و كمانه مي‌كرد و با صدا مي‌گذشت. هر طوري بود رد شديم و مرادي هم پشت سرم خودش را رساند. رفتيم آن طرف و به خاكريزي رسيديم. ظهر شده بود كه گفتند برگرديم. وسايلمان را جمع كرديم، دوباره از آن بريدگي رد شديم و رفتيم سمت ارتفاعات «كله‌قندي». پائين كله‌قندي استراحت كرديم. گفته بودند فرداي آن روز، در تاريكي مي‌رويم بالاي كله‌قندي.
ناهار را خورده بوديم كه از راديو شنيديم بچه‌ها در شب حمله، كله قندي را از دست عراقي‌ها درآورده‌اند. بعد از ظهر گفتيم برويم تمرين نشانه‌گيري. گوشه و كنار خاكريز‌هايي كه مستقر شده بوديم، فشنگ‌هاي زيادي ريخته بود. هر يك چند‌تايي پيدا كرده و رفتيم. يك قوطي كمپوت را به فاصله حدود 100‌متري گذاشتيم روي تپه‌اي و به نوبت تير‌اندازي كرديم. نفري 10 تير مي‌انداختيم. بعضي‌ها حرف زدن‌شان بهتر از تيراندازي‌شان بود. بعضي‌ها هم تير‌هاي اولشان خطا مي‌رفت و با تيرهاي بعدي قوطي را مي‌زدند. نوبت مرادي كه شد زانو زد و نشانه‌گيري كرد. 10 تا تيرش درست خوردند به قوطي. با هر تير، قوطي از جايش بلند مي‌شد و به اين طرف و آن طرف قل مي‌خورد. در مسير برگشتن به سمت چادرهاي استراحتمان، مارمولكي پيش رويمان سبز شد كه روي صخره‌اي آفتاب مي‌گرفت. مرادي گفت: «هركس بتواند مارمولك را بزند، يك كمپوت پيش من جايزه دارد!» وقتي پاي جايزه پيش آمد،خيلي‌ها حاضر بودند تا قله اورست هم كه شده بروند ولي هيچ كدام نتوانستند بروند. با هر تيري كه شليك مي‌شد مارمولك وحشت‌زده روي صخره جابه‌جا مي‌شد. اما مرادي با همان تير اول مارمولك را از وسط نصف كرد. برگشتيم توي چادرها. مي‌خواستيم براي آنهايي كه نديده‌اند، از تيراندازي بگويم. يك بسيجي 16-15 ساله كه اهل «مغان» بود، زودتر از من شروع كرد به نقل ماجراي تيراندازي مرادي. قنداق اسلحه را به كتفش گذاشت، يك چشمش را بسته و در حال نشانه‌گيري با حرارت تعريف مي‌كرد كه مرادي چطور مارمولك را دو تكه كرد. اسلحه‌اش را گرفته بود درست سمت من و مرادي. انگشتش روي ماشه بود. تا گفت مرادي مارمولك را نصف كرد؛ اسلحه‌شليك كرد و تير از بين من و مرادي و درست از بغل گوشمان رد شد. تير چادر را سوراخ كرد و خورد به تپه كوچك پشت چادر. خودش هاج و واج مانده بود و ما هم همگي خشكمان زده بود. منتظر بوديم بچه‌هاي اطلاعات و فرمانده گردان سر برسند تا ببيند چه شده و چرا تيراندازي شده است. زود دست به كار شديم و پتوها را پهن كرديم. دراز كشيدم و خودمان را زديم به خواب! چشم‌ها را چنان روي هم گذاشته بوديم كه انگار نه انگار دسته‌گلي به آب داده‌ايم. بچه‌ها طوري خودشان را به‌خواب زده بودند كه هر كسي مي‌ديد، فكر مي‌كرد ساعت‌هاست خوابيده‌ايم و روحمان از دنيا بي خبر است. يكي از بچه‌ها براي اين‌كه صحنه را واقعي‌تر كند، غلت خورد و پايش را انداخت روي من. صدايي از بيرون چادر گفت: «برادر حسني اينها كه خوابند!» «علوي» منشي فرمانده بود! از جلو چادر ما رد شدند. بچه‌‌ها از جايشان تكان نخوردند. رد كه شدند، صف كشيديم پشت سر هم و دزدكي بيرون را ديد زديم. سه چادر آن طرف‌تر ايستادند. بچه‌هاي آن چادر بيدار بودند و‌ آنها هم فكر كردند كار، كار آنهاست. شروع كردن به پرس‌و جو و سين‌جين كردن...»
«پشت خاكريز يك‌ نفر زنده‌است» به اهتمام اداره كل حفظ آثار و نشر ارزش‌هاي دفاع مقدس منتشر شده است.



نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها