چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۰ - ۱۸:۳۱
تاريك و روشن يك سينما رمان

كتاب «اختراع هوگو كابره‌» نوشته برايان سلزنيك و ترجمه رضي هيرمندي است كه در قالب رمان براي رده‌ سني نوجوان نوشته شده و در سال جاری توسط نشر افق روانه بازا كتاب شده است./

خبرگزاري كتاب ايران(ايبنا)- محمدرضا دادسرشت: پيش از اين گفته مي‌شد براي نقد يك اثر هنري، صرفا كافي است خود آن اثر را به عنوان يكي از گونه‌هاي هنري زير ذره‌بين برد؛ اما در نقد‌هاي متأخر تلاش مي‌شود اثر هنري به عنوان يك پديده مرتبط با تمام جنبه‌هاي ادراكي مخاطب، مورد توجه قرار گيرد، تا جايي كه برخي معتقدند‌ تمام جزئيات‌ يك اثر و در اين‌جا به‌طور مشخص رمان (كه مد‌نظر ماست) مانند طراحي جلد، صفحه‌بندي ‌و ... بايد نقد شوند. البته در این نقد بنا بر چنین کاری نیست؛ اما اين شيوه دستاويزي مي‌شود تا به اجمال،  تصوير‌گري كتاب (كه با عنوان سينما ـ رمان به چاپ رسيده است) نيز بررسی شود.

كتاب «اختراع هوگو كابره‌» در قالب رمان براي رده‌سني نوجوان نگاشته شده است. این کتاب که در سال 2007 میلادی توسط انتشارات Scholastic Press به چاپ رسید، موفق به دریافت مدال کَلد‌كات سال 2008 و به عنوان پرفروش ترین و بهترين كتاب‌ مصور نيويورك‌ تايمز در سال 2007 انتخاب شد. در ایران این کتاب در سال جاری(1390) توسط نشر افق و با شمارگان 2500 نسخه در نخستین چاپ روانه کتابفروشی‌ها شده است.

رمان درباره پسری به نام «هوگو» است که با پدرش تنها زندگی می‌کنند. داستان اصلی از آنجا شروع می‌شود که پدرش چیزهایی درباره یک آدم آهنی قدیمی در انبار محل کارش (موزه) می‌گوید؛ اما بعد در یک حادثه آتش‌سوزی در همان محل کار، پدرش را نیز از دست می‌دهد. به این ترتيب هوگو مجبور می‌شود با عموی احتمالا! عیاشش در اتاقی از اتاق‌های قدیمی ایستگاه راه‌آهن زندگی کند؛ اما روزی عمویش ناگهان غیبش می‌زند و هوگو می‌ماند و رازی که می‌خواهد کشف کند؛ آدم آهنی، پیام آن و ارتباطش با پیرمردی به نام ژرژ و دخترخوانده‌اش. این داستان در واقع برداشتی است آمیخته با خیال درباره ژرژ میلیس.

درباره اين نويسنده‌ و مشخصاً اين كتاب او مي‌توان در وهله نخست به دو نكته اشاره كرد:
نخست اين‌كه سلزنيك براي خلق اين رمان‌ هرگز به تصورات و دانسته‌هاي اوليه خود اكتفا نكرده و تحقيقات زيادي انجام داده است. اين قضيه به‌شدت بر قوام و استحكام رمان او به‌‌ويژه در فضا‌سازي (كه بعدا درباره آن نيز نكاتي خواهيم گفت) كمك كرده است‌. اما از سويي، سلزنيك‌ نيز مانند بسياري از نويسندگان ديگري كه آثارشان را با تحقيق همراه مي‌كنند، از يك آفت بزرگ رنج مي‌برد‌ و آن ارايه برخي اطلاعات در لابه‌لاي رمان است كه انگار مي‌خواهند دانسته‌هاي نويسنده را به رخ مخاطب بكشند؛ اتفاقي كه در ظاهر خواننده را به تحسين نويسنده وامي‌دارد، اما عملا به قيمت‌ از ريتم افتادن رمان تمام مي‌شود. 

نمونه بارزي از اين اتفاق را در بخش 9 از قسمت اول مي‌بينيم، جايي كه صفحه پر مي‌شود از نام‌هايي که در بست طرح و كمك به قوت‌ پيرنگ داستان، هيچ كاربردي ندارند. نظير تام‌ميكس‌، لوئيز بروكس، ژان رنوار، باستر كيتون و ... مگر اين‌كه نويسنده بخواهد با اين كار، روحيات و سبك‌ سليقه‌اي شخصيت‌ داستان را‌ براي ما تبيين كند كه اين نيز به دو دليل، خيلي قابل قبول نيست: نخست، براي اين‌كار نياز است كه مخاطب را فردي دانا و آگاه به دانش سينماي كلاسيك‌ فرض كنيم كه اين اسامي و نوع آثارشان را مي‌شناسد و اين از نظر اصول نويسندگي‌ براي يك نويسنده كه براي مخاطب عام، آن هم مخاطب نوجوان امروز مي‌نويسد، پذيرفتني نيست.
دوم اين‌‌كه اين بخش بايد در راستاي پرداخت شخصيت مورد‌نظر در ضمن گسترش طرح باشد نه اين‌كه صرفا بخشي از علايق او را فاش كند‌.
بنابراين، سلزنيك‌ نيز در اين رمان، اگرچه معدود اما به اين آفت دچار شده است. نمونه‌هاي ديگري از آن هم مانند اين‌كه اشاره مي‌كند: برادران لومي‌ير فيلم را اختراع كردند‌ و ... در طول رمان به چشم مي‌خورند.
اما نكته قابل توجه دوم در مورد سلزنيك اين‌كه به نظر مي‌رسد قصه‌گوي قهاري است‌. مويد اين كلام، انتخاب كتاب او به عنوان بهترين و پرفروش‌ترين كتاب مصور نيويورك‌ تايمز است‌. شايد ارتباط بین اين دو موضوع سوال باشد، اما حقيقت اين است كه با نگاهي به جوايز نيويورك‌‌تايمز در سال‌هاي اخير به اين نكته پي مي‌بريم كه برخي از كتاب‌هاي ديگر منتخب آن، مانند «سه‌شنبه‌ها با موري» اثر ميچ آلبوم‌‌ نيز نقطه قوتشان قدرت قصه‌گويي آنهاست. البته هيچ الزامي وجود ندارد كه اين كتا‌ب‌ها در ساير عناصر داستاني، نقص و ضعف داشته باشند. 

نقطه‌ قوت اين رمان که داستانی واقع‌گرایانه دارد، قصه يا آنچه برخي آن را اتفاقات و وقايع داستاني مي‌نامند و نيز طرح آن است. در واقع از لحاظ‌ تعداد و جنس اتفاقاتي كه در آن رخ مي‌دهد، غني است‌ كه همراه شدن آن با طرحي هوشمندانه‌، جذابيت لازم‌ را ايجاد كرده است.

 طرح اين رمان تقريباً‌ خطي است با چند بازگشت به گذشته (flashback) ساده كه همين سادگي و دقت‌ در گذار از حال به گذشته، باعث روان‌بودن آن شده است. ايجاد نقاط عطفي كه بتوانند تعليق را به خوبي (مگر در چند مورد كه ذكر مي‌شود) برقرار كنند، نكته مثبت اين طرح است‌. به طور مثال آنچه تصور مي‌شد گره اصلي رمان‌ است يعني تعمير آدم‌آهني و فهميدن اين‌كه چه پيغامي مي‌خواهد به هوگو بدهد، در يك عطف، كاملا گره‌گشايي شد ولي تعداد زيادي سوال با خود همراه آورد. اينجاست كه مخاطب‌ مي‌فهمد اصلا نوشتني در كار نبوده و گره اصلي چيز ديگري است و اين احساس را به مخاطب مي‌دهد كه خيلي چيز‌ها را نمي‌داند و او را با حالت‌ رمز‌گونه داستان همراه مي‌كند. 

اينجا لازم است‌ نكته جالبي درباره نام‌ كتاب ذکر شود. وقتي كتاب به پايان مي‌رسد، ممكن است‌ اين سوال به ذهن خواننده خطور كند كه عناوين بسيار زياد ديگري مي‌توانستند‌ استفاده شوند‌ كه با گره و معماي اصلي داستان (همان‌طور كه گفته شد اختراع هوگو همه ماجرا نيست) و رابطه‌ بين ژرژ ميليس با ماجراي آدم‌ آهني متناسب باشد‌؛ پس چرا اين اتفاق نيفتاده است‌؟ گفته شد داستان به نحوي پيش مي‌رود كه تا اواسط آن، این طور به ذهن می‌رسد که گره اصلي تعمير‌ شدن آدم‌آهني و پيامي است كه مي‌خواهد به هوگو‌ بدهد. حال اگر سلزنيك اسم رمان را مرتبط با معماي بزرگ‌تر انتخاب‌ مي‌كرد، اين احساس در خواننده كمرنگ‌ مي‌شد. اين از هوش نويسندگي بالاي سلزنيك‌ نشان دارد كه بعدا دوباره به آن اشاره مي‌شود. البته دقت شود هوگو اساساً اختراع و خلق نمي‌كند بلكه بازسازي و تعمير انجام مي‌دهد. بنابراين به‌كار گيري واژه «اختراع» در اين مورد اشتباهي است كه مربوط به مترجم‌ هم نيست (در عنوان اصلي هم از Invention استفاده شده است.)
 
حال بازگشتی به قصه و طرح‌: در اين كتاب يك نكته منفی بارز در گره‌گشايي ديده مي‌شود. باید دقت کرد‌ گره‌هايي كه در داستان ايجاد مي‌شوند، هرقدر هم كوچك باشند بايد گره‌گشايي شوند. در اين طرح‌ كه يك داستان پايان‌باز يا پايان‌ نيمه‌باز ارايه نمي‌كند‌، بايد براي سوالات اساسي هر گره، در انتهاي كار، پاسخ مناسب ارايه شود. در حالي كه اين اتفاق مثلا در مورد ناپديد شدن‌ عمو كلود رخ نمي‌دهد.
حضوري ناگهاني‌ و كوتاه كه نهايتا مخاطب مي‌فهمد مرده است‌ اما هيچ‌چيز درباره او و مرگش نمي‌داند‌. ممكن است گفته شود‌ اطلاعات بيشتر از او و مرگش ضرورتي ندارد؛‌ اما اين در صورتي موجه بود كه شخصيت او در راستاي چنين حضوري و چنين پاياني پرداخت مي‌شد كه نشد. درباره شخصيت عمو كلود هنگام بررسي شخصيت‌‌پردازي رمان‌ اشاراتي مي‌شود.

در قسمت قبل به هوشمندانه بودن طرح اشاره شد. درباره فضاسازي و ارايه توصيفات نمايشی موجز، مفيد و به‌و‌يژه كاربردي نيز اين هوشمندي ديده مي‌شود.‌ توصيفات سلزنيك‌ در اين كتاب شايد‌ خيلي زيبا نبوده و در مواردي با داستان همراه نباشند (مثل اين‌كه در جايي مي‌گويد: «هوگو آب را مثل سگ از سر و تن خود تكاند.» كه البته تصويري نمايشي به ما مي‌دهد اما با آنچه از هوگو به عنوان يك پسر‌بچه ‌یتيم نسبتا كم‌سن و سال درك مي‌كنيم و با شخصيت ارايه شده از او، همخواني ندارد) اما اكثر توصيفاتي كه آورده شده، در راستاي كمك به پيشبرد داستان است‌. با كمي دقت متوجه مي‌شويم كه توصيف‌ها بيشتر مربوط به‌ قوه بينايي و شنوايي مي‌شوند. اين از دو جهت قابل بررسي است؛ يك جنبه اين كه ما در تمام طول رمان‌ توصيفاتي از حواس بويايي، لامسه و ... را خيلي كم‌ مي‌بينيم، اما چون مي‌شد با استفاده از آنها بر قوت فضا‌سازي رمان افزود، نبودشان به‌ ضرر رمان است.‌

اما جنبه ديگر كه اگر نويسنده واقعا به آن توجه كرده باشد به‌شدت قابل ستايش است،‌ اين كه يكي از محور‌هاي اصلي اين رمان يعني «فيلم‌»، هنري است كه تنها اين حواس از ما را با خود درگير مي‌كند‌. اگر نويسنده با اين ديد توصيفات را بيشتر محدود به اين دو قوه‌ كرده باشد، كه محور مهمي از داستان (فيلم) تنها به اين حواس نياز دارد‌، يك اتفاق تحسين‌برانگيز است‌. يعني درگير‌كردن ضمير‌ ناخودآگاه‌ خواننده تنها با دو حواسي كه در آخر تاثير‌گذار خواهند بود.

اين توصيفات آنقدر ادامه مي‌يابند كه در فصل‌هاي ابتدايي ممكن است‌ مخاطب از خود بپرسد اين همه توصيف به چه درد مي‌خورد؟ مثلا اين‌كه كپه‌اي از نقاشي‌هاي هوگو زير تختش بود يا كارت‌هاي بازي‌اش توي صندوقچه وسط اتاق بود. اما نهايتا‌ كاربرد آنها را خواهد ديد. اين شم هوشمندي و دقت در ارايه جزئيات‌ به آنجا مي‌رسد كه به طور مثال ديالوگي كه در آن عمو كلود به هوگو مي‌گويد ديگر لازم نيست به مدرسه برود، اين پيغام را به ما مي‌دهد كه هوگو به مدرسه مي‌رفته و سواد دارد. اما باز مخاطب به خود مي‌گويد «خوب كه چي؟!» ولي كمي بعد وقتي هوگو مي‌خواهد مطلبي را بخواند ناخودآگاه به اين تعارض كه «اين پسر‌بچه يتيم‌ و ژوليده مگر خواندن بلد است‌؟» پاسخ مي‌دهد. اما توصيفات او در مواردي هم باعث مي‌شوند داستان‌ از ريتم بيفتد و بنابراين اين توصيف‌ها كاملا زائدند. مثلا آنجايي كه آدم‌ آهني مي‌خواهد براي نخستين بار بنويسد‌، جريان رمان‌ ناگهان قطع مي‌شود و يك صفحه كامل قطعات آدم‌آهني، نحوه قرار‌گرفتن آنها و سلسله‌ حركات شرح داده مي‌شود. نويسنده مي‌خواسته است‌ با اين كار تعليق و انتظار ايجاد كند‌ که البته اصلا موفق نبوده؛ چون اطلاعات در راستاي انتظاري كه قبلا خلق كرده نيستند. در واقع وقتي يك صحنه اوج مي‌گيرد، بايد متناسب با‌ آن، انتظار و تعليق هم اوج بگيرد‌. در اينجا صحنه به موجي از حركات‌ عالي آدم‌آهني مي‌رسد و دقيقا جايي كه مخاطب‌ انتظار دارد نتيجه حركات را ببيند، نويسنده برمي‌گردد‌ عقب و علت و منبع آغاز و مسير اين حركت را از ابتدا بيان مي‌كند. يك نمونه ديگر از اين اطناب‌ها، شب قبل از ملاقات ژرژ با اتي‌ين و رنه‌تابار، در اتاق هوگو دیده می‌شود‌. اين‌كه هوگو بي‌مقدمه ياد حادثه 36 سال پيش راه‌آهن مي‌افتد‌. خاطره‌اي كه ناگهان‌ به ميان مي‌آيد؛ قبلا نبوده و بعدا هم هيچ استفاده‌اي از آن نمي‌شود. اين كه فرداي آن روز روي ريل قطار مي‌افتد نيز به ‌هيچ‌وجه توجيهي براي استفاده از اين صحنه نيست‌. بنابراين، اين صحنه آمده ‌است تنها براي اين‌كه بين شب و صبح كه هوگو خوابش نمي‌برد،‌ ايجاد تعليق كرده‌ و زمان را نيز پر كند كه البته باز هم ناموفق است‌. در چند مورد ديگر هم توصيفات زائد به چشم مي‌خورند‌. مثل اين‌كه تعداد ساعت‌هاي ايستگاه‌ 27 عدد است.
و اما ديالوگ‌ها‌: سلزنيك‌ ديالوگ‌ها را به موقع، موجز و به نسبت باور‌پذير ارايه كرده است.
آنچه در اين رمان‌ ضعف بزرگي به حساب مي‌آيد، شخصيت‌پردازي است. حقيقت اين است كه چيزي بين‌ تيپ و شخصيت‌ وجود ندارد. در واقع اگر تيپي را از تيپ بودن خارج كنيم، بايد شخصيت شود‌. البته مسلم است‌ كه شخصيت‌ها مي‌توانند بسته به كاري كه در طرح دارند، كم يا زياد بسط پيدا كنند. برخلاف آنچه تصور مي‌شود، حضور تيپ در رمان ايرادي كه ندارد هيچ، در بسياري مواقع لازم هم هست. ايراد، حضور تيپي است كه بايد شخصيت باشد و يا موجودي كه تيپ نيست اما شخصيت هم نيست. مثلا آقاي لابيس، آقاي فريك يا خانم اميل در حد تيپ باقي مي‌مانند. اما اين كاملا‌ پذيرفتني است‌ چون آنچه را براي داستان لازم است‌ به‌دست مي‌دهند. ولي عمو كلود، نمي‌تواند تيپ باشد‌؛ چون تاثيرش بر طرح داستان‌ فراتر از يك تيپ است. اما ‌ شخصيت هم نمي‌شود. يعني موجودي كه تيپ نيست، شخصيت‌ هم نيست‌. اين‌كه كلود اعتياد به الكل دارد‌ يا به نظر مي‌رسد و فقط به نظر مي‌رسد آدمي فاسد باشد، تنها چيزي است كه مي‌توان با كمي ترديد‌ پذيرفت. اگر جاي عمو كلود يك تكنسين‌ راه‌آهن گذاشته شود كه برحسب اتفاق با هوگو آشنا شده است، تقريبا هيچ خللي در روند داستان ايجاد نمي‌شود.
 
هنگام بررسي گره‌گشايي مربوط به عمود كلود گفته شد اين كار آن‌طور كه بايد انجام نشده و پر از ابهام است‌. بعد گفته شد اگر پايان ماجراي او با شخصيتش‌ سازگار بود ايرادي نداشت. چون آن‌‌وقت مخاطب می‌توانست حدس بزند كه چه اتفاقي افتاده است. ليكن كلود اساسا شخصيتي ندارد كه حالا بخواهد با چيزي سازگار هم باشد‌! درباره مامان ژان‌ هم قضيه‌ همين‌طور است. او صرفا تيپ يك زن است كه خواننده نمي‌داند چه‌جور زني است‌. تيپي كه نبايد باشد. روال داستان چيزي از شخصيت او به ما نشان نمي‌دهد. مثل هر كسي ممكن است‌ بخندد، گريه كند‌، داد بزند‌، آرام باشد و ... حتي با آن همه توصيفات خوبي كه در این رمان به آنها اشاره شد، از مامان‌ ژان‌ (و عمود كلود‌) هيچ‌چيز دیده نمی‌شود. فقط همين: مامان ژان!
ساير شخصيت‌ها تقريبا با حجم نسبتا‌ً كم نوشتاري رمان متناسب‌اند و خوب پرداخت شده‌اند. 

اما بررسي مفاهيمي كه در اين كتاب به آنها اشاره شده‌ است.
بزرگ‌ترين ايرادي كه از اين لحاظ به رمان وارد است، توجيه اعمال زشت در صورت نياز است. اين‌كه هوگو دزدي مي‌كند چون گرسنه است‌ يا چون مجبور است. اين ظاهر ماجراست‌. در بسياري از موارد ديگر،‌ هوگو دزدي مي‌كند چون مي‌خواهد به هدف مهم خودش برسد.‌ در حالي كه حتي هدف او يك هدف والاي انساني و در راستاي خدمت به بشريت و ... هم نيست (كه صد البته در آن صورت هم توجيهي نداشت) بلكه يك مسأله شخصي است‌. «مي‌توانی اهداف ديگران را از بين ببري چون هدف توست كه اهميت دارد‌!» اما كار از اين هم فراتر مي‌رود. جايي هوگو قصد دارد كتابي را‌ از كتابفروشي بدزدد تنها و تنها چون دلش مي‌خواهد كتاب را داشته باشد و دوست ندارد آن را امانت بگيرد‌. البته سلزنيك‌ گاهي در ظاهر اين امر را تقبيح مي‌كند اما عملا تلقين اين فكر نادرست است و بس... .

در صفحه 560 به اين مضمون مي‌آید: «هر آنچه بخواهيد، همان مي‌شود‌.»
همان‌طور كه در تمام اصول تربيتي و روان‌شناسي (به‌طور مثال مراجعه كنيد به كتاب «مهارت‌هاي زندگي‌» اثر كريس ال‌.كلينگه‌، مبحث شخصيت‌هاي سازگار) اشاره شده است، افراد فقط در مقابل كاري كه مي‌كنند و فعاليت خود، مسوولند‌ و نه نتيجه‌اي كه دست آنها نيست. با اين ديدگاه بسيار ممكن است‌ کسی چیزی را بخواهد اما به آن دست پیدا نکند و این در مقابل تلاش او ناچیز است. پس هيچ الزامي نيست كه هر کس هرچه مي‌خواهد، همان‌ شود‌. آموزش اين‌ مفهوم پس از طي دوران كودكي (رمان‌ براي رده‌سني نوجوان است) لازم است.
اما ارايه مفهومي دقيق و حساب‌شده مبتني بر آنچه پيش‌تر در طول رمان آمده است و جمع‌بندي آن در پاراگراف آخر بخش 11 از قسمت دوم، نكته‌اي مثبت است. 

در بخش هایی از رمان و به ویژه صفحه 557 از نظم جهان و ... صحبت مي‌شود که در پاراگراف آخر بخش 11 از قسمت دوم این صحبت‌ها جمع‌بندي مي‌شوند: «جايي ساعتي زنگ نيمه‌شب را نواخت و تو گويي آينده هوگو يك سره روشن شد‌ و معنا و مفهوم پيدا كرد.»‌
اين عبارت پس از اين‌كه ژرژ ميليس، هوگو را پروفسور آلكو فریسباس مي‌نامد آورده مي‌شود. ظاهر قضيه اين است كه پس از شنيدن‌ اين حرف، ساعتي زنگ مي‌‌نوازد. اما تمثيلي عميق پشت آن مخفي شده چرا كه در طول داستان، بارها دنيا به ساعت‌ و آدم‌ها به چرخ‌‌دنده‌هاي آن تشبيه شد يا آدم‌ها به ساعت‌هايي كه همگي در اين دنيا وظيفه‌اي دارند. حال پس از آن‌كه ژرژ‌، هوگو را پروفسور آلکو فریسباس ‌مي‌نامد انگار ساعتي (ژرژ) كارش را در دنيا درست انجام داده و در نيمه‌شب (مهماني شبانه) مثل زنگ مي‌نوازد‌؛ سيل چرخ‌دنده‌هاي مرتبط دنیا روي هم تاثير دارند (هوگو متأثر از ژرژ) و آينده هوگو... .
دو نكته ديگر نیز صرفا به صورت سوال مطرح مي‌شوند چون بررسي آنها فرصت زيادي مي‌طلبد، اما توجه به آنها خالي از لطف نيست:
1ـ اين‌كه در آخر، دوباره يك آدم‌ آهني ديگر ساخته مي‌شود و اين‌بار داستان كامل‌تري ارايه مي‌دهد، چه پيامي دارد؟
2ـ شروع داستان با تصاويري از طلوع خورشيد‌ و پايان آن با ماهي است كه از قرص كامل به تدريج به پايان مي‌رسد. مفهوم آن چيست؟ مثلا چرا غروب همان خورشيد نمايش داده نمي‌شود؟

اما طبق روشي كه ابتدای نقد از آن صحبت شد، لازم است به اختصار به چهار نكته ديگر درباره اين رمان اشاره شود:
1ـ نقاشي‌ها، فضاي آن برش تاريخي و مكاني را بسيار خوب نشان داده و تا حد زيادي به درك بهتر از فضاي رمان كمك مي‌كنند.
ـ اين‌كه چرا چهره شخصيت‌ها به ويژه ايزابل و هوگو، تِمِ شبيه و حتي تا حدودی اجزایی شبيه به هم دارند، جاي سوال است‌؛ تا جايي كه در برخي موارد براي تشخيص هوگو و ايزابل از هم مجبوريم‌ به لباس يا مدل موي آنها توجه كنيم.
2ـ دو اشتباه چاپي بارز دركتاب ديده مي‌شود كه شايد ارتباطي به‌ نويسنده نداشته باشد.
ـ صفحه 461 به جاي آقاي فريك، خانم فريك آمده!
ـ در صفحه 301 آمده است: مادربزرگِ ايزابل (در حالي كه پيش‌تر ايزابل گفته بود كه آنها پدر‌بزرگ و مادر‌بزرگش نيستند.)

3ـ اينكه انتشارات، قانون حق مولف را رعايت و حق انتشار رمان در ايران را خريداري كرده، قدم مثبت و اتفاق خوشايندي است.

4ـ تركيب سينما رمان، زيبا و جذاب است. البته بايد دید‌ چقدر مي‌تواند در انواع شناخته‌شده رمان كاربرد داشته و فراگير باشد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها